۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۲ : ۲۱
عقیق:پیاده روی میلیونی و باشکوه اربعین،
مانور عظیم محبان اهل بیت(ع) است که هر سال انرژی تازه ای به مظلومان و
استکبارستیزان جهان می دهد. آنچه می خوانید خاطراتی است از این پیاده روی باشکوه
که خبرگزاری دانشجو منتشر کرده است:
به بچهها
گفتم: «از روش بپرید که کثیف نشه.»
یک پارچه سفید
بود. پهنش کرده بودند وسط جاده!
»لابد مال یکی
از همین موکبهاس. باد با خودش آورده.«
داشتیم یکی یکی
از روی پارچه میپریدیم که یک نفر بدو بدو آمد، دستمان را گرفت و از روی پارچه
ردمان کرد!
تازه فهمیدم که
پارچه را باد نیاورده، مرد عرب کفنش را زیر پای زائرهای اباعبدالله (ع) پهن کرده
است.
* * *
- رفته بودیم کمک
یکی از موکبها برای چای دادن.
به ذهنمان
رسید که به جای چای سیاه و سنگین عراقی، چای سبک و خوش رنگ بدهیم دست زائرها. همین
شد که زائرهای ایرانی جلوی موکب صف کشیدند.
فقط حیف که جای
قند کنار چای سبکمان خالی بود.
* * *
- نمیدانم این
شتر از کجا پیدایش شده بود. کنار جاده برای خودش راه میرفت.
او توی آن
آفتاب مات شتر شده بود.
صدایش کردم:
«بریم دیگه!«
انگار صدایم را
نشنیده باشد، بغضش را قورت داد: «آخه روی این شتر ... چه طوری بدون جهاز میشه
سوار شد؟«
* * *
یک برچسب زده بود به کوله پشتیاش. روی سینهاش هم چند تا سنجاق سینه چسبانده بود. با هر عربی هم که صحبت میکرد یکی از همین سنجاقها را به لباسش وصل میکرد.
طرح روی برچسبها
و سنجاق سینههایش عکس رهبر یا امام (ره)، پرچم فلسطین، بحرین یا شعارهای مذهبی
بود.
میگفت: «داریم
انقلابمان را صادر میکنیم.»
* * *
- قرار شد شب را
روی پشت بام یکی از موکبها بمانیم.
از وقتی آمده
بود روی پشت بام حواسم را پرت خودش کرده بود. همه سرگرم لباس ها و خستگی پاهایشان
بودند. اما او از بچهها میپرسید: «کربلا کدوم طرفه؟»
وقتی جهت کربلا
را پیدا کرد تازه فهمیدم که میخواهد چه کار کند، ایستاد رو به همان سمت، چادرش
را مرتب کرد یک اشاره به سمت راست کرد، اشارهای هم به سمت چپ. بعد دستش را گذاشت
روی سینهاش: «صلی الله علیک یا اباعبدالله(ع).»
* * *
- از همان روز
اول پیاده روی پاهایش تاول زده بود. نزدیکیهای کربلا بودیم که دیگر بی تاب شد. رفتیم
یکی از چادرهای «مفرزه الطیبه» که پرستار تاولهایش را بترکاند.
جورابهایش را
که درآورد مات مانده بودم ... مگر با تاولهای به این بزرگی هم، میشود راه رفت؟
همسن مادرهای
ما بود و از همه اعضای گروه پیاده روی پیرتر. پایش هم پر از تاول شده بود، تاولهایی
به اندازه یک بند انگشت. وسایلش هم بیشتر از حد معمول بود. اما؛ هیچ وقت نگذاشت
کسی معطل او بشود.
* * *
- توی یکی از
موکبها دراز کشیده بودم و سرگرم موبایلم بودم که عرب کنار دستیام با اشاره
پرسید: «چی کار میکنی؟»
عکس روی صفحه
موبایلم را نشانش دادم: «داشتم اینو تماشا میکردم. گنبد حرم علی بن موسی الرضا
است.»
موبایل را گرفت
و عکس روی صفحه را بوسید. بعد اما موبایل خودش را درآورد. یک مداحی گذاشت و گوشی
را داد به من. مداحی امیرالمومنین (ع) و روضه حضرت زهرا )س) بود.
وقتی مداحی
تمام شد نگاهم کرد. بعد یک جوری که من بفهمم گفت: «علی بن موسی الرضا (ع) غریبه،
اما امیرالمومنین (ع) غریبتر.«
* * *
- آن قدر توی
موکبهای مختلف پذیرایی شده بودیم که دیگر جای یک لیوان آب هم نداشتیم. او اما
جلویمان را گرفته بود و اصرار میکرد که برویم توی موکبش و غذا بخوریم. خواهش کرد،
قبول نکردیم. اصرار کرد، گفتیم: «برادر! ما دیگه جا نداریم.«
حتی التماس هم
کرد. آخرش اما کم آوردیم وقتی اشک توی چشمهایش حلقه زد، نگاهش را پایین آورد و
افتاد روی پاهایمان.
* * *
- داشتیم پیاده
روی مان را میکردیم که یک دفعه ایستاد. انگار نگاهش مضطرب شده بود. چفیه را از
دور گردنش باز کرد و رفت.
وقتی برگشت،
تازه فهمیدم چه شده است. وقتی چفیهاش را دیدم که چند متر آن طرفتر روی کالسکه
بچه بسته است.
نمیدانست
نوزاد، شش ماهه است یا بیشتر. فقط نمیخواست سر بچهای در راه کربلا زیر آفتاب
بماند.
* * *
- خودش میگفت
برای تبرک است.
یک جارو گرفته
بود دستش و خاک زیر پای زائرهای پیاده را، از روی جاده کربلا جمع میکرد.
* * *
-
تقریباً به
کربلا رسیده بودیم. داشتیم کنار هم راه میرفتیم که صدای هق هق یکی از رفقا بلند
شد
نگاهش کردم:
«چی شد؟«
اشاره کرد به
دختر چند سالهای که دم موکب ایستاده بود. لیوان آب را گرفته دستش و با صدای بچهگانهای
به رفیقمان آب تعارف میکرد: «عمی ... ماء!«
منبع:جهان
211008