عقیق: رفاقتهای دوران دفاع مقدس، رفاقتهایی بود که خیلی وقتها تا امروز ادامه داشته؛ گاهی هم رفیقی به شهادت رسیده و رفیق جا مانده دربارهاش میگوید و مینویسد. یکی از همین رفاقتها به سال ۱۳۶۲ برمیگردد؛ آن هم رفاقتی خاص با سیدحسن نصرالله. رفاقتی که پایه و اساس آن محبتی بود که خط کشی عرب و عجم را برنمیتافت. «علیاصغر مالکینژاد» رزمنده و مداح دوران دفاع مقدس بود که دوستیاش با شهید سیدحسن نصرالله از جبهه شروع شد.
آنچه در ادامه میخوانید مصاحبه خبرگزاری فارس با این رزمنده و مداح دفاع مقدس در اولین سالگرد شهادت سیدحسن نصرالله است که به روحیات این شهید و توجه خاص ایشان به دوستان ایرانیاش اشاره دارد.
آقای مالکینژاد، آشناییتان با شهید سیدحسن نصرالله از کجا و چگونه آغاز شد؟
من سال ۶۰ در حالی که ۱۶ ساله بودم، از قم راهی جبهه شدم. اولین عملیاتی هم شرکت کردم، عملیات فتحالمبین بود و بعدش هم الی بیتالمقدس. ما سال ۶۲ اعزام شدیم به لبنان. آن موقع نیرو اعزام میکردند. اولین برخورد بنده و آغاز رفاقت قشنگمان با شهید سیدحسن نصرالله در شهر هرمل لبنان بود که در پایگاهی که ما خدمت میکردیم، ایشان را آنجا دیدم و از آنجا باهم رفیق شدیم.
بعد از این آشنایی، ما به بعلبک رفتیم. در آنجا کار من و سیدحسن نصرالله به هم مربوط میشد و به همین خاطر بیشتر باهم بودیم. آن موقع ایشان یک طلبه جوان بود و هنوز هم حزبالله لبنان شکل نگرفته بود، به قول معروف، جهاد اسلامی بود آن موقع. من ۳ ماه در آنجا بودم و رفتوآمدهایمان خیلی نزدیک بود. در مأموریتی که به بعلبک رفته بودیم، من مجروح شدم و تقریباً بعد از ۴ ماه به ایران برگشتم.

این رفاقت در طول دفاع مقدس چگونه ادامه پیدا کرد؟
در زمان دفاع مقدس چند بار سیدحسن نصرالله به ایران آمدند و به جبهه اعزام شدند. البته این چند مرتبه را من در خطوط دیگر بودم و فقط شنیدم که نصرالله به جبهه آمده. بعد هم ایشان در قم درس خواندند. اما در طول این سالها ارتباط ما قطع نشد. معمولاً من لبنان که میرفتم، به دعوت ایشان باهم دیدار داشتیم.
جشن لبنانیها برای عملیاتهای پیروزمندانه ایران
یکی از خاطرات شیرینی که از دوران دفاع مقدس دارم این است که من بعد از عملیات «والفجر۲» به لبنان رفتم. در دورانی که عملیات «والفجر۳» و «والفجر۴» انجام گرفت، من ایران نبودم. با توجه به موفقیت رزمندگان اسلام در این عملیاتها، لبنانها جشن گرفته بودند و شیرینی پخش میکردند. رفتار لبنان با ما طوری بود که احساس میکردیم در ایران هستیم. مردم لبنان به قدری مردم ایران را به خودشان نزدیک میدانستند که نمیگفتند: جنگ شما، بلکه درباره جنگ بعث عراق علیه ایران میگفتند: «جنگ ما!» این تفکر را من بارها در سیدحسن نصرالله نسبت به جمهوری اسلامی ایران دیده بودم.آنها جنگ ما را جدای از خودشان نمیدانستند. یعنی جنگی که به ما تحمیل شده بود، انگار این جنگ به لبنان تحمیل شده بود. مردم لبنان در جنگ هشت ساله هر کاری که میتوانستند انجام میدادند.
سیدحسن نصرالله به این باور رسیده بود که جدایی بین ما و ایران نیست؛ اگر جنگی هست، برای ما هم هست. با همین باور و اعتقاد حزبالله لبنان میبینیم که در هشت سال جنگ تحمیلی، شهید لبنانی داریم. آنها لازم دانستند که در جبهه اسلام علیه کفر مقابل بعثیها بایستند و شهید هم شوند.
گاهی وقتها میشنویم که برخی میگویند که ما چیزی نداریم و به حزبالله کمک کردند! به آنها میگویم : نخیر، این طورها هم نیست. من ۶۰ سفر به کشورهای مختلف رفتم. سیدحسن نصرالله طرفدارانی داشته که کمکهای مالی خیلی زیادی به حزبالله میکردند طوری که کمکهای ایران پیش آن ناچیز بود. البته آنچه که درباره کمک ایران به حزبالله میگفتند، اینها بزرگنمایی و تبلیغات مسموم دشمن بوده است.
روزی که حزبالله اعلام موجودیت کرد
ما حتی در دورانی که حزبالله لبنان اعلام موجودیت کرد، در لبنان بودیم. آن زمان همچنان جنگ بعث عراق با ایران ادامه داشت. یادم هست که از بعبلک فراخوان زدند و مردم از شهرهای دیگر آمدند به پادگانی که بعداً شد، سکنه امام علی(ع). سیدعباس موسوی بعد از اقامه نماز جمعه گفت: این پادگان متعلق به حزبالله لبنان است؛ هر کسی حزبالله است بایستد، هرکس نیست برود. آنهایی که میخواستند ماندند و بنری سر در پادگان زدند و نوشتند سکنه امام علی علیهالسلام.یکشنبه بعد هم حزبالله یک مانور نظامی اعلام کرد. روی تجهیزات نیروها و سینههایشان نوشته شده بود حزبالله لبنان. در واقع از آن زمان حزبالله اعلام موجودیت کرد که ما هم در آنجا حضور داشتیم. بعد از شهادت سیدعباس موسوی، سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان شد و دوستی ما همچنان ادامه داشت. هر وقت که به لبنان میرفتم، وقتی متوجه میشدند که لبنان هستیم، هماهنگی با ایشان انجام میشد تا باهم دیدار داشتیم.
میخواهیم در دنیای رفاقتی از روحیات سیدحسن نصرالله برایمان بگویید.
هر وقت به دیدار ایشان رفتم، با آغوش باز از من استقبال میکرد. باهم مینشستیم و یک ساعتی صحبت میکردیم و خاطراتی زنده میشد. چون من با سیدهادی هم رفیق بودم، وقتی او شهید شد، برای عرض تسلیت به لبنان رفتم. سیدحسن نصرالله روحیه عجیبی داشت. خیلی غبطه میخورد که چرا سیدهادی شهید شد و من ماندهام؟! در واقع ایشان آرزوی شهادت داشت.
دعای همیشگی سیدحسن نصرالله
نکته جالبی که میخواهم بگویم که ما دعا میکنیم: خدایا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر انقلاب بیفزا. اما شهید نصرالله میگفتند: من همیشه در نمازهایم به خدا التماس میکنم که خدایا همه عمر من را بگیر و به امام خامنهای تقدیم کن! این نگاه سیدحسن نصرالله نشان میداد که ذوب در ولایت بودند. خیلی تفاوت است بین دعای ما و ایشان. سیدحسن میخواستند همه عمر خود را به امام خامنهای بدهند.شهید نصرالله به قدری مهماننواز بود که وقتی به دیدارش میرفتم، تمامقد بلند میشد. وقتی که من را در آغوش میگرفت، احساس سبکی میکردم و انگار داشتم در آسمان بال میزدم و به سیدحسن نصرالله این احساس را بیان میکردم. شهید نصرالله بسیار فرد عاطفی بودند و درعین حال به قدری شجاع بودند که از هیچ کسی نمیترسیدند، جز خدا. همین ترس از خدا سبب شده بود که برای آزادیخواهان جهان، دوستداشتنی باشند.
روزی که بیروت از شوق دیدار نصرالله منفجر شد
فیلمهای متعددی وجود دارد که مردم لبنان در دیدار با سیدحسن نصرالله ابراز احساسات میکردند. پیش آمده بود که شما هم در یکی از این اجتماعات حضور داشته باشید و این ابزار احساسات را ببینید؟
اول این را بگویم که ایشان جانشان را برای مردم میداد. مردم هم عاشق ایشان بودند. یادم هست در یک مراسم عاشورا در لبنان بودم. آن روز از بلندگو اعلام کردند که سید حسن وارد دسته عزاداری شد. یک لحظه احساس کردم که بیروت از اشتیاق مردم نسبت به سید مقاومت منفجر شد. این ابراز احساسات نه فقط از سوی حزب الله بلکه از طرف مردم لبنان بود. سیدحسن نصرالله وقتی راه میرفت حتی غیرمسلمانان، چنین ابراز احساساتی را نسبت به سید حسن داشتند و او را به عنوان یک قهرمان، یک صادق و یک امین، دوست داشتند. به نظرم دنیا فعلاً مثل سیدحسن نصرالله را به خودش نمیبیند.
با توجه به رفاقتی که با شهید نصرالله داشتید و نگرانیهایی هم از ترور ایشان وجود داشت، پیش آمده بود که توصیههایی به ایشان کنید که مثلا مراقبت خودشان باشند؟
بله، این حرف بین ما پیش آمده بود. یک وقتی هم که به دیدارش میرفتم، موبایل و دوربین با خودم نمیبردم. سیدحسن نصرالله هم از این شرایطی که پیش آمده بود، از من عذرخواهی میکرد و میگفت: مدتهاست که شیء الکترونیکی به من نزدیک نشده! من هم به سیدحسن میگفتم: «آقا من خودت را میخواهم؛ در تمام مدتی که کنارتان هستم، از دیدنتان کیف میکنم.» ایشان هم میخندید. شهید نصرالله مدتی از خانواده دور بود و کمتر همدیگر را میدیدند. یک وقتهایی احوال خانواده را میپرسیدم، شهید نصرالله با اینکه خیلی نسبت به خانواده و رفقا عاطفی بود، میگفت: «زندگی ما اینطوری شده دیگر؛ یک موقع آنها میآیند، یک موقع ما میرویم به دیدنشان. بالاخره خدا خواسته اینطور باشد و ما مطیع هستیم؛ هر چه خدا بخواهد.»
سیدحسن نصرالله فقط از خدا میترسید
مهمترین ویژگی سیدحسن نصرالله از نگاه شما چیست؟
عاطفی بودن شهید نصرالله را در نمیتوان در کلام گنجاند. فقط این را میتوانم بگویم که سیدحسن به قدری عاطفی و خاضعانه با خانواده شهدایی که به دیدارش میآمدند، رفتار میکرد که خانواده شهید زبانش بند میآمد و فرزندان شهدا میدویدند در آغوش سیدحسن نصرالله. در آن دیدارها خانواده شهدا از شوق دیدن سیدحسن اشک میریختند. وقتی من و دیگر رفقا را میدید، با تمام محبت آغوشش را باز میکرد. ویژگی دیگر شهید نصرالله، شجاعتشان بود. از کسی جز خدا نمیترسید.یکی دیگر از ویژگیهای شهید نصرالله که دوست و دشمن آن را میدانستند، صادق و امین بودن ایشان بود. به عنوان مثال وقتی انفجاری در سرزمینهای اشغالی صورت میگرفت، صهیونیستها میگفتند اگر سیدحسن نصرالله بگوید که کار حزبالله بوده، کارشان بوده؛ اگر بگوید کار حزبالله نبوده، باور داشتند که نبود.
عبور از جادهای که حاجاحمد اسیر شده بود
لبنان و بعلبک دوران دفاع مقدس ما را یاد حاجاحمد متوسلیان و دیپلماتهای ربوده شده میاندازد، پیش آمده که در رفت و آمدها به لبنان سراغی از حاج احمد و دیگر اسرا بگیرید؟
سال ۶۲ که ما لبنان رفتیم، رفتن به بیروت ممنوع بود. یادم هست با راننده تویوتا به نام «ابوعلی» مسیری را میرفتیم. من عقب و بار تویوتا نشسته بودم. مسیری را رفتیم که دیدم ابوعلی جادهای را دارد میرود که به دژبانی میرسید. ۳۰۰ ـ ۲۰۰ متر مانده بود که به دژبانی برسیم اما دیدم که دژبانی وسط جاده، زنجیر را انداخت تا ما برسیم. این حرکت دژبانی برای من غیرمنتظره بود.
چون دژبانی بعد از پرس و جو زنجیر را میاندازد و اجازه عبور میدهد. احساس کردم مسیر را اشتباه آمدهایم. زدم به سقف تویوتا و به ابوعلی اطلاع دادم و گفتم دور بزن، دوربزن. او هم دقت کرد و گفت: جاده را اشتباه آمدهایم. در حالی که ما داشتیم دور میزدیم، دژبانها ما را به رگبار بستند؛ خوشبختانه فرار کردیم. به دوستان روی نقشه گفتیم که کجا رفتیم؛ آنها هم گفتند: حاج احمد متوسلیان و دیپلماتها در همین جاده اسیر شدند. در واقع آن افراد همان طیفی بودند که حاجاحمد را اسیر کرده بودند. آن منطقه هنوز دست حزبالله لبنان و مردم لبنان نبود.
سیدحسن نصرالله گفت برای حزبالله هم بخوان!
در دورههای مختلفی که در لبنان بودید، مداحی هم میکردید؟
در دورانهای مختلف در مأموریتهایی که در لبنان داشتیم، ۲ هفته یکبار به سوریه میرفتیم و در زینبیه مداحی و عزاداری میکردیم و دعای کمیل می خواندیم و به لبنان برمیگشتیم؛ آن موقع رفت و آمد زیاد بود و به عربی تسلط پیدا کرده بودم. چند سالی رفت و آمدها وقفه ایجاد شد و کمی زبان عربی را فراموش کردم.یادم هست حدود سال ۷۳ بود که در سفارت لبنان برنامه داشتیم. سید حسن نصرالله به من گفتند: «برای حزبالله نمیخوانی؟» گفتم: «آقا، مدتی از لبنان دور بودم، به خوبی عربی بلد نیستم.» گفتند: «خب، زیارت عاشورا بخوان!» آن شب به ضاحیه لبنان رفتیم و مجلس عظیمی در آنجا برپا بود. نمی دانم چند نفر اما بیش از ۲۰ هزار نفر در آنجا جمع شده بودند که ۲ شب برایشان زیارت عاشورا و چند جمله عربی هم مداحی کردم. بعد از زیارت عاشورا با همان جمع که در سفارت بودیم، سیدحسن نصرالله خیلی تشکر کرد.
پیش آمده بود که از شهید نصرالله یادگاری خاصی مانند تسبیح یا انگشتر بگیرید؟
نه، هیچ وقت از شهید نصرالله چیزی نخواستم، چون وجود خودشان را میخواستم. حضرت آقا از زمان دفاع مقدس من را میشناسند. الان هم که در روضهها به محضر حضرت آقا میروم، چفیه یا انگشتری به یادگار از ایشان نمیخواهم و فقط وجود خودشان را میخواهم.
و کلام آخر؟ان شاءالله ما در مسیر رفیق عزیزم، شهید نصرالله بمانیم و عاقبتمان ختم به شهادت شود.
منبع:فارس