۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۵ : ۲۰
عقیق: خواهر شهید حسین منتظری از شهدای دوران دفاع مقدس، تعریف میکند: «یک شب حسین همراه پدر و مادرم آمدند خانه ما شب نشینی. زمانی که میخواستند بروند، به مادرم گفت: «خواهشی دارم و اصلاً دوست ندارم نه بشنوم!»
مادرم با خوشرویی گفت: «بگو پسرم!»
حسین گفت: «۹ ماه من رو حمل کردی تا به دنیا اومدم؛ حالا من میخوام شما رو دوش بگیرم و تا خونه ببرم.»
همه از این حرفش خندیدند. اما او مصّرانه گفت: «من چیزی خواستم که تا قبول نکنی از اینجا تکون نمیخورم.»
مادرم گفت: «مردم من رو روی دوش تو ببینن چی میگن؟ خداروشکر من که سر پام.»
حسین با سماجت گفت: «همین که گفتم! تا قبول نکنی از اینجا تکون نمیخورم.»
همه اخلاقش را میدانستند، مادرم بیشتر از ما. آن شب بالاخره حسین مادر را به دوش گرفت و تا خانه برد. هنوز هم هر وقت از آن مسیر عبور
میکنم، یاد حسین و پافشاری آن شبش میافتم.»
منبع: کتاب «از انتظار بسوخت» به قلم زهرا شاهینی