۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۰ : ۱۱
عقیق: گاهی اوقات، رزق، یک استکان چای است که وقتی سر به هوا داری و از کنار چایخانه حضرت رضا (ع) رد میشوی قسمتت میشود. میپرسی: «امروز چایخانه دست کدام موکب است؟» و به جای جواب، یک استکان چای لبسوز دستت میدهند و میگویند: «بفرما!» اینجا و در صحن کوثر، خادمها برای خدمت دنبال بهانه میگردند و چه بهانهای بهتر از یک زائر که مسیر رسیدن به ضریح را گم کرده باشد.
کیک و هندوانه برای زائر، چای برای خادم
این چایخانه در شکل و شمایل همان است که خیلی ها دیده اند اما در نوع پذیرایی خاص تر است؛ تعدادی از عاشقان و شیفتگان امام رضا (ع) از آن سرِ ایران آمدهاند برای پذیرایی از زائران بارگاه رضوی؛ خودشان خسته که میشوند چای مینوشند اما با هزینههای شخصی، با آب هندوانه و کیک از زائران آقا پذیرایی میکنند.
استکان چای را از دست خادم میگیرم و یکهو غیب میشود. همه در حال دویدناند. آرام و بیسروصدا توی چایخانه سرک میکشم. هیچ کس حواسش به من نیست. دو نفر زمین را جارو میزنند و سه نفر آب میکشند.
دور تا دور چایخانه هم هر کسی دستش میرسد برای رساندن پذیرایی به دست زوار، کاری میکند. اما این موکب با بقیه موکبها خیلی فرق دارد. یک فرق اساسی. چای را برای خودیها نگه داشتهاند و به مردم کیک و آب هندوانه میدهند! بیرون میروم. کمی آنطرفتر هم که پر از لیوانهای شربت موهیتوست! با خنده به تابلوی چایخانه نگاه میکنم و دنبال یکی از خادمها که سرشلوغتر به نظر میآید و سن و سالدارتر است میدوم. لباس سبز چمنی خدمت پوشیده و موی سر و محاسنش سفید است. میگویم: «حاج آقا، شما از کجا آمدهاید؟»
حاج آقای وزیری دستی به محاسنش میکشد و کنار ستون ورودی چایخانه میایستیم. هنوز اشاره میکند که چی را کجا بگذارند. دستم را در فرار از نور تند آفتاب، سایهبان چشمهایم میکنم و حاج آقا بسم الله میگوید: «چایخانه اول دست خود خدام مشهدی بود. قرعه زد و به نام موکب حضرت رقیه ما افتاد که اولین موکب شهرستانی باشیم که سالی دو بار و هر بار پنج روز، چایخانه را دستشان میدهند. از شهریار آمدهایم دخترم. صد نفر خادمیم. زن و مرد. پیر و بچه. از شهردار و فرماندار و دکتر توی موکبمان هست تا کارگر و راننده و مثل خودت، خبرنگار. یک وقت فکر نکنی این خدمتها با پول دولتی است. نه زبانم لال! همهاش از جیب همین آدمهاست. وقتشان را و مالشان را آوردهاند پای کار خدمت.»
چهار صف بلند و پر از زوار، روبهروی چایخانه ایستاده. با تعجب به طرف حاج آقای وزیری برمیگردم: «دخل و خرج میخوانَد حاج آقا؟ مگر میشود به این همه زوار خدمت کرد؟ آن هم اینطور درجه یک!» سر تکان میدهد: «تو هم اگر آدمهای دلسوخته را میدیدی پول پذیرایی را از زیر زمین هم که شده جور میکردی و میآمدی به خدمت. اینجا که همه به غذای حضرتی دسترسی ندارند دخترم. روزانه نهایتاً هفت تا هشت هزار پرس پخته شود. امام رضا (ع) که دلش رضا نمیدهد به دست خالی رفتنِ زائرانش. باور کن دخترم، بعضی از زوار حتی راضیاند به یک استکان چای. دلشان میخواهد میهمان خانه امامشان شوند. چای را تبرکی میخواهند. شربت را، کیک را، تبرکی میخواهند. خیلیها هم میآیند استکانهای شیشهای چایخانه را تبرکی طلب میکنند. یک بار زائری یک استکان برداشت و صد هزار تومان جایش گذاشت. عروس و دامادها هم همینطور، میگویند پول میدهیم اما یک دست شش تایی از استکانهای چایخانه را بدهید تا برکت خانه و زندگیمان شود. این مردم از برکتِ خانه حضرت رضا (ع) چیزی میخواهند و ما این وسط فقط وسیلهایم.»
زنان پشت پرده
هندوانههای تازه را میآورند و حاج آقا برای کمک، قدم تند میکند. پشت سرش میدوم: «حاجی، خانمهای خادم موکبتان کجا مستقراند؟ یادتان رفت من را به آنها معرفی کنید» با دست اشاره میکند دنبالش بروم. پشت چارچوبهای آهنی که رویشان بنر کشیدهاند و زیر شلاق آفتابی که بنرِ بالای سرشان هیچ ردی از آن را نمیگیرد، زنهای خادم شهریاری نشستهاند. دور تا دورشان پر از تشت و پوست هندوانه است.
خانم وکیلی که پنجاه و چهار ساله است با یک چاقوی درشت قصابی هندوانهها را از وسط قاچ میکند و سیده خانم عبادی، مغز هندوانه را میگیرد. از آن روبهرویشان هم خانم سرچهپیمان هندوانهها را توی تشت میریزد و خانم داوودی نسب و کریمی، کنار مخلوطکن، عصاره شیرین و خنک و جذابشان را هم میزنند. دانههای عرق، روسریهایشان را خیس کرده و اینجایی که نشستهاند، آنقدر پشت چایخانه و دور از دید است که خدمتشان را هیچکس جز خدا و امام رضا (ع) نمیبیند.
کنار خانم سرچهپیمان مینشینم. با خجالت جا باز میکند. میپرسم: «برای چه آمدید حاج خانم؟ آن هم از شهریار و این همه راه؟» تشت را میکشد و پایش را که خشک شده کمی تکان میدهد: «برای خدمتگذاری امام رضا (ع). اگر از من قبول کند.»
خانم وکیلی چاقو را وسط شکم هندوانه میاندازد و نگاهم میکند: «این خانم سرچهپیمان را که میبینی ۶۴ سالش شده اما مثل یک دختر بیست ساله از اینور چایخانه میپرد آنورش. کلی توی نوبت بود تا اسمش درآمد» بعد به طرف خانم سرچهپیمان برمیگردد: «اگر نمیخواست خدمتت را قبول کند که اصلاً نمیطلبیدت. برو خیالت راحت!»
سیده خانم عبادی با پایین قاشق به شانه خانم وکیلی میزند: «از همه قبول کنند اما از شما قبول نمیکند!» با خنده و در آن جای تنگ بالای سرش میایستم: «چرا؟» شکم هندوانه را خالی میکند: «نمیدانی وقتی فهمید امسال قرار نیست توی موکب آب هندوانه بدهیم چه قشقرقی راه انداخت!»
عاشقی در چایخانه
خانمها میخندند. پشت سر خانم وکیلی مچاله میشوم: «راست میگویند حاج خانم؟» یک تیکه بزرگ از وسط هندوانه برایم جدا میکند و توی دستم میگذارد: «نمیدانی چقدر غصهام شد وقتی گفتند امسال در موکب هندوانه نمیدهند. همه لطف چایخانه به آب هندوانه است!»
یک گاز از قاچ شیرین هندوانه میگیرم: «پس معلوم است که روی هندوانه خیلی تعصب دارید!» هندوانه بعدی را دو شقه میکند: «خیلی. روبهروی ایوان طلا ایستادم. گفتم ببین آقا! من که اصلاً به عشق شما آمدم، ولی خودت هندوانه را راست و ریستش کن! آخر این کار هندوانه یک جورهایی عشق من است. باید انجامش بدهم. پارسال خیلی برایم لذتبخش بود. امسال هم اولین چاقویی که به اولین هندوانه زدم به نیت فرج آقا امام زمان (عج) بود. بعد حاجت دوستانمان که دوست داشتند بیایند و نشد.»
خانم سرچهپیمان یک لیوان موهیتو برایم میریزد و صدایم میکند: «بیا بخور مادر. این آب مانیتور خیلی خنکت میکند! بخور جان بگیری.» با زور جلوی خندهام را میگیرم؛ آخر آب مانیتور؟! تشت بعدی را جلو میکشد: «میدانی چرا دل حاج خانم وکیلی پی هندوانه قاچ زدن است؟» دستهایم از هندوانه لوچ شده اما رویم نمیشود آب مانیتور را از دستهای مهربانش نگیرم. از بین تشتها راه باز میکنم و سر انگشت خودم را میرسانم: «چرا؟» سر تکان میدهد: «سادهای دختر. فکر میکنی به فکر زوار است؟ نه بابا. این خانم وکیلی پارسال با همین هندوانه قاچ زدن برات کربلایش را از آقا گرفت و پیاده رفت. حالا امسال حتماً بوسیدن کعبه را میخواهد.»
خدمت تا روز مرگ
سرشان را درد آوردهام و به اندازه یک سال، دهنم را با شربت و هندوانه شیرین کردهاند. خداحافظی که میکنم خانم وکیلی دستهایش را باز میکند تا بغلم بگیرد. صورت ماهش را میبوسم و موقع بیرون رفتن میگوید: «واقعاً بدون حاجت گرفتن نیست دخترم. به همه میدهد. یعنی من خودم دیگر واقعاً خجالت میکشم از آقا چیزی بخواهم. امسال دیگر چیزی نخواستم. گفتم فقط میخواهم تا زندهام و بدنم توان دارد دعوتم کند بیایم چایخانه وخدمت کنم. سه روز است اینجاییم. هر هندوانهای قاچ زدم به نیت یکی از دوستان و شهدا بوده. این برای نرگس، این برای زهره، این برای معصومه، من دیسک کمر و گردن و زانو و همه چیز دارم اما به عشق آقاست که اینجا نشستهام و کمرم اذیت نمیکند. پاهایم درد نمیکند.» و دستهایش را به سمت آسمان میگیرد: «خدایا جان ناقابلم را در حال خدمت بگیر.»
بیرون میآیم. از جمع آدمهایی که عاشقاند و براستی عشق چه میتواند باشد جز این تلاش پر مهر و محبت برای خدمت به زائران خانه شاه؟
میرمصطفی سیدهاشمی کنار صف چایخانه ایستاده و با هر لیوان شربت و کیکی که به دست زائران میدهد یک دل سیر گریه میکند. چشمهایش سرخ سرخ شده است. نزدیکش میایستم و میگویم: «گریه برای چیست آقای سیدهاشمی؟»
چشمهایش خیستر میشوند: «کار ما خدمت به زائران علی بن موسی الرضاست. نوکری در این بارگاه. چی بگویم؟ کلمه کم میآید. حس و حال خیلی عجیب و خوبی است. امام رضا (ع) توی قلبم جا دارد. خیلی دوستش دارم. امام رئوف است. آقای مهربان. آقایی که دست همه زائرها و نوکرهایش را میگیرد.»
به یادگار یک عکس از صورت اشکیاش میگیرم و آخرین سؤالی را که از وقتی آمدم توی چایخانه توی سرم میچرخید میپرسم: «شهریاریها چرا اینقدر دست و دلبازند؟ موهیتو. آب میوه. کیک» سرش را پایین میاندازد و بعد از چند ثانیه سکوت میگوید: «همه نوکرها این شکلیاند. همهشان! عاشق نشدی خانم، چه میدانی؟»