۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۳ : ۱۶
عقیق: گاهی در جبهه اتفاقاتی رخ میداد که چیزی شبیه پیشگویی بود، اما رزمندگان به آن توجهی نمیکردند؛ مانند آنچه که بر مهدی سلحشور از ذاکران عصمت و طهارت (ع) گذشته است. این اتفاق در عملیات بیتالمقدس ۲ اتفاق افتاده و در کتاب «باغ حاج علی» روایت شده است:
تا حالا ۲ بار اتفاق افتاده که آماده شهادت بودم!
محسن درودی همیشه خوشخنده بود، اما این دفعه سرحالتر از همیشه گفت: من توی چند سالی که توفیق داشتم و جبهه بودم، تا حالا ۲ بار اتفاق افتاده که آماده شهادت بودم. اولیاش عملیات کربلای۴ بود، دومیش هم همین الانه! هیچ کاری روی زمین ماندهای ندارم. همه سفارشاتم رو هم کردم، آماده آمادهام!
محسن دستی به شانهام زد و گفت: الان خیلی بیشتر از کربلای۴ آمادگی شهادت دارم! مهدی، نمیدانی چقدر سبک هستم و چه احساس خوبی دارم! دعا کن توی اولین سالگرد کربلای۴ امام حسین من را هم بخرد! فقط یک مشکل کوچولو هست که اگه حل بشود، این دفعه رفتنیام!
با تعجب پرسیدم: چه مشکلی؟!
گفت: من میگویم خدایا من را ببر، خدا میگوید برو بچه، تو لیاقت شهادت نداری! و بلند زد زیر خنده.
چشمی که برای امام حسین گریه نکند، به درد من نمیخورد!
این خنده و قهقههزدنها هیچ تناسبی با اشکهای نیمهشبش نداشت. محسن خیلی اهل اشک بود. زمانی هم که چشمش مجروح شد، پس از معاینه از دکتر پرسید: مجرای اشک چشمم سالمه؟! دکتر پرسید: چطور؟! گفت: چشمی که برای امام حسین گریه نکند، به درد من نمیخورد!
جلسه توجیهی عملیات مرا از فکر محسن جدا کرد و از هم جدا شدیم.
چند ساعت پس از شروع عملیات پچپچ بچهها توجهم را جلب کرد. پرسیدم: اتفاقی افتاده؟! یکی از بچهها گفت: چند نفر از فرماندهها دیشب به شهادت رسیدند! حاج احمد آجرلو، حاج اصغر صادقی، حاج محسن درودی؛ مسؤول عقیدتی لشکر و چند نفر دیگر!
بغض داشت خفهام میکرد. آهسته آهسته گریه کردم. به یاد جمله حاج اصغر افتادم که میگفت: بچهها ما میرویم راه کربلا را با خونمان باز میکنیم! شماها با خیال راحت بروید کربلا. اما مردانگی کنید آنجا که رفتید، به جای ما سلام به امام حسین بدید و ما را هم دعا کنید! و گریهام بیشتر شد.
او همیشه در دعاهایش میگفت: بارپروردگارا! تو میدانی که من به طمع بهشت تو و از ترس آتش جهنمت به جبهه نیامدهام؛ بلکه تو را لایق پرستش یافتم و به عشق حسین به جبهه آمدهام و لحظات آخر این را به همه اثبات کرد.
هر کی امشب با من بیاید، شهید میشود!
از در قرارگاه که بیرون آمد، سرش را برگرداند و رو به جمعی از فرماندهان گفت: ما داریم میرویم برادرا! هر کی امشب با من بیاید، شهید میشود! کسی نبود؟! چهار ـ پنج نفر بلند شدند و با حاج اصغر رفتند و همگی با هم به شهادت رسیدند.
حین گریه در دلم گفتم: محسن جان! دعایم کن تا چشم دارم برای امام حسین (ع) اشک ببارم و به جای شماها هم گریه کنم!
به تازگی مراسم رونمایی از کتاب «باغ حاج علی» که شامل خاطرات حاج مهدی سلحشور از دفاع مقدس است در ماه محرم برگزار شد. (اینجا)