عقیق به منظور استفاده ذاکرین و شاعران اهل بیت منتشر می کند

اشعار شهادت امام جواد علیه السلام

به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت جوادالائمه علیه السلام عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین و شاعران اهل بیت منتشر می کند

اشعار شهادت امام جواد علیه السلام

 

سید هاشم وفایی:

شب‌نشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همه‌شب راز و نیاز سحرش را دیدند
تا خدا سیر و سفر داشت همه‌شب، وَز اشک
غرق در لاله و گل رهگذرش را دیدند...
هر زمان رو به خدا کرد در آن خلوت اُنس
او دعا کرد و ملائک اثرش را دیدند...
همه سیراب از این چشمۀ رحمت گشتند
سائلان بخشش دُرّ و گهرش را دیدند...
عمر او آینۀ عمر کم زهرا بود
در جوانی همه شوق سفرش را دیدند
دود آهش به فلک رفت از آن حجرۀ غم
شعله‌های جگر شعله‌ورش را دیدند
هرکه پروانۀ شمع غم او شد، هر شب
عرشیان سوختن بال و پرش را دیدند...

علی انسانی:

میان حجره چنان ناله از جفا می‌زد
که سوز ناله‌اش آتش به ماسوا می‌زد
به لب ز کینۀ بیگانه هیچ شکوه نداشت
و لیک داد، ز بیداد آشنا می‌زد
شرار زهر ز یک‌سو، لهیب غم یک‌سوی
به جان و پیکرش آتش، جدا جدا می‌زد...
صدای نالۀ وِی هی ضعیف‌تر می‌شد
که پیک مرگ بر او از جنان صلا می‌زد
برون حجره همه پای‌کوب و دست‌افشان
درون حجره یکی بود و دست و پا می‌زد
ستاده بود و جواد الائمّه جان می‌داد
از او بپرس که زخم زبان چرا می‌زد

سید محمد جواد میرصفی:

و جنس درد تو از جنس روضهٔ حسن است
غریب خانهٔ خود! غربت تو در وطن است
چگونه و به چه قیدی؟ چه نام باید داد؟
به ام فضل و به جعده اگر رباب زن است
زبان به شکوه گشوده‌ست زهر و می‌داند
که این دو روح و دو تن نیست، بلکه یک بدن است...
اگر چه با حسن افتاده روی درد دلت
ولی حسین هم این بین با تو هم‌سخن است
گریز روضه اگر ناگزیر از غم اوست
حدیث اشک و غم دیدهٔ اباالحسن است
شدند بر تن تو سایه‌بان کبوترها؟
هنوز روی زمین، آفتاب، بی‌کفن است

محمد جواد الهی:

لطف تو بی‌واسطه، دریای جودت بی‌کران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
صورت و سیرت... نه اصلاً عمرت از مضمون پر است
ماه گندمگون! غریب خانه! مولای جوان!
چاه‌های خشک با دست تو جوشان می‌شدند
ای نگاهت مثل چشمه! ای دلت آتشفشان!
روز حسرت هیچ‌کس حسرت نخواهد خورد تا
بخشش ابن‌الرضایی تو باشد در میان
داستان عمر تو کوتاه بود اما نبود
لحظه‌ای تاریخِ نور از ردّ پایت بی‌نشان
یوسفی اما عزیز خانه‌ات هم نیستی
یا سلیمانی که شأنش را نمی‌فهمد زمان
دوستانت بی‌وفایی... دشمنانت خون دل...
آشنای طعنه‌ای از کودکی... از این و آن
نامتان را شیعیان گاهی به قصد... بگذریم
ما چنین گفتیم تا وا شد دهان دیگران
از قضا من هم جواد بن الرضایم گرچه باز
بین ما فرق است مولا از زمین تا آسمان

یوسف رحیمی:

لب تشنه بود ، تشنه یک جرعه آب بود
مردی که درد های دلش بی حساب بود
 
پا می کشید گوشه حجره به روی خاک
پروانه وار غرق تب و التهاب بود
 
از بسکه شعله ور شده بود آتش دلش
حتی نفس نفس زدنش هم عذاب بود
 
در ازدحامِ هلهله های کنیزکان
فریاد استغاثه او بی جواب بود
 
یک جرعه آب نذر امامش کسی نکرد
رفع عطش اگر چه کمال ثواب بود
 
آخر شبیه جد غریبش شهید شد
آری دعای خسته دلان مستجاب بود
 
غربت برای آل علی تازگی نداشت
در آن دیار کشتن مظلوم باب بود
 
تا سایه بان پیکر نورانیش شوند
بال کبوتران حرم را شتاب بود
 
اما فدای بی کفن دشت کربلا
آلاله ای که زخم تنش بی حساب بود
 
هم تیغ و نیزه خون تنش را مکیده بود
هم داغدیده شرر آفتاب بود

محمد سهرابی:

«تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد»
 
شنیده ام که گدا موج می زند به درت
سرای جود تو خالی ز مستمند مباد
 
تو خود مراد منی، پس چه حاجت است به باب
به جز به سوی تو این ناله ها بلند مباد
 
به آفتاب، مبادا که پیکرت افتد
جمال شمس تو در دست نیش خند مباد
 
بساط گریه، فراهم برای مرد غمین
اگر به گریه ی او خنده می کنند مباد
 
لب کبود تو ای وارث حسین عزیز
ز چوب دستی کفار، بند بند مباد

محسن ناصحی:

ارث قبیله است که هرکس جوان تر است
مویش سفید گشته و قدش کمان تر است
این بیست و پنج سال که سنی نمی شود
اما بهار عمر شما پر خزان تر است
تو مجتبای خانه ی موسی بن جعفری
با همسری که از همه نامهربان تر است
زهری کشنده بود و لبت را سیاه کرد
زهری که چوب نیست ولی خیزران تر است...

محمد بختیاری:

گم شد میان هلهله سوز صدایت
لبخند آمد در جواب ناله‌هایت

فصل بهارت طعمه‌ی پاییز می‌شد
آری، اجابت بود پایان دعایت

مظلومی تو چون عمویت حد ندارد
در خانه هم یاری نداری جز خدایت

در خنده‌های زهرآلودش نمی‌دید
یک خاندان را می‌نشاند در عزایت

از بس کرامت داشت چشمت ، قاتلت هم
سهمی طلب می‌کرد از ابر عطایت

آبی ندادند و صدایت خشک می‌شد
یک حجره‌‌ی در بسته می‌شد کربلایت

راحت شدی از دست دنیا، مادر تو
از حوض کوثر آب آورده برایت

سید رضا موید:

از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا زجان ودلم برده تاب را

وای از عناد دختر مأمون که از جفا
مسموم کرد زاده خیر المئاب را

تنها نه جان من که از این شعله سوختند
جان رسول و فاطمه بوتراب را

ای آنکه التهاب عطش را شنیده ای
بنگر به عضو عضو من این التهاب را

افکنده است شعله به جان من و هنوز
ازمن کند دریغ یکی جرعه آب را

من میکنم به العطش از او سؤال آب
او می دهد به هلهله بر من جواب را

یارب تو آگهی که برای بقای دین
بر جان خریدم این ستم بی حساب را

جان می دهم به غربت و عطشان که خون من
تضمین کند تداوم اسلام ناب را

باشد زفیض دوستی ما اگر به حشر
آسان کند خدا به مؤید حساب را


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین