۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۴ : ۱۲
محمد جواد غفورزاده:
مدینه باز هوای خوشِ بهاری داشت
هوای تازۀ فصل بنفشهکاری داشت
چمن شکوفه به گیسوی نخلها میبست
مدینه حالت بُهت و امیدواری داشت
نشسته چشم به راه ستاره، شب تا صبح
مدینه پلک نمیزد که بیقراری داشت..
«ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد»
که مهر در قدمش شوق جاننثاری داشت..
جمال روشن این ماه را نگاه کنید
که حُسن یوسف از او رنگ شرمساری داشت
حلاوت از نفسش، چشمه چشمه میجوشید
طروات سخنش جلوۀ بهاری داشت
به سرو، قامت او راستقامتی آموخت
که استقامت و ایمان و پایداری داشت
سجود کرد به سجادهای به وسعت عشق
چه سجدهای که تجلای رستگاری داشت
دخیل بست به قندیل اشک او محراب
که چشمهای ز غبار زمانه عاری داشت
قلم در اول توصیف او به خود لرزید
که در مقام رضا، صبر و استواری داشت
به یک دعای غلامش، به دشت و صحرا ریخت،
سحاب رحمت حق، هر چه اشک جاری داشت
به بوسهای حجرالاسود از لبش گل داد
حریم کعبه از او یاد و یادگاری داشت
هُشام کرد تجاهل اگر در اوصافش
زبان گشود «فرزدق» که شوق یاری داشت
اشاره کرد که فرزند مکه است و منا
اشارهای که حکایت ز حقگزاری داشت
جهانِ کوچک ما، حیف درنیافت که او
چهقدر شوکت و فضل و بزرگواری داشت
شمیم عشق حسین انتشار یافت از او
چرا که ساغر چشمش، گلابِ جاری داشت..
زهرا جودکی:
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
سجادهام را گشودم، شاید که دلتنگیام را
با یاد آن سجدههای طولانیات بگذرانم
یک گوشه تنها نشستم، جام دعا روی دستم
حالا که اینگونه مستم باید صحیفه بخوانم
نیمهشب است و منم که در کوچههای مدینه
در انتظار تو با آن انبان خرما و نانم
ای کاش میسوخت کوفه در شعلۀ خطبههایت
در شعلۀ خطبههایت میسوزد اینک جهانم
آن روز با تب چه کردی در آتش خیمهها؟... آه
در دود خیمه چه دیدی؟ با من بگو تا بدانم
وقتی چهل سال با اشک افطار کردی، چگونه
آب گوارا بنوشم؟ اصلا مگر میتوانم؟
اعظم سعادتمند:
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
ای آسمان پیشانیات، ای ابر ای کوه
سجادۀ تو دشتهای بیکرانه
دارند در دستانِ هنگامِ قنوتت
گنجشکهای بیشماری آشیانه
تسبیح میگویی تمام طول شب را
با اشکهایت دانه دانه دانه دانه
فرزند زمزم! کیستی، اهل کجایی؟
در چشمهایت داری از کوثر نشانه
فریاد عاشوراست موج پرچمی که
وادی به وادی میبری بر روی شانه
وقتی که در حال مرور کربلایی
عالم سراسر میشود پروانهخانه
این بیت آخر با خودش دارد درودی
بر مادرت، آن شهربانوی زمانه
سید حمید رضا برقعی:
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر میخواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمیخاست
علی باشی و در میدان نجنگی، داغ از این بدتر؟
خدا او را به بزم عشقبازی شعلهور میخواست
علی در خونِ خود پرپر، علی با تیرِ در حنجر
علی از شعله سوزانتر، علی بودن هنر میخواست
نباید شعلۀ این ماجرا یک لحظه بنشیند
عبایش سوخت در آتش که آتش بال و پر میخواست
به پاهای کبوتر نامهای از جنس زنجیر است
که فریاد بلند تشنگان، پیغامبر میخواست
مصیبت تازه بعد از کربلا آغاز شد یعنی
به غیر از خونِ تن، دشمن از او خون جگر میخواست
امامت را زنی با جان و دل میبرد آهسته
که زینب بود، اگر او زیر دست و پا سپر میخواست
پدر لبتشنه جان داد و گذشت اما تمام عمر
صدای شرشر باران چه از جان پسر میخواست
غریب است آنچنان کعبه میان آشنایانش
که استعلام حقانیتش را از حجر میخواست
عباس شاهزیدی:
ناگهان پر میکشی دریا به دریا میروی
آه ای ابر کرامت تا کجاها میروی...
برنمیداری سرت را از بهشت سجدهگاه
کس نمیداند که هستی یا ز دنیا میروی
آنچنان لبریزی از شور مناجات و دعا
کز حضیض خاک تا اوج تماشا میروی...
یک صحیفه نور مینوشد دلم تا با توأم
من دلم میگیرد از این لحظهها تا میروی
صبر کن ای چشم بیدار تماشا لحظهای
آه... ما را هم ببر با خویش هرجا میروی...
افشین علا:
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
قل اعوذ برب الفلق بود
گفتی «آیا کسی یار من نیست؟»
قفل بر دست و دندان من بود
لحظهای تب امانم نمیداد
بیتو آن خیمه زندان من بود
کاش میشد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمیخواست
تا که در خیمه بیمار باشم...
ماندم و تا ابد دادم از کف
طاقت و تاب، بعد از اباالفضل
ماندم و ماند کابوس یک عمر
خوردن آب، بعد از اباالفضل
ماندم و بغض سنگین زینب
تا ابد حلقه زد بر گلویم
ماندم و دیدم افتاد بر خاک
قاسم آن یادگار عمویم
گفتم ای کاش کابوس باشد
گفتم این صحنه شاید خیالیست
یادم از طفل ششماهه آمد
یادم آمد که گهواره خالیست
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بی رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
قل اعوذ برب الفلق بود
حبیب الله چایچیان:
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
میبرد نور سحر، قدر شبانگاه چراغ
قرص ماه از نظر افتد چو شب تار آیی
باغ، از گرمی خورشید رخت میسوزد
اگر ای لالۀ تبدار به گلزار آیی
بندۀ عشق تو در هر دو جهان آزاد است
کی توان دید که در بند گرفتار آیی
همه از حجرۀ دل اشک به چشمان آرند
گر شوی مشتری غم، سر بازار آیی
تربت کوی حسین است، دوای همه درد
از شفاخانه سبب چیست که بیمار آیی
شد خرابه خجل از ارزش گنجینۀ خویش
چون تو را دید که با چشم گهربار آیی
سایۀ لطف تو گسترده به اطراف جهان
مصلحت چیست که در سایۀ دیوار آیی
نیست پیوسته، «حسان» طبع تو خلاّق سخن
مگر از جلوۀ دلدار به گفتار آیی
صفایی جندقی:
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
گر تشنگی، ز پا نفکندش غریب نیست
آب آن قدر، که دست بشوید ز جان، نداشت
در کربلا کشید بلایی که پیش وَهم
عرش عظیم، طاقت نیمی از آن نداشت
ز آمد شد غم اسرا، در سرای دل
جایی برای حسرت آن کشتگان نداشت
در دشت فتنهخیز که زان سروران، تنی
جز زیر تیغ و سایۀ خنجر امان نداشت -
این صید هم که ماند، نه از بابِ رحم بود
صیاد دهر، تیر جفا در کمان نداشت...
منبع : شعر هیات