۰۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ ۲۰ شوال ۱۴۴۵ - ۵۴ : ۰۹
حکایت جالب آیت الله ضیاءآبادی از حلم و بردباری:
مرحوم شيخ جعفر كبير (رض) معروف به كاشف الغطاء ، كه از اعاظم فقهاي مذهب است، بسياري از روزها در مسجد پول ميان فقرا تقسيم ميكرده است. روزي بين دو نماز ظهر و عصر سيّد فقيري آمد و از شيخ تقاضاي كمك مالي كرد. شيخ فرمود: متأسّفانه دير آمدي، پول تمام شده است، فردا بيا. سيّد از اين حرف عصباني شد...
مرحوم شيخ جعفر كبير (رض) معروف به كاشف الغطاء ، كه از اعاظم فقهاي مذهب است، بسياري از روزها در مسجد پول ميان فقرا تقسيم ميكرده است.
روزي بين دو نماز ظهر و عصر سيّد فقيري آمد و از شيخ تقاضاي كمك مالي كرد. شيخ فرمود: متأسّفانه دير آمدي، پول تمام شده است، فردا بيا. سيّد از اين حرف عصباني شد و آب دهان خود را جمع كرد و به صورت شيخ انداخت. معلوم است كه اهانت بزرگي كرده. آن هم در مسجد و در حضور جمعيّت.
مردم كه همه از ارادتمندان شيخ بودند، سخت برآشفتند و خواستند برخيزند و او را تأديب كنند، ولي شيخ پيش دستي كرد و اول، لبخندي به روي سيد زد و بعد،با كمال بشاشت دست خود را آورد و آب دهان سيّد را به صورت خود ماليد و گفت: بَهبَه! فرزند فاطمه به ما زينت بخشيد!
آنگاه از جا برخاست و دامن خودش را گرفت و بنا كرد در ميان صف هاي جماعت گرديدن، در حالي كه مي گفت: هر كه براي ريش شيخ احترام قائل است، پول به دامنش بريزد.
پول زيادي جمع شد، همه را به دامن آن سيّد ريخت و صورتش را بوسيد و گفت: از من نزد مادرت فاطمه شفاعت كن.
اين كار را نميتوان توجيه كرد، جز با همان جملهي «مُنْتَهَي الْحِلْم» كه ما در زيارت جامعه ميخوانيم... اين در تصوّر ما نميگنجد.
اين كار را نميتوان توجيه كرد، جز با همان جملهي «مُنْتَهَي الْحِلْم» كه ما در زيارت جامعه ميخوانيم... اين در تصوّر ما نميگنجد.
منبع : وارثون
212113