۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۶ : ۱۹
عقیق:زهرا بختیاری: حبیب الله سال 1348 در روستای سنگ بست آمل متولد شد. و از وقتی خود را شناخت و به سن نوجوانی رسید آرزویی داشت که برای رسیدن به آن سالها تلاش کرده بود. از 15 سالگی درسش را رها کرد و رفت تا برای خواسته اش در جبهه های نبرد، بجنگد. اما قسمت بود حالا حالا بماند و برای خدا کار کند. جنگ تحمیلی که تمام شد حبیب الله به سپاه رفت و با پوشیدن لباس سبز این نهاد مقدس شب و روز در مرزهای کشور با دشمنان کشورش جنگید. 24 ساله که شد حس کرد حالا آرزوهایش دوتا شده. او محبوبه را دوست داشت و از خدا خواسته بود قسمتشان با هم بودنشان باشد. خدا آرزوی دوم او را اول اجابت کرد و سال 72 با محبوبه رضایی ازدواج کرد. حالا حبیب الله مانده بود و یک زندگی عاشقانه و آرزوی دیرینه ای که او را همچنان سرگشته مرزهای کشور کرده بود.
جنگ سوریه که شروع شد حبیب الله ولایی به آنجا رفت تا جهادش را در سرزمین شام ادامه دهد اما مجروح شد و مجبور شد برگردد به ایران. سال 96 هم خدا حبیبش را به آرزوی اولش رساند و او شهید شد.
آنچه خواهید خواند روایتی است کوتاه از از زندگی شهید مدافع حرم حبیب الله ولایی که همسرش محبوبه رضایی روایت می کند:
*هیچ گاه فکر نمی کردم روزی بخواهم همسر او شوم
خانواده من و خانواده شهید حبیب الله ولایی هر دو در یک محل زندگی می کردند. برادرانم با او دوست بودند و می شناختنش اما من روی خودش شناختی نداشتم. می دانستم خانواده مذهبی هستند و با تعدادی از اقوامشان در یک آپارتمان زندگی می کنند. چون تفاوت سنی مان هم تقریبا زیاد بود هیچ گاه فکر نمی کردم روزی بخواهم همسر او شوم.
اگر چه حبیب الله با برادرانم دوست بود اما واسطه ازدواج ما فرمانده اش بود. او 24 سالش بود و من 15 سالم. خانواده به خصوص برادرهایم مخالف ازدواج ما بودند و چون تک دختر بودم حساسیت بیشتری رویم داشتند. خصوصا یکی از برادرهایم که جانباز بود و چند سالی است به شهادت رسیده می گفت: من حبیب الله را می شناسم و می دانم چقدر آدم خوبی است اما محبوبه هنوز کوچک است و باید درس بخواند. فرمانده شهید ولایی خیلی اصرار می کرد و می گفت او مثل پسرم است و اندازه چشمانم قبولش دارم، شما هم یک دختر دارید و می خواهید حتما خوشبخت شود پس فاصله سنی اینقدر مهم نیست.
خودم خیلی نظر به خصوصی نداشتم و گذاشتم خانواده ام اول نظرشان را بدهند ام چون می دانستم آدم های مومنی هستند بدم نمی آمد. مادر بزرگ شهید ولایی را بارها در مسجد دیده بودم.
شنیده بودم حبیب الله هم در سن 15 سالگی درس را رها کرده و عازم جبهه شده بود و بعد از آن هم وارد سپاه شد. نمی توانم بگویم پیش از ازدواج دوستش داشتم اما بعد از ازدواج علاقه و دلبستگی ام بسیار زیاد شده بود.
*فراق 45 روزه اشکم را در آورد
وقتی به خواستگاری آمدند شهید ولایی گفته بود من نیازی ندارم با دختر خانم صحبت کنم زیرا او را چند باری در حال رفتن به مسجد دیده ام و می دانم با حجاب و با وقار است. آنچه در ذهن من معیار است همه را دارد اما اگر او سوال یا صحبتی دارد من پای حرف شان می نشینم. خلاصه سال 72 با هم عقد کردیم و او یک روز بعد از مراسم مان به یک مأموریت 45 روزه در مرز زاهدان رفت. اینقدر در این مدت کم وابسته اش شده بودم که وقتی آمد برای خداحافظی نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشکم سرازیر شد. مادرم پرسید چرا گریه می کنی؟ خجالت کشیدم و گفتم چیزی نیست سرما خوردم از چشم هایم آب می آید.
وقتی رفت دلتنگی برایم خیلی خیلی سخت بود. نه نامه ای می توانستم بفرستم نه تلفن و موبایلی مثل حالا دم دست بود.
*برادرانم مخالف ازدواج ما بودند
سال 74 حدودا بعد از دو سال عقد، عروسی کردیم و در یک اتاق منزل پدرش ساکن شدیم. هر چه از ازدواجمان بیشتر می گذشت وابستگی من بیشتر و دوری به خاطر مأموریت هایش سخت تر می شد. البته با شرایط کاری اش آشنا بودم چون دو برادر خودم هم سپاهی بودند و زیاد به مأموریت می رفتند اما طاقتم کم بود. اتفاقا یکی از علت مخالفت برادرانم این بود که اگر چه او آدم خوبی است اما نمی خواهیم خواهرمان همیشه چشمش بر در باشد.
*شب ها تا صبح تلویزیون را روشن می گذاشتم
اوایل ازدواج به خاطر قسمتی که در آن مشغول خدمت بود مجبور بود از شنبه تا چهارشنبه تهران باشد و آخر هفته برگردد آمل. دلتنگی و بی قراری می کردم و اشک می ریختم اما سعی می کردم تحملم را هم بیشتر کنم. یکسالی که از ازدواجمان گذشت خدا به ما فرزند پسری داد. می خواستیم نامش را بگذاریم محمد مهدی اما چون مادربزرگ حبیب الله نام مهدی را بیشتر دوست داشت و دلش می خواست روی یکی از بچه هایش بگذارد شهید ولایی هم همین نام را انتخاب کرد.
چند سال بعد هم خانه ای گرفتیم و از منزل پدری شان رفتیم. آنجا علاوه بر دلتنگی ترس از تنهایی هم سراغم آمده بود. شب هایی که همسرم به مأموریت می رفت تا صبح همه برق های خانه ر روشن می گذاشتم و می نشستم پای تلویزیون. بچه هم گریه می کرد. وقت هوا روشن می شد حس می کردم دیگر سرگیجه دارم. با همه این سختی ها هیچ گاه به خاطر نبودن هایش دعوا نکردیم و سعی می کردم تحمل کنم.
*24 سال زندگی، 4 سال با هم بودن
من و حبیب الله 24 سال با هم زندگی کردیم اما جمعا 4 سال کنار هم نبودیم. فکرش را که می کنم عین برق برایم گذشته است. شهید ولایی واقعا مرد خوبی بود و هیچ گاه از ازدواجم پشیمان نشدم. او انسان شوخ و خوش اخلاقی بود اما در جمع دیگران مرد ساکت و آرامی بود آنقدر که مه می گفتند او همیشه همینطور است؟ وقتی هم عصبانی میشد تنها کاری که می کرد، ساکت می شد.
*پاسخ شهید ولایی به بی قراری هایم
شاید به خاطر همین خوب بودن هایش بود که علی رغم زمان کم با هم بودن به شدت دلبسته اش بودم. وقت هایی که به مأموریتهای طولانی می رفت، تا تماس میگرفت گریه می کردم و می گفتم زودتر بیا. می گفت شما شرایط کاری مرا می دانی، با گریه هم خودت را اذیت می کنی هم مأموریت برای من سخت می گذرد. بعد توضیح می داد که بیشترین اجر و پاداشی که خدا به ما خواهد داد برای توست چون اگر شما در خانه من نباشی و آرامش نباشد، اگر بالای سر بچه ها نباشی من نمیتوانم کاری انجام دهم. چون تو در خانه هستی آرامشی که به من می دهی باعث میشود بروم وظیفه ام را به خوبی انجام دهم.
*یک جمله از کارش نمی گفت
شهید ولایی چند سالی می شد که به نیروی قدس رفته بود و به طبع مأموریت های برون مرزی هم زیاد می رفت، مثل: لبنان و سوریه و عراق و ... البته هیچ وقت حتی یک جمله هم درباره کارهایی که انجام می داد حرفی نمی زد. حتی در مورد اینکه کجا رفته هم گاهی خبر می داد. 6 ماه سوریه بود و چون ما دلتنگ شدیم دو هفته با بچه ها رفتیم پیشش ماندیم.
*دو خواسته ای که حبیب الله از خدا خواست
حبیب الله از نیروهای حفاظت اطلاعات بود و نیازی نبود وارد خط مقدم جنگ شود اما اینطور که بعدا برای ما گفتند او وارد میدان نبرد می شد و دلش طاقت نمی آورد عقب بماند. حتی مجروح هم شده بود راضی به برگشتن نمی شده. او عاشق شهادت بود. اوایل ازدواج یکبار مرا به امامزاده ابراهیم آمل برد و آنجا گفت که دو خواسته از خدا داشته، یکی ازدواج با من بوده که رسیده یکی هم شهادت که خدا هنوز روزی اش نکرده است.
*دلتنگی بچه ها را اذیت می کرد
بچه ها خیلی در نبود پدرشان اذیت می شدند خصوصا محمد حسین که اولین بار که پدرش رفت سوریه حدود 3 سالش بود. وابستگی و نبود پدر به او سخت می گذشت.
*احساس کردیم نمی تواند از جایش بلند شود
پیش از عید سال 95 بود که حس کردیم حبیب الله حالش خوب نیست. برای بلند شدن به سختی می توانست بایستد. دکتر رفتیم و همان موقع متوجه شدیم جراحات ناشی از مجروحیت در سوریه کار خودش را کرده. رفته رفته به قدری حالش بد شد که دیگر نمی توانست به محل کارش برود. خودش حس می کرد روزهای آخرش هست. دیگر به سختی می توانست نفس بکشد.
*روزهای آخر...
حال شهید ولایی اینقدر وخیم شده بود که چند ماه در بیمارستان بستری شد. من هر روز از صبح تا ظهر می رفتم بیمارستان، ظهر می آمدم غذای بچه ها را آماده می کردم و دوباره می رفتم تا شب. روزهای سختی بود. مریض هایی شبیه او معمولا خودشان به کما می روند اما حبیب الله مغزش خوب کار می کرد و به هوش بود برای همین برای اینکه بتواند راحت نفس بکشد مجبور بودند او را بی هوش کنند تا دستگاهی که در ریه اش می گذرانند اذیتش نکند. وقتی من می رسیدم بیمارستان دکتر بی هوشی دارویش را کم می کرد تا کمی به هوش باشد بعد به او اطلاع می داد که همسرتان آمده شما را ببیند. می رفتم کنارش و دستش را می گرفتم و با او صحبت می کردم... یادآوری خاطرات آن روزها برایم سخت است. لب های شهید ولایی را با کمی آب زمزم و تربت کربلا نم می زدم تا شاید تسکینی بر دردهایش شود.
*پسرم مدافع سلامت است
محمد حسین را خیلی کم می بردم بیمارستان. وقتی خیلی بی قراری می کرد می آوردمش. وقتی می آمد شهید ولایی بغلش می کرد و برایش شعر می خواند. اما مهدی چون خودش هم دانشجوی پرستاری بود همیشه کنارم بود. یکی از لطف های بزرگ خدا به من حضور او کنارم هست. ما به خاطر اختلاف سنی کمی که داریم بیشتر رفیقیم تا مادر و پسر. الان هم او پرستار بیمارستان امام رضای شهرمان است. در این ماه های کرونایی خیلی نگرانش بودم و می گفتم نرو. اما او می گفت وضعیت خطرناک است و شیفت های بچه ها سنگین است نمی شود نرفت، من همیشه ارزو داشتم به سوریه بروم آنجا خدمت کنم حالا این ها که هم وطن های خودم هستند. راست می گفت. همیشه از پدرش می خواست به عنوان پرستار او را هم ببرد سوریه بشود مدافع حرم، اما قسمتش بود بشود مدافع سلامت.
مهدی همیشه دنبال کارهای جهادی است. قبل از اینکه برای پدرش این اتفاق بیفتد از او خواهش میکرد من رشته ام پرستاری است کمک کن به سوریه بیایم اما پدرش میگفت شما در کنار مادرت باشی بهتر است.
فرزند شهید ولایی در کنار حج قاسم
*حاج قاسم فکر کرد من خواهر پسرم هستم
من خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. ما دوبار بعد از شهادت حبیب الله حاج قاسم را دیده بودیم. یکبار در پادگان امام علی(ع) تهران، سه ماه بعد از اینکه حبیب الله شهید شده بود و یکبار هم مصلای بابل.
دفعه اول ما مشهد بودیم از آنجا با ما تماس گرفتند که دیداری با حضور حاج قاسم فراهم شده که از شما هم دعوت شده در این مراسم شرکت کنید. وقتی رفتیم بعد از سخنرانی حاج قاسم نزد خانواده شهدا آمد و تک به تک خانوادهها را دید. ورودی گوشیها را میگرفتند، من گوشی خودم را تحویل دادم اما گوشی حاجی داخل کیفم بود که از آن استفاده نمی کردم. سردار سلیمانی همسرم را به خوبی میشناخت چون حبیب الله نیروی خودش بود. وقتی ما را دید خیلی با مهدی شوخی کرد. مهدی گفت: سردار میتوانیم با شما عکس بیندازیم گفت: چرا نمی شود؟ به خواهرت هم بگو بیاید با ما عکس بیندازد. مهدی خندید گفت: سردار ایشان مادرم هستند نه خواهرم. سردار هم با تعجب خندید و گفت مگر می شود؟ و اندازه دختر من است! بعد از من پرسید: کی ازدواج کردید کی بچه آوردید؟ خلاصه سه نفری با هم عکس انداختیم. آنجا سردار از ذکاوت و اخلاص شهید ولایی خیلی تعریف کرد.
* سردار سلیمانی عکس همسرم را برداشت گذاشت جیبش
دیدار دوم ما در مصلای آمل بود. ما جزو اولین خانواده هایی بودیم که سردار به سر میز ما آمد. تعداد خانواده ها هم از دیدار قبلی کمتر بود. صندلی و میز هایی بود که سردار سر هر کدام چند دقیقه ای می نشست و در دل ها و مشکلات خانواده ها را می شنید. حاج قاسم به ما که رسید دوباره مهدی خواهش کرد با حاجقاسم عکس بیندازیم. سردار آمد جلو محمدحسین را بوسید و دوباره گفت: باشه پس به خواهرت هم بگو بیاید. مهدی خندید گفت سردار باز هم اشتباه گرفتید. سردار تازه آنجا گفت: بله یادم آمد و همه خندیدیم. چند دقیقه ای سر میز ما نشست و درد دلها را گوش کرد. وقتی خواست برود یکی از عکس های شهید ولایی را که روی میز بود برداشت و داخل جیبش گذاشت.
بعد دستی به صورتش کشید و گفت: دختر من! همه این سختیها را به من ببخش. من شرمنده شما هستم. قول میدهم مشکلاتتان را حل کنم. سردار لطف کرد و انگشتر هم به بچه ها هدیه داد و انگشتری که در دستش بود با نگین سبز که خیلی سال بود همراه ایشان بود به محمدحسین داد.
*خبر شهادت حاج قاسم
آن روز یکی از دوستانم ساعت ۶ صبح به خانه ما زنگ زد. خیلی ترسیدم با استرس گوشی را برداشتم. با یک اضطرابی گفت: حالت خوب است؟ فهمیدی چه شد؟ سردار را شهید کردند برو تلویزیون را روشن کن. سریع تلویزیون را روشن کردم اما متوجه نمی شدم چه می خوانم. نمی توانستم کلمات را جفت کنم کنار هم. جایی میان زمان و آسمان خودم را حس کردم درست مثل لحظه شهادت حبیب الله.
منبع:فارس