کد خبر : ۱۱۱۹۸۳
تاریخ انتشار : ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۷:۳۶

«حاج‌قاسم» اولین کسی بود که دست روی سر بچه‌هایم کشید+عکس

با هواپیما تنها و غریبانه داشتیم برمی‌گشتیم ایران در حالی که خبر شهادت همسرم را کسی به من نداده بود. لحظاتی بعد آقایی آمد پرسید: حاج‌خانم می روید سردار را ببینید؟

عقیق:زهرا بختیاری: « مهدی نعمایی عالی» به تاریخ 29 شهریور 1363، در کرج متولد شد. خانواده مهدی اصالتا مازندرانی بودند اما در کرج سکونت داشتند. شهید نعمایی فرزند پنجم خانواده از دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود که توانست مدرک لیسانس مدیریت نیروهای مخصوص، جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری، مدرک تاکتیک  و جودو را کسب کند همچنین به زبان عربی تسلط داشت.

سال 95 برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و یاری دیگری مجاهدان که مقابل تروریست های تکفیری می جنگیدند عازم سوریه شد و سرانجام در 23 بهمن ماه همان سال، مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) به همراه همرزمانش در خودرو که به طرف منطقه می رفتند، توسط مین کنار جاده ( تله انفجاری) مزد جهادش را گرفت و شهید شد.

آنچه خواهید خواند گفت و گویی است با زهرا ردانی که خاطره دیدارش با سردار سلیمانی را بعد از شهادت آقا مهدی اینگونه روایت می کند: 

 

*چرا مهدی به ما زنگ نمی زد؟

مدتی بود به خاطر حضور مداوم همسرم در سوریه، آنجا ساکن شده بودیم. 23 بهمن روز شنبه مصادف با شهادت حضرت فاطمه(س)، دم دمای غروب خیلی دلم گرفته بود و حالم  بد بود. یک خانم عربی به نام صباح در همسایگی ما زندگی می کرد که با هم دوست شده بودیم. زیاد به من سر می زد، اتفاقا آن روز هم آمد پیش ما و مدام از شهادت و بهشت و عموی شهیدش صحبت می کرد. با خودم گفتم این حرف ها را صباح قبلا هم برایم گفته چرا دوباره تکرار می کند؟ آن هم وقتی می بیند اینقدر حالم گرفته است؟ همان لحظه تلفن خانه زنگ خورد. آقا مهدی در طول روز اصلا سابقه نداشت به ما زنگ بزند مگر وقتی کار ضروری داشت. اما نمی دانم چرا با شنیدن زنگ تلفن به دخترم گفتم: مهرانه بدو گوشی را بردار باباست. p>

مهرانه سه ساله بود و تازه زبان باز کرده بود. تا تلفن را برداشت گوشی را از خودش دور کرد و گفت: بابا نیست. گفتم: باشه بده به من. گوشی را گرفتم، یکی از همکارهای آقا مهدی زنگ زد گفت: آقا مسلم (نام جهادی همسرم در سوریه) رفته منطقه و معلوم نیست بتواند امشب برگردد خواستم اطلاع بدهم اگر شب نیامد نگران نشوید. دل شوره گرفتم فکر می کردم خب الان که غروب است، حالا کو تا شب؟ مدام با خودم می گفتم: چرا مهدی زنگ نمی زند؟ چرا حال ما رو نمی پرسد؟ کلافه بودم. به دوستش گفتم: خب همانطور که به شما خبر داد به خود من می گفت. او هم کمی من من کرد و گفت: آخه آنجا تلفن نیست به من هم با بیسیم اطلاع داد.

خیلی استرس گرفتم و تشکر کردم و قطع کردم.

رفتم توی فکر و گفتم: یا فاطمه زهرا خودت کمکم کن. به گوشی مهدی پیام دادم و گفتم: عزیزم ان‌شاءالله هر جا هستی سلامت باشی فقط یک زنگ کوچولو به من بزن بفهمم حالت خوب است. گوشم به تلفن بود و انگار دیگر حرف های صباح را نمی شنیدم. رفتم آشپزخانه کمی گریه کردم، طوری که بچه ها متوجه نشوند. 

*دیگر صدای پشت تلفن را نمی شنیدم

مجددا تلفن زنگ خورد، سریع رفتم گوشی را برداشتم. دوباره همان آقا بود، پرسید: اگر برای شب چیزی لازم دارید من تهیه کنم. از تنهایی نمی ترسید؟ گفتم: نه همه چیز هست ما هم به تنهایی عادت داریم. وقتی دیدم دوباره تماس گرفت اصلا صدای او را دیگر نمی شنیدم. انگار در آن مکان هم نبودم. نمی دانم با او خداحافظی کردم یا نه. به خودم گفتم: حضرت زهرا(س) را صدا کنی همه ائمه جواب می دهند. حسابی با خانم درددل کردم. گفتم: شما خانمی من هم خانمم. نگران شوهرم هستم یک خبری از او به من برسد.

 

* دخترم گفت: یعنی دیگر بابا نداریم

صباح تا 1 شب پیش ما بود. حوصله نداشتم به بچه ها غذا دهم او زحمتش را کشید و رفت. شروع کردم به دعا خواندن یکدفعه ریحانه بی مقدمه گفت: مامان چرا ناراحتی؟ یعنی ما دیگه بابا نداریم؟ گفتم: این چه حرفی است؟ بابا فردا می آید و می گوید ببخشید شما را نگران کردم دستم بند بود. انگار گفتن این حرف ها مرا هم آرام می کرد. 

بچه ها خوابیدند اما من تا نماز صبح بیدار بودم. دوستش تلفنی هم داد و گفت کاری بود تماس بگیرید. موبایل مهدی آنتن نداشت. می خواستم به گوشی دوستش زنگ بزنم سراغی بگیرم اما با خودم گفتم زنگ زدن ندارد مهدی شهید شده دیگه. 

*چشم های پف کرده صباح

حدود 6 صبح در می زدند. فکر کردم شاید مهدی است. در را باز کردم صباح بود. با اینکه عینکی بود اما چشم های پف کرده اش از گریه، مشخص بود. در دلم گفتم ببین! گریه کرده اما می خواهد من نفهمم. گفت: بیا بیرون چند تا از همکاران حاج مسلم آمدند با تو کار دارند.

یک نفرشان را می شناختم. گفت: آبجی حالت خوب است؟ گفتم: مسلم کجاست؟ گفت: خوبه ترکش خورده و جراحتش زیاده برای همین نتوانست تماس بگیرد. بیمارستان حلب نبردیمش می خواهیم ببریمش دمشق. یک راننده می آید دنبال شما که بروید دمشق اما اگر مسلم نتواند آنجا هم عمل شود می فرستیمش ایران. شما وسایل را برای رفتن به ایران آماده کن و بردار و راه بیفت. گفتم: چرا راستش را نمی گویید؟ شهید شده؟ گفت: نه این چه حرفی است؟ حاضر شوید. اگر می خواهید او را ببینید سریع حاضر شوید. از راننده او که عرب بود پرسیدم: عبدالله مسلم چطور است. رویش را کرد آن طرف و گفت: به خیر به خیر. صباح با من آمد وسایلم را جمع کنم. تند تند لباس پوشیدم و با خودم گفتم: مهدی من که می دانم شهید شدی. فقط بمان تا ببینمت. 

 

*مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمی کند

موقع رفتن گفتم باید صباح هم با من بیاید. دوستان آقا مهدی گفتند:«نمیشه ما دیگر به اینجا بر نمی گردیم». گفتم: نه باید بیاید. خانواده صباح در فوعه و کفریا محاصره بودند و آقا مهدی به او قول داده بود برای زیارت خانم ببردش حرم، چون رفت و آمد برای آنها مشکل بود. خواستم صباح بیاید تا اگر شد برویم حرم. قبول کردند صباح هم بیاید. رسیدیم دمشق رفتیم حرم هر دو خانم. به حضرت رقیه(س) گفتم: دیگه بچه های من هم مثل شما هستند، مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمی کند. برای بچه های من دعا کنید.  

در حرم حضرت زینب(س) هم نماز خواندم. همیشه دعا می کردم و می گفتم: خانم مهدی باشد و تا هر وقت که می خواهد مدافع حرم شما باشد من هیچ وقت نمی گویم نرو. قرار گذاشته بودم با خانم که شما از صبرت به من بده من هم شوهرم را برای دفاع از حرم شما راهی می کنم. این دفعه به حضرت گفتم: من هدیه ام را به شما دادم شما هم دست صبرت را روی سر من و بچه هایم بکش. 

*به خانم زینب(س) هدیه ام را دادم

صباح آنجا بعد از سه سال خواهرش را دید. همدیگر را در آغوش گرفتند و حسابی گریه کردند. من هم با گریه آنها گریستم و با خودم فکر می کردم جنگ چه بر سر آنها آورده. وقتی از حرم خارج شدم آقایی ساکی به من داد و گفت: این هدیه خانم به شماست. گرفتم و گفتم: من هم هدیه خودم را به حضرت زینب(س) دادم. با تعجب مرا نگاه کرد. نم نم باران می بارید. راه افتادیم سمت فرودگاه. 

*حاج قاسم اولین کسی بود که دست روی سر بچه هایم کشید

شنبه بعد از ظهر که مهدی به شهادت رسیده بود ما یکشنبه صبح ساعت 8 با هواپیما داشتیم برمی گشتیم ایران. حال و هوای خوبی نداشتم. تنها و غریبانه با بچه هایم داشتم بر می گشتم در حالی که خبر شهادت همسرم را کسی به من نداده بود بلکه خودم فهمیده بودم. در هواپیما غم عجیبی به دلم بود. دخترها هم مدام می پرسیدند چرا بابا با ما نمی آید؟ سعی می کردم خودم را حفظ کنم و عادی جوابشان را بدهم. لحظاتی بعد مهرانه خوابید. نشسته بودیم روی صندلی دیدم آقایی آمد پرسید: حاج خانم می روید سردار را ببینید؟ نمی دانستم حاج قاسم هم در هواپیما حضور دارد. گفتم: بله حتما با کمال میل. این بهترین چیزی بود که در آن شرایط می توانست برایم اتفاق بیافتد. رفتم جلو، صندلی کنار سردار خالی بود. با ریحانه که در بغلم بود نشستم روی صندلی، حاجی بلافاصله بچه را از بغلم گرفت. ریحانه اولین بار بود او را می دید اما در کمال تعجب محکم سردار را در آغوش گرفت و بوسید. حاج قاسم هم دست می کشید روی سرش و خیلی بوسیدش. 

بعد از من پرسید شما کدام خانواده هستید؟ گفتم: من همسر شهید نعمایی هستم، مهدی. بعد بلافاصله یادم آمد نام او اینجا مسلم است. گفتم: همسر شهید مسلم هستم و جالب اینجاست که اولین بار خودم آنجا بدون اینکه کسی خبر داده باشد به خودم گفتم همسر شهیدم. ایشان با حالتی بغض آلود نگاهی به من کرد و گفت خدا به شما کمک کند. مسلم مرد بود. خدا به شما سلامتی بدهد من شرمنده شما هستم. گفتم سایه شما بالای سر ما باشد. چند لحظه بودیم و دوباره برگشتیم سر جای مان. 

یاد وقتی افتادم که پای تلویزیون نشسته بودیم و سخنرانی سردار را گوش می کردیم. آقا مهدی از من پرسید: دیدی دست سردار مجروح است؟ اصلا تا حالا حاج قاسم را از نزدیک دیده ای؟ گفتم: نه. گفت: ان‌شاءالله به زودی خواهی دید. چهار روز بعد هم مهدی را در معراج شهدا دیدم. 

 

*عزیزترین مهمان خانه ما در نوروز

8 فروردین 97 بود. تازه شب قبلش از شمال رسیده بودم که آقایی با تلفن منزل تماس گرفت و گفت: منزل هستید؟ سردار سلیمانی می خواهد بیاید خانه تان. باور نمی کردم با هیجان گفتم: بله بله هستیم. گفت: خب پس سردار ساعت 10 صبح می رسد منزل شما. بچه ها خواب بودند. خانه را مرتب کردم و تماس گرفتم با خانواده همسرم که بیایند منزل ما که متأسفانه دیر هم رسیدند.

بعد با شور و شوقی که بیشتر در وجود خودم بود بچه ها را صدا کردم و گفتم بیدار شید مهمان عزیزی داریم. یک نفر داره میاد خانه ما که مطمئنم شما هم خوشحال می شوید. وقتی فهمیدند حاج قاسم دارد می  آید از خوشحالی پریدند حاضر شدند. در همین حین آیفون خانه به صدا در آمد. 

در را که باز کردم حاج قاسم با یک محافظی داخل شدند. سردار سراغ بچه ها را گرفت گفتم الان می رسند خدمتتان دارند آماده می شوند. بعد راهنمایی کردم بنشیند روی مبل. به محض ورودشان یاد روز سال تحویل افتادم که رفته بودم سر مزار همسرم. به او گفتم آقا مهدی شما هر سال نوروز به ما عیدی می دادی امسال هم باید مثل سال های قبل عیدی ات را بدهی یادت نره عیدی ما. وقتی سردار آمد برایش تعریف کردم و گفتم الان می فهمم عیدی همسرم به ما چه بود. حضور و دیدار شما در خانه مان. حاج قاسم گفت: ان‌شاءالله عیدی شما دیدار حضرت صاحب زمان(عج) باشد.

*رفتار بسیار صمیمی حاجی در خانه ما

به قدری صمیمی بود که انگار سالها در این خانه رفت و آمد داشته. تا دخترها از اتاق بیرون آمدند با شوقی زیبا گفت: به به دخترهای من! بیایید ببینم شما را. مهرانه و ریحانه هم به سرعت دویدند سمت سردار انگار که یکی از اقوام آمده. خب دخترها او را می شناختند و چند باری در مراسم های مختلف او را دیده بودند. یادشان هم نرفته بود اولین کسی که بعد از شهادت پدر دست روی سرشان کشیده بود همین حاج قاسم بود. من هم برخلاف زمان های دیگر که دختر ها مهمان را رها نمی کردند و می گفتم بیایید کنار خسته می شوند اما این بار نگفتم از کنار سردار بروند با خودم گفتم: مگر چقدر توفیق دیدار ایشان پیدا می شود؟

*سردار گفت بیایید از ما عکس بگیرید

حاج قاسم اشاره کرد به تبلت روی میز و پرسید: این برای کیست؟ گفتم: این برای ریحانه خانم است. گفت: پس با تبلت ریحانه خانم یک عکس از ما بگیرید. رفتم میوه بیاورم گفت: دخترم لطفا بیا همین چایی که آوردی کافیست. آمدم نشستم. پرسید مشکلی نداری؟ گفتم: نه الحمدلله. مشکلاتی بود البته اما دیدم ارزشی ندارد در این چند دقیقه این حرف ها را بگویم. 

به همراهش گفت: آقا هادی جعبه انگشتر را به من بده می خواهم به دخترانم هدیه بدهم. به هر کداممان یک انگشتر دادند و بچه ها خیلی ذوق کردند. 

 

بچه ها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکس ها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند. حاج قاسم گفت: می خواهم با این مهر ها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است. 

 

*به حاج قاسم گفتم عکس را بگذارید روی دیوار اتاقتان

عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچه ها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم: سردار خیلی کیف می کنی با ما عکس می اندازی ها. سردار گفته بود: کیف که می کنم هیچ دستتان را هم می بوسم.» 

قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچه ها این هم هدیه ما به سردار . بدهید به او. بچه ها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان. 

موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید. حاج قاسم گفت: شما باید برای شهادت من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم ان‌شاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: ان‌شاءالله ان‌شاءالله. وقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم. در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم می ریخت. 

*نامه دختر شهید به پدرش در بهشت

معمولا ما در خانه می زنیم شبکه نماآوا. در این شبکه آهنگ هایی پخش می شود و تصاویر ارسالی از مخاطبان منتشر می شود. صبح جمعه دیدم عکس سردار روی تلویزیون است و موسیقی حزن انگیزی پخش می شد. اول گفتم چه مخاطب با معرفتی تصویر سردار را فرستاده این مدت همه اش عکس منظره ارسال شده بود. ناگهان دیدم زیرنویس خبر فوری آمد که خبر شهادت سردار بود. انگار برق مرا گرفت دو دستی زدم توی سرم. باور نمی کردم. دخترها بیدار شدند و وقتی فهمیدند رفتند اتاقشان لباس مشکی پوشیدند و انگشترها را دست کردند. بعدا دیدم ریحانه برای پدرش نامه نوشته: «پدر امروز مهمان دارید. جمعتان جمع شده است. حاج قاسم آمده پیش شما.» 

 

منبع:فارس


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین