۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۸ : ۰۸
عقیق:حجت الاسلام مهدی همازاده ابیانه، خاطرات و توصیفاتی از مجالس مذهبی و حسینی در آمریکا را به رشته تحریر درآورده است که در ادامه می خوانید؛
ایمیل مشکوک
بسیاری از نامهها که به جیمیل میآمد، از ایران و مرتبطین سابق بود که معمولاً اطلاعی از سفرم نداشتند. اکثر نامههای ایمیل دانشگاه اما از خود امریکا بود و به جهان زندگی و ارتباطات جدیدم مربوط میشد. آخر هفته، فراغتی داشتم و به سراغ جیمیل رفتم. لابلای نامههای تبلیغاتی و دنباله کارهای گذشته، یک ایمیل از امریکا رسیده بود؛ از «مرکز آموزشهای اسلامی امام مهدی در بالتیمور». برای سخنرانی ۱۳ رجب دعوت کرده بودند؛ با تکرار و اصرار. با خود گفتم اینها مرا از کجا میشناسند؟ اصلاً کیستند؟ مردّد بودم و پاسخی ندادم. پنجره جیمیل را بستم و رفتم تا بچّهها را برای تفریح آخر هفته به پارک ببرم.
دعوت اوّل
هنوز گواهینامه رانندگی را از پلیس نیوجرسی نگرفته بودم و فقط با تاکسی میتوانستیم جابجا بشویم. چارهای نداشتم؛ فرآیند گرفتن گواهینامه، حدود دو ماه طول میکشید؛ هم امتحان آئیننامه و هم امتحان عملی. دانشگاه راتگرز هم در شهر بزرگی نبود که حمل و نقل عمومی داشته باشد. تنها راه پیش رو، تاکسی دربست بود؛ حدود ۱۳ دلار برای کمترین مسافت یا همان یک کورس. یک رفت و آمد از محلّ زندگی تا دانشگاه، ۳۵ دلار آب میخورد. هرچند که بعد از چند هفته، تاکسی اوبر – شبیه همین اسنپ خودمان – را شناختم و با هزینه تقریباً نصف، تردّد میکردیم.
به هرحال آن وقتها روی نقشه گوگل، پارکهای اطراف را جستجو میکردم و نظرات مردم درباره هرکدام را میخواندیم. یکیاش را انتخاب میکردیم و تعطیلات آخر هفته با تاکسی، بچّهها را برای تفریح میبردیم. در راه پارک بودیم که دوست عزیزی از واشنگتن دی سی تماس گرفت. قبل از عزیمت به امریکا و در قم با او آشنا شده بودم. در دانشگاه جرج تاون، مشغول تحصیل است و خیلی فعّال در سخنرانیهای مذهبی و مدیریت مدارس اسلامی در اطراف واشنگتن. فهمیدم که او واسطه معرّفی به مرکز اسلامی بالتیمور بوده است. از طرف مرکز اسلامی بالتیمور، برای مراسم ۱۳ رجب که یکماه و نیم بعدش بود، دعوت کرد. میگفت بالتیمور با اینکه شهر بزرگ و تقریباً پرجمعیتی است، اما فقط یک مرکز اسلامی شیعی دارد. اینها هم بسیار مشتاق و نیازمند روحانیاند.
ارتقاء به جایگاهی دو طرفه
روحانی البته در محافل مذهبی امریکا، علاوه بر آنکه باید مشخّصات خاصّی داشته باشد، اساساً جایگاه متفاوتی نسبت به مراسم مذهبی در ایران دارد. این را قبلش در جلسه قرآن هفتگی مسجد علی تجربه کرده بودم. دانشجویان و اساتید پرینستون و راتگرز در کنار تعدادی از فارغالتّحصیلان دانشگاههای نیویورک و نیوجرسی که همان حوالی شاغل بودند، در این جلسه شرکت میکردند. روحانی مانند سایر شرکتکنندگان، میتوانست بحثی را ارائه دهد و البته مورد نقد و گفتگو قرار گیرد؛ نه آنکه به عنوان کارشناس دین، سخنرانی کند و دیگران هم گوش بسپارند و بروند. بد هم نبود. اگر مثلاً از طرح اندیشههای سروش و کدیور یا نقد قرائت حوزوی از دین ناراحت نمیشدی و خیلی راحت و با سینه و ذهن گشوده، به گفتگو مینشستی.
شاید نبوغ اکثر شرکتکنندگان و مهارت بالا در حوزه تخصّصی خودشان، سبب میشد که این نبوغ و مهارت را در حوزه دینشناسی هم تعمیم بدهند. هرچند که فرهنگ پررنگ آزادی بیان نیز چنین فضایی را به طور طبیعی در جلسات مذهبی، ایجاد میکرد. دیگر توقّع اینکه بهعنوان «کارشناس» یا «دینشناس»، جایگاه خاصّی در ارائه و قبول مطالب ببینی، یک توقّع فانتزی بود! این وضعیت البته در برنامههای عمومی مساجد و مراکز اسلامی، متفاوت میشد. اما در مورد جلسات اختصاصی با دوستان دانشگاهی، کار بدین ترتیب پیش میرفت و البته واقعاً «پیش میرفت». کافی بود تو هم این جایگاه همعرض را قبول کنی و در قالب مباحثات و دیالوگهای دوستانه، نکاتی که لازم میبینی را ارائه دهی. در خلال همین گفتگوها و مباحثات بود که خیلی از حرفها را میشد با منطق و دوستی، انتقال داد و البته دیدگاههای درست دیگران را هم صادقانه تصدیق کرد.
کیمیای محبّت
این «دوستی» با مخاطبان، کیمیای عجیبی بود در آن غربت غربی. خوشرویی و سهلگیری البته فراوان دیده میشد، اما اینکه از روی همآئینی، دلنگران و خاطرخواه دیگری باشی، معجزهای نادر بود. برخی از همین دوستان دگراندیش، وقتی همسرم مریضی سختی داشت، غذاهای پرزحمت درست میکردند و بعد از کیلومترها رانندگی، جلوی در خانه تحویل میدادند. قرار گردش دسته جمعی و خانوادگی میگذاشتیم. جشن تولّد و جشن تکلیف بچّههای همدیگر میرفتیم و ... . دیگر مهم نبود که او چون تو استنباط و فهم سنّتی از دین و فقه را قبول ندارد، مهم نبود که در موضوعات اجتماعی و سیاسی متفاوت میاندیشد، نزدیکیها بیشتر قلبی بود تا ذهنی. شاید مسئله این بود که همگی دوستدار اهلبیت بودیم و رونقبخش مجالس جشن و عزای ایشان. ما در آنجا این معیار درخشان را درک میکردیم؛ معیاری که در جایی مثل ایران، به چشممان نمیآمد.
اجازه مدرسه
نمیخواستم دعوت مرکز اسلامی بالتیمور را ردّ کنم. بالاخره خودشان تماس گرفتند و قرار آخر هفته ۱۳ رجب را گذاشتند. از نیوبرانزویک که محل دانشگاه راتگرز بود، تا بالتیمور که ۳۵ مایلی (۶۵ کیلومتری) شمال واشنگتن دیسی قرار دارد، حدود سه ساعت رانندگی دارد. جمعه ظهر، به مدرسه زینب رفتم تا زودتر اجازهاش را بگیرم و راه بیفتیم. باید دو ساعت قبل از نماز مغرب، به مرکز امام مهدی میرسیدیم. مدرسههای ابتدایی دولتی امریکا از نُه صبح تا سه و ربع عصر برقرارند. دو ساعت آخر جمعه رو اجازه گرفتیم. خوشبختانه معمولاً تعطیلات آخر هفته مشق و تکلیف نداشتند؛ نهایتاً یک کتاب داستان میخواندند و مثلاً پاسخ میدادند که در فلان بخش داستان که مادر شخصیت اوّل قصّه تصادف میکند، اگر جای نویسنده بودند، چطور ادامه میدادند. سفر دو روزه به بالتیمور را شروع کردیم.
همبازیها و لبخندها
روی نقشه گوگل، آدرس را زده بودم و مسافت تعیینشده داشت به پایان میرسید. خبری از گنبد و گلدسته نبود. حتّی تابلویی یا علامتی که نشاندهنده مرکز اسلامی باشد. تا اینکه گوینده نقشه گوگل گفت: «مقصد شما سمت راستتان است». نگاهها را تیز کردیم و بالاخره پرچم سیاهی با دور دوزی سبز و خطوط قرمز و سفید میانی را پشت یکی از پنجرههای ساختمان دیدیم: «السّلام علیک یا اباعبدالله الحسین».
یک ساختمان دو طبقه بود؛ طبقه زیرزمین که سالن و آشپزخانه قرار داشت و طبقه اوّل که سالن اجرای مراسم و نیز کتابخانه و سرویس بهداشتی بود. هرکدام از طبقات البته یکی دو تا اتاق کوچک هم داشتند که معمولاً برای نگهداری بچّهها استفاده میشد.
جشن میلاد امیرالمؤمنین بود و برای کودکان هم جوایزی تهیّه کرده بودند. چشم زینب و معصومه از دیدن کادوها و اسباببازیها، برق میزد. خصوصاً معصومه که هنوز مدرسه نمیرفت و زبان را یاد نگرفته بود، مشکل همبازی داشت و آنجا یکی دو تا دختربچّه فارسی زبان و همسنّ و سالش پیدا کرد که داشتند بازی میکردند. بعد از ماهها، اوّلینبار بود که دوباره لبخند مشترک با همسالانش را تجربه میکرد. خندههای کمرمق معصومه بعد از مدّتها، برای من که او را از محیط بازی و دوستانش در ایران جدا کرده و بهخاطر تحصیلات و آینده خودم، به اینجا آورده بودم، بسیار شیرین بود. یک جورهایی عذاب وجدانم را التیام میبخشید.
روضهها و اشکها
سخنرانی و پرسش و پاسخ که تمام شد، شعرخوانی و مسابقه کودکان و اعطای جوایز را برگزار کردند و نوبت به نماز مغرب رسید. برنامه را جمعه شب برگزار میکردند تا در شب تعطیلات پایان هفته، جمعیت بیشتری بتوانند حاضر بشوند. هرچند که جمعه چهاردهم رجب بود و در واقع شب رحلت حضرت زینب. به همین خاطر، جشن میلاد امام علی که تمام شد و نماز را که خواندیم، ایستادم و چند دقیقه، ذکر مصائب حضرت زینب داشتم. هنوز دو سه جمله نگفته بودم که هقهق گریه از چند گوشه برخاست.
وسط آن محیط بیگانه با این مناسبتها و برنامهها، حتّی برای من هم صدای گریهها تازه و دلنشین مینمود. چهار پنج دقیقه روضه خواندم و لحظات آخرش دیگر ضجّه و ناله از هر سو بلند بود؛ از آن خانمهایی که جلوی مرکز اسلامی، روسری سر میکردند و داخل میآمدند، از آن جوان مسیحی اروپاییتبار که تازه دو ماه از ورودش به تشیّع میگذشت، از آن استاد دانشکده مهندسی که در مطالعات اسلامی، بسیار کار کرده بود، از آن خانم مسنّ و ثروتمندی که حامی چند کودک یتیم بود و مسئلهدان فقهی، از آن جوان دانشجوی دکتری که فرزند یکی از علمای مخالف انقلاب بود با کلّی پیش زمینه مطالعات اخباریگری، از آن خانواده کارگری که ذکر و وردی میخواستند تا دیگر شبانه توسّط اوباش مسلّح، مورد حمله قرار نگیرند و کارت اعتباریشان را خالی نکنند، از آن برادر اهل سنّت افریقاییتبار که دو سه سال بود به تشیّع متمایل شده و در برنامههای مرکز حاضر میشد، از آن ... .
آشنایی آن شب، اسباب و زمینه دعوت برای مناسبتهای رمضان و محرّم را فراهم آورد.
مراکز اسلامی؛ خودجوش و خودگردان
مرکز اسلامی امام مهدی در بالتیمور، حدود ۵۰-۴۰ نفر عضو فعّال و ثابت داشت که غالب برنامههای هفتگی و ماهانه را شرکت میکردند و البته این تعداد در مراسم ماه رمضان و محرّم، به حدود ۲۰۰ نفر هم میرسید. مراکز اسلامی در امریکا، عموماً در دست برادران اهل سنّت قرار دارد؛ مثل مدارس اسلامی. مراکز اسلامی تحت مدیریت شیعیان، بسیار کمتعدادند و با توجّه به وسعت جغرافیا و پراکندگی جمعیت در امریکا، گاه ممکن است ساعتها از محل زندگی تا مرکز شیعی، فاصله داشته باشند.
این مراکز در واقع توسّط خود همین اعضاء اداره میشد؛ معمولاً یک یا چند بانی اصلی داشت که عمده هزینهها را تقبّل میکردند و در تصمیمگیریها هم نقش اصلی داشتند. باقی هزینهها هم بهصورت کمکهای مختصر و مستمر مردمی، از طرف سایر اعضاء تأمین میشد. حتّی مسجد علی در مرکز ایالت نیوجرسی، با اینکه یک ساختمان نوساز سه طبقه با زیربنای تقریبی هر طبقه ۱۵۰۰ متر مربّع بود، از این قاعده مستثنی نمیشد. آنها هم یک وام ۸ میلیون دلاری گرفته بودند که با کمکهای مردمی از سوی شیعیان نیوجرسی و بهویژه چند تن از ثروتمندان ایشان - که عضو هیات امناء نیز بودند - در حال تسویه نهایی بود.
هویّت رنگرنگ
برنامههای مسجد علی را یک امام جماعت پاکستانیالاصل اداره میکرد که البته متولّد و شهروند امریکاست. یک روحانی جوان و خوش برخورد که در مرکز جهانی علوم اسلامی قم، تحصیل کرده و هنوز هم به قم، رفت و آمد دارد. پدرش همانجا سالها روحانی شیعیان نیوجرسی بود. البته شیعیان نیوجرسی را عمدتاً پاکستانیها و هندیها تشکیل میدادند. مثل کالیفرنیا که ایالت تخصّصی ایرانیهاست!
بالاخره عمده شهروندان امریکا، اصالتاً و بهلحاظ تبارشناسی، امریکایی نیستند. آنها یا خودشان و یا اجدادشان، از کشوری به امریکا مهاجرت کردهاند. بنابراین خیلی رایج و شایع هست که اجتماعات و فرهنگهای چهلتکّه از آسیای شرقی و خاورمیانه گرفته تا اروپا و استرالیا تا امریکای لاتین و آفریقا را یکجا و در قالب یک ملّت ببینی. جامعهای که از انضمام و کنار هم قرارگرفتن این فرهنگهای کاملاً متفاوت شکل گرفته و تنها ملیّت و وطن و پرچم جدید آنهاست که اتّحاد و هویّت تازهشان را شکل میدهد. مسلمانان و شیعیان هم از این قاعده مستثنی نیستند. در هر ایالت، مسلمانان یا شیعیان از ملل مختلف، کنار هم جمع میشوند و زیر پرچم یک مرکز اسلامی – که توسّط خودشان تأسیس و پشتیبانی میشود – مراسم و برنامههای مذهبی را برگزار میکنند. شیعیان نیوجرسی حاضر در مراسم مسجد علی، هرچند از جوامعی مانند ایرانی و اعراب و ... هم بودند، اما اکثریت غالب با هندیها و پاکستانیها بود.
این مسئله بر رویکرد و محتوای جلسات و برنامههای مذهبی مسجد علی، تأثیر میگذاشت. هندیها و پاکستانیها فرهنگ بومی خاص خودشان را دارند و برنامههای مذهبی را نیز با این فرهنگ بومی، تلفیق میکنند. فرهنگی که بهشدّت تجسّمگرا و معجزهگراست؛ یا به تعبیری بدبینانه، خرافهگرا. سخنرانیهایی که درباره کرامات اهل بیت علیهمالسّلام و حکایات خارقالعاده اخلاقی باشد، اقبال و طرفداری بسیار بیشتری نسبت به محتواهای روشنفکری و کلامی و علمی و ... داشت. در حالیکه جامعه ایرانیان نیوجرسی، کاملاً برعکس بود؛ متشکّل از دانشجویان و اساتید دانشگاه پرینستون و راتگرز و ... و اهل تأمّلات روشنفکری. به همین دلیل، ایرانیها مشارکت کمرنگی در مراسمات و برنامههای عمومی مسجد داشتند و در جلسه مستقلّی که جمعه شبها برگزار میکردند، پیگیر دغدغههایشان میشدند.
تابوت و ضریح نمادین!
برنامههای ماه رمضان و محرّم در مسجد علی، با استقبال گستردهای مواجه میشد. در مراسم عزاداری تاسوعا و عاشورا، بیش از دو هزار نفر، شرکت میکردند؛ به طوری که سالنهای بزرگ و چندگانه مسجد، پر میشدند و بقیه جمعیت در محوطه پارکینگ بیرونی، مینشستند؛ هم برای مراسم شبهای قدر و هم مراسم عزاداری تاسوعا و عاشورا. سال ۲۰۱۶، دو سه شب اوّل محرم را نیوجرسی بودم و بعد به بالتیمور رفتیم. در برنامه سخنرانی و عزاداری دو سه شب اوّل مسجد علی شرکت کردم. بهدلیل تهدیدها و کشتارهای داعش و نیز واکنشهای خشونتبار نژادپرستان علیه مسلمانها، دو خودروی پلیس در ورودی مسجد، از امنیت مراسم مسجد علی مراقبت میکرد.
البته روابط اولیاء مسجد با پلیس و مسئولین ایالتی هم خوب بود؛ سناتور ایالت را در شبهایی که ضیافت شام نیز برقرار بود، دعوت میکردند. میزبان روحانیون اهل سنّت از سایر مراکز اسلامی میشدند و جلسات همفکری مشترکی با آنها شکل میدادند. باید هم چنین میبود. برای پیش بردن تشکیلات و اهداف، تعامل با مسئولین ایالتی ناگزیر است و همدلی و همافزایی با اولیاء کلیسا و مؤمنان مسیحی و روحانیون سنّی هم طعم و ضرورت جدیدی مییابد. در آن غلبه مادّیانگاری و لذّتگرایی، هر ندای توحیدی و دعوت به ملکوت و معنویت الهی، غنیمتی بود و کمکی.
پس از سخنرانی به زبان انگلیسی در مسجد علی، برنامه نوحهخوانی و سینهزنی را به سبک پاکستانی اجرا میکردند؛ بخشی را به زبان انگلیسی و بخشی را به زبان اردو. گاه در خلال مراسم عزاداری، تشییع تابوت نمادین ائمه هم داشتند. یک ضریح نمادین در اتاقی مخصوص به نام «اتاق ضریح» هم وجود داشت که گاه برای خواندن زیارتنامه و توسّل به اهل بیت، آنجا میرفتند و عموماً در اختیار خانمها بود. اینها البته از همان روحیّات تجسّمگرایی و فرهنگ خاص بومی در هند و پاکستان نشأت میگرفت.
دهه محرّم و سفر به بالتیمور
عاشورا دوشنبه بود و فقط دو روز شنبه و یکشنبه، تعطیل رسمی میشد. مجبور بودیم پنج روز از مدرسه زینب را هم تعطیل کنیم. با گذشت نزدیک به یکسال، زبانش کاملاً راه افتاده بود و از این جهت، مشکلی نداشت تا تکالیف مدرسهاش را جلوتر از معلّم بگیرد و انجام دهد. اما چون غیبتش بیش از دو روز میشد، دردسرهایی برای موجّه کردن آن داشتیم. نبردن و تنها گذاشتن بچّهها هم به صلاح نبود. نه دوست و فامیلی در همسایگیمان زندگی میکرد و نه خانمم گواهینامه رانندگی امریکا را داشت. با آن فاصلههای زیاد بین مجتمعهای مسکونی تا مراکز خرید و درمان، بدون خودرو و مجوّز رانندگی، عملاً حصر خانگی میبود! نگرانیهای امنیتی هم سرجای خود. همه اینها باعث میشد که تنها گذاشتن یک زن محجّبه با سه تا بچّه قد ونیمقد برای یک هفته، ریسک بزرگی داشته باشد.
این بود که با خانوادگی راه افتادیم. سه روز از محرّم گذشته بود و خب اسکان هفت - هشت روزه ما هم مشکلی بود برای دوستان بالتیمور. در ایام ماه مبارک که به بالتیمور رفته بودیم، یک خانواده افغانیالاصل، آپارتمانی ۸۰ متری را در اختیار ما گذاشته بودند و البته خودشان منزل دیگری داشتند. افغانها در امریکا بسیار موفّق بودند و البته بسیار کریم و بزرگوار. در همان نیوجرسی هم دوستان افغان که غالباً شهروندی امریکایی را هم گرفته بودند، تجارتهای پر رونقی داشتند.
یک روز در نیوجرسی، مهمان خانوادگی یکی از همین دوستان در رستوران شخصیاش بودیم. در غیبت کبابها و غذاهای ایرانی، مشتری فراوانی هم داشت! میگفت با چندتن دیگر از سرمایهگذاران افغان، بهدنبال تأسیس مرکز اسلامی شیعی هستند برای محافظت فکری و اخلاقی از بچّههایشان. حتّی حاضر بود هر مقدار پول که دولت ایران مطالبه کند، بپردازند تا دخترش تحصیلات دبیرستانی و دانشگاهی را در ایران بگذراند. کلاً اعتماد و احترام شیعیان افغان به روحانیون، به مراتب بیشتر از شیعیان ایرانی بود. وقتی درگیر این باشد که دختر نوجوانش با دوست پسر همکلاسی، شب را به صبح نرساند، یا درکنار فیزیک و زیستشناسی و ریاضیات، چیزی هم از افکار و معنویت اسلامی بشنود، یا غذاهای غیر حلال در مدرسه نخورد، یا تمرین رقص کلاس هنر را در کافه بار نزدیک مدرسه نگذارد، یا ...، دیگر ناکامیها و پیچیدگیهای اداره جامعه در - که چالشی برای حکومت دینی در ایران است - چندان به چشمش نمیآید.
مدیری با تخصّص فیزیک پزشکی و تبار یهودی
در ایام محرّم اما منزل مدیر و بانی اصلی مرکز اسلامی امام مهدی در بالتیمور دعوت بودیم. با اینکه دانشیار فیزیک پزشکی در دانشگاه مهم جان هابزکینگز بود و همسرش هم دکترای زیست مولکولی داشت، اما یک کتابخانه بزرگ در طبقه زیرین منزلشان جور کرده بودند از منابع و کتب نفیس اسلامی؛ هم به زبان فارسی و هم انگلیسی. آوردن اینهمه کتاب فارسی از ایران به امریکا، آن هم با محدودیت حمل بار در پروازها، خودش مجاهدتی بود که طی سالیان متمادی به سرانجام رسانده بودند. دکتر خودش مطالعات فراوان در منابع اسلامی و شیعی داشت و برای اعضاء مرکز اسلامی بالتیمور و تازه مسلمانهای آنجا – بهطور جداگانه – تدریس داوطلبانه برگزار میکرد. روزها و شبها با او به گفتگو نشستم؛ مرد خوش فهم و عمیقی بود در دینشناسی؛ پر از انگیزه و دلسوزی.
پدربزرگش - آنطور که خودش تعریف میکرد - یک یهودی مؤمن بوده و اجداد ایشان هم یهودی بودند. در بالتیمور یهودیانی با عرقچینهای سیاه یا کلاههای لبهدار و موهای بافتهشده از دو طرف، زیاد میدیدی. از او درباره اجتماع یهودیان پرسیدم. گفت بالتیمور هم مثل نیویورک، تعداد زیادی یهودی زندگی میکنند که جامعه قدرتمندی دارند و وقتی اعیاد مذهبیشان میرسد، بخش قابل توجّهی از شهر تعطیل میشود. البته مدارس دولتی در دو سه تا از اعیاد مذهبی اسلام و یهود، تعطیل رسمی بودند. مشخّصاً در اعیاد فطر و قربان. اما جامعه یهودیان بالتیمور و نیز نیویورک، سایر اعیاد مذهبیشان را هم خودشان تعطیل میکنند.
انگیزه و جدّیت در جلسه دانشگاهیان
مرکز اسلامی بالتیمور در محرّم – مانند ماه رمضان - یک جلسه اختصاصی برای دوستان دانشگاهی داشت و یک جلسه عمومی سخنرانی و عزاداری. بعد از نماز مغرب، سخنرانی عمومی داشتم با موضوع «سبک زندگی سیّدالشّهداء». جلسه اختصاصی اما پیرامون موضوع «انسانشناسی» برگزار میشد و مباحث پیچیدهای از فلسفه نفس و زیستشناسی و هوش مصنوعی و ... هم برحسب تخصّص شرکتکنندگان در جلسه، چاشنی گفتوگوها میشد. ماه رمضان در موضوع «الهیات فلسفی» بحث میکردیم و جلد اوّل اصول فلسفه و روش رئالیسم، متن پایه بود. هرچند که آنوقت هم اعضاء جلسه، مباحث متنوّعی به فراخور موضوعات، مطرح میکردند. اینبار بیش از متن، بر موضوع متمرکز شده بودیم و از جهاتی کار سختتر بود.
آن موقع به مرکز اسلامی خاتم الانبیاء در ایالت ویرجینیا – همسایه غربی ایالت مریلند – هم میرفتم. آنجا فضا کاملاً فرق میکرد؛ بیشتر اعضاء، به کار تجارت یا خدمات مشغول بودند و در مرکز اسلامی هم به دنبال برنامهای معمول برای بیان نکات معنوی و مراسم دعا میآمدند. اما انتظار اعضای مرکز اسلامی بالتیمور، خیلی بالاتر بود. بخش قابل توجّهیشان فارغالتّحصیل دانشگاه و شاغل در رشته تخصّصیشان بودند، یا استاد دانشگاه و یا دانشجوی دکتری. پیگیری و انگیزه این دوستان، آنقدر بالا بود که با پیشمطالعه در بحثها حاضر میشدند و با مطالعات بعدی، پرسشها و ابهاماتشان را پی میگرفتند.
جمعهشبها و شب و روز عاشورا، بیشترین جمعیت را داشتیم؛ حدود صدوپنجاه نفر مجموع خانمها و آقایان. قاعدتاً بهدلیل اینکه تاسوعا و عاشورا و اربعین و ... در امریکا تعطیل نیست و حتّی مدارس هم در این ایام برقرار هستند، انتظار شرکت گسترده در برنامههای عزاداری مرکز را نداشتیم. بهویژه آنکه بعضیها باید مسافتهای طولانی تا شعاع تقریباً دویست کیلومتری را رانندگی میکردند و به مرکز میرسیدند تا از مراسم جا نمانند. بعد هم آخر شب باید همین مسافت را برمیگشتند. ولی با این اوصاف، استقبال از برنامهها و انگیزهها برای شرکت در این اجتماع، خیلی خوب بود. عزاداری وسط آن غربت فرهنگی، حال و هوای دیگری داشت. یاد خطاب «السلام علی الغریب الغرباء» در زیارتنامه ابیعبدالله میافتادم که لابد به معنای غربت فکری و فرهنگی است.
صعوبت جمع کثرات در وحدت؛ حتّی علیه داعش!
چقدر این اجتماع متکثّر ذیل پرچم مرکز اسلامی، مهم و البته شکننده مینمود. شرکتکنندگانی با اصالت ایرانی و افغانی و پاکستانی و عرب و افریقایی و اروپایی، با طیفهای فکری مختلف را آنجا میدیدی؛ از طرفداران پر و پا قرص تفکّر حجّتیهای، تا حزباللّهیهایی که گلایههایی شدید از برخی صحبتهای طرف مقابلشان داشتند. از برادر اسماعیل آفریقاییتبار که تازه دوسال بود از تسنّن به تشیّع درآمده و کلّی مسئله و دغدغه بینامذهبی داشت، تا برادر «جان»! اروپاییالاصل یا همان برادر یحیی که یک جوان بیستساله مسیحی بود و داشت گرایش به شیعه پیدا میکرد. در آن وانفسای مادّیانگاری پنهان و آشکار در لایههای مختلف جامعه و علم غربی، بسیار مهم مینمود که جلوی تشتّت و تفرقه بین شیعیان و انشعابها و تبعات آن را بگیری، و در عین حال معارف شیعه را نیز با سعه صدر و ادبیات درست، بیان کنی. این کثرات شیعیان، حول محور مرکز اسلامی به وحدت میرسیدند و لااقل بر سر جلسات قرآن رمضان و عزاداری محرّم، توافق داشتند. حفظ این وحدت و در عین حال، گفتگو درباره ابهامات و پرسشهایی که به تناسب فضای آنجا رشد میکرد، بسیار مهم بود.
یک شب که درباره تفاوت اسلام داعشی با سیره پیامبر اعظم صحبت کردم، دو نفر از دانشجویان دکتری، سر میز شام روبهروی من نشستند و بحث مهمّی را پیش کشیدند. به آیاتی از قرآن اشاره کردند که صراحتاً کنیزداری و بردهداری را تجویز میکند و احکامی هم درباره استمتاع از کنیزان بیان میدارد. این در شرایطی بود که خرید و فروش دختران ایزدی توسّط داعش و اساساً نوع برخورد داعش با زنان و دختران، به مسئلهای بهشدّت حسّاسیتبرانگیز و نفرتآور تبدیل شده بود؛ آن هم در فضای جامعه لیبرالی با تأکیدات محکم بر حقوق زنان و ... . این دوستان میگفتند برخی معترضین به اسلام، آیات قرآن درباره کنیزان را برای ما میآورند و میگویند اینها متن مقدّس دین شماست و نه اختراع و انحراف داعش!
یکیشان گفت من جواب دادم که این کنیزها شوهرانشان را در جنگ با مسلمین از دست داده و خودشان هم بین رفتن به زندان یا خدمتگزاری در خانه یکی از مسلمین، مخیّر هستند و انتخاب میکنند. گفتم هر دو بخش پاسخت درست نیست! نه لازم است شوهرش کشته شده باشد و نه انتخابی در کار است. فردا وقتی همان شخص معترض رفت و مدارک احکام کنیزان و بردگان در اسلام را برایت آورد، چطور میخواهی توجیه کنی؟ چشمان هر دو گرد شده بود و با ترس، پرسیدند: پس چی؟! حالا مصیبتی بود تا در حضور دوستانی که طرفدار قرائت خاص سنّتی از احکام بودند، راجع به زمانمند بودن برخی احکام نظیر همین مسئله بردگان و کنیزان سخن بگویی. با لطایفالحیلی حرفم را گفتم و البته آن دو هم متوجّه شدند.
همه بهدنبال آموزش دینی برای بچّهها
از مهمترین دغدغههای اعضاء اصلی مرکز اسلامی بالتیمور، راهاندازی کلاسهای آشنایی با مفاهیم دینی برای کودکان و نوجوانانشان بود. رایزنی میکردند که چطور مدرسه یکشنبهها (Sunday School) راه بیندازند و بچّهها را به تفکیک سنّی، آموزش بدهند. کلّاً نگرانی عمیق از رهاشدن بچّهها در فضای آموزش و پرورش امریکا، نگرانی شب و روز والدین مؤمن بود. سیستم آموزشی البته بهشدّت خلاقانه و مؤثّر اجراء میشد؛ خیلی جلوتر از سیستم آموزشی ماشینی و ملالآور در کشور خودمان؛ سیستم استرسزای متّکی بر محفوظات ... . ولی خبری از آموزشهای دینی و حتّی معنوی نبود. ضمن اینکه تشویق به ارتباط دوستانه دختران و پسران در مدرسه بهعنوان یک هنجار رسمی و مزیت روانشناختی، آرام آرام به روابط جنسی در سنین نه چندان بالا منجر میشد و ... . والدینی که در مراسم مراکز اسلامی شرکت میکردند، بسیار از این مسئله مینالیدند و بهدنبال محیط جنبی آموزشهای مذهبی و معنوی برای بچّههایشان میگشتند. مدرسه یکشنبهها، از رایجترین این محیطهای جنبی بود.
البته در ایالتهایی که اجتماع شیعیان و امکاناتشان بیشتر بود، به فراتر از روز یکشنبه هم فکر میکردند؛ به مدرسه آموزش و پرورش مستقل؛ مدرسهای اسلامی با مجوّز ایالتی برای مقاطع دبستان تا دبیرستان. دوستان مسجد علی حتّی مجوّز این مدرسه را هم از ایالت گرفته بودند و در صدد تهیه تدارکات لازم جهت راهاندازی آن. این مدارس البته بهلحاظ امکانات سختافزاری و چه بسا معلّمان و شیوههای آموزشی، قابلیت رقابت با مدارس دولتی را نداشتند. چرا که آموزش و پرورش دولتی با اختصاص یارانه از سوی ایالات متّحده، بهترین معلّمان را با حقوق بالا و نیز بهترین مدارس را با امکانات و زمین وسیع، در اختیار گرفته است. هزینههای لازم برای رقابت با چنین غولهای آموزشی، بسیار بالاتر از شهریههای خصوصی و توان پرداخت خانوادههاست. فقط علّتی مانند مذهب (در مدارس اسلامی یا کاتولیک)، ممکن است والدین را به چشمپوشی از امکانات مدارس دولتی بکشاند.
مدارس یکشنبهها برای بچّههای نیوجرسی در مسجد علی، از مدّتها قبل برگزار میشد؛ در یک طبقه مستقلّ از ساختمان بزرگ سه طبقه مسجد که دوازده کلاس داشت برای دوازده سال تحصیلی. اما دوستان بالتیمور در ابتدای این مسیر بودند و فعلاً در فکر راهاندازی یکی دو کلاس برای یکشنبههای فرزندانشان. این هم چالشی بود که در کنار روشهای خلّاق آموزش علوم و ریاضیات در مدارس که توأم با بازی و سرگرمی بود، آموزش دینی را نیز بتوانی در همان سطح کیفی، برنامهریزی کنی.
اهمیّت سخنرانی و تشنگی بیپاسخ
مراسم شبهای هشتم تا دهم بالتیمور، خیلی شلوغ شد، بهویژه که شب هشتم و نهم، مصادف با جمعه شب و شنبه شب هم بود. خوشبختانه یکی از جوانهای دانشجو، نفس گرمی داشت و مدّاحی دلنشینی اجراء میکرد. سخنرانی من نیم ساعت تا چهل دقیقه بود و بعد از هفت هشت دقیقه روضهخوانی، تریبون را به آن مدّاح جوان میسپردم و در گریبان خویش میشدم. آنقدر به سخنرانی اهمیّت میدادند که برایم کاملاً تازگی داشت؛ کاملاً برعکس ایران! گاه از فاصلههای بیش از صدکیلومتر رانندگی میکردند تا خودشان را به اوّل سخنرانی برسانند و بعد از چند دقیقه روضه انتهای منبر، سریعاً بیرون میرفتند تا خیلی دیر به خانه نرسند. آنقدر سؤالها و پیشنهادهای ناظر به سخنرانی و نکاتی که مطرح میشد، زیاد و رایج بود که به تعجّب و هیجان میآمدم. نمیشد برای وقت چنین مخاطبانی، کمفروشی کرد و نمیشد سهلانگارانه پرسشهای ناظر به زندگی و شرایط زیست در غرب را پاسخی دمدستی داد.
از اینها گذشته چالش معرّفی منابع و کتاب هم داشتیم. در جایی که اساساً کتابخانههایی با منابع مطالعات شیعی، بسیار بسیار معدود و دور از دست بودند، فقط میشد منابعی را معرّفی کرد که فایل آنها از طریق اینترنت قابل مشاهده یا دانلود باشد! و إلا بسیاری از شیعیان بالتیمور، سالی یکبار هم به کشورشان نمیرفتند تا امکان خرید چنین کتابهایی را داشته باشند و تازه در صورت خرید هم محدودیت وزن بار پرواز، معضل بعدی بود.
یکشب برادر اسماعیل – همان جوان آفریقاییتبار متولّد نیویورک که حدود دو سال بود از تسنّن به تشیّع درآمده – فهرستی از منابع انگلیسی زبان خواست درباره یکسری سؤالات اعتقادی و اخلاقی. چند کتابی معرّفی کردم و از او مهلت خواستم تا منابع دیگری را هم بیابم. گفت: «خیلی دوست دارم به قم و مشهد بروم». و پرسید: «هوای قم سرد است»؟ گفتم: «نه بابا! خیلی هم گرم». گفت: «چه خوب»! در آن سرما و بوران زمستانی و سرسبزی شرق آمریکا، سفر به کویر و سرزمین گرم، سورپرایزی هست برای خودش! ادامه داد: «شنیدهام قم پر است از مدارس و مؤسّسات اسلامی». گفتم: «بله؛ بیا قم تا با هم برویم و نشانت بدهم».
هرچند ما همانجا و در واشنگتن دیسی – با فاصله کمتر از ۴۵ دقیقه – یک مرکز اسلامی هست با هزینههای سنگین، که قاعدتاً باید به چنین نیازهایی – لااقل از طریق تأمین محتواهای مناسب و حضور هر از چندگاه و ... – پاسخ میداد. اما دریغ از سرکشیهای گاه و بیگاه و رسیدگیهای متناسب. گرفتار باندسازی در بورد (Board) مرکز برای ابقا و تأیید خودشان بودند و انجام کارهایی با کمترین خاصیت و البته دریافتیهای دلاری.
شُله مشهدی در عاشورای ینگه دنیا
ظهر عاشورا – با اینکه دوشنبه بود و روز اوّل هفته، اما جمعیت قابل توجّهی به مرکز آمده بودند. خیلیهایشان عاشورا را مرخصی میگرفتند، مشکی میپوشیدند، مسیرهای طولانی را طی میکردند، تا از خیام عزای ابی عبدالله در ظهر مصیبتبار دهم، غایب نمانند. اشکها و غصّهها آشنا بودند و فراوان؛ شبیه وطن. آدمها مهربانتر و خاضعتر. سخنرانی و روضه را با گریههای تمام نشدنی شیعیان بالتیمور، به پایان رساندم و خلوتی یافتم برای اقتدا به ایشان. روضهها و شعرها، همانهایی بود که در ایران میخواندیم و میشنیدیم؛ همانها که در عراق؛ همانها که در قرون متمادی. ماتمی رازآلود و دلگشا، بیتکرار و آشنا. اما طعم شنیدن و گفتن از این ماتم در آن برهوت معنا، گوارایی اضافهتری هم داشت. سالن طبقه دوّم مرکز امام مهدی در شمال بالتیمور، محل زیارت بود و اجابت. آن هم در جایی که قبّه کربلا، دورتر و دیرتر از هرجای دگر مینمود.
نماز جماعت را گذاردیم و هرچه اصرار کردند تا برای سفره ناهار بمانیم، قبول نکردم. باید سریعتر راه میافتادیم تا پیش از تاریکی به خانه برسیم و زینب هم برای مدرسهای که چند روز غیبت داشت، آماده میشد. خداحافظی گرمی کردیم. در حیاط و پای ماشین، خادم افغانیتبار مرکز دواندوان آمد و پلاستیکی با چند غذای بستهبندی شده، تحویلمان داد. گفت: «آش شُله مشهدی است؛ مخصوص عاشورا». بندگان خدا چندسالی را در مشهد گذرانده بودند و یادگارهایی از این شهر، همراهشان بود؛ از جمله شُله ناب مشهدی. ما که در ایران هم تا به آن روز طعم شُله را نچشیده بودیم، در یکی از منزلگاههای بین راه مریلند تا نیوجرسی، توقّف کردیم و بر میز چوبی کنار چمن، سفره گشادیم. ظرفهای آش جدا و مایه قیمهاش جدا. آن هم با نان سنگکی که از ونکوور کانادا آورده بودند! بعد از قریب یکسال دوری از نان سنّتی و حسرت بربری و تافتون و سنگک ایرانی، حالا انگار از قحطی برگشتگان، نان سنگک را چون سرمه به چشم میکشیدیم! آن هم نان سنگک لاستیکی خمیری را. غذای بدن در آن ظهر دلنشین، جفت شده بود با غذای روح ...
منبع:مهر