۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۳ : ۱۲
عقیق: تعدادی از شاعران سه شنبه گذشته موفق به دیدار با رهبر انقلاب شدند و خاطرهای خوش از این دیدار توشه سفرشان است تا سال دیگری که موفق به دیدار شوند. شاعران از دریچههای متفاوتی به اتفاقها نگاه میکنند و روایت این نگاههای متفاوت هم شیرین است و هم خواندنی.
نسرین حیایی تهرانی از شاعرانی است که موفق شد در جمع حاضران باشد و به
همین مناسبت حاشیهای از این دیدار نوشته و که در ادامه می خوانیم:
مطمئن هستید من را هم دعوت کردهاید؟
میخواهم این دیدار عزیز را حاشیهنویس باشیم. یاد یکی از شعرهای خودم میافتم:
«در حاشیه مینویسمت عشق
در متن به بار مینشینم»
حاشیه نویسی به تعبیر من چیزی ورا و فراتر از گزارشنویسی از دیداری است که برایش میدوند و قلم میزنند و به تکاپو میافتند.
ساعت با تأخیر همیشگیاش مرا به حوزه میرساند. در راهروی معطل، من ماندهام و آسانسوری که نمیداند باید مرا به طبقۀ چندم ببرد برای حضور بدو بدوی یکذره از وقت گذشته. در راهرو خانمی را میبینم که منتظر رسیدن آسانسور به ایستگاه اول است. حس «گزارشگریام» گل میکند و از ایشان نامش را میپرسم. خانم ندا هدایتیفرد است. گرچه ایشان را نمیشناسم و نامش را نشنیدهام، میگویم: «از بچههای سایتی دیگه» همراهش پاسخ میدهد که نه از سایت نیست و از شیراز آمده است. با لبخندی سایت شاعران فارسی زبان را معرفی میکنم...
راهروی جلوی اتاق دکتر قزوه پر از همهمه است با پسزمینۀ تیکتاک ساعتهایی که بی قرار رسیدند. شاعران بسیاری آمدهاند برای اینکه کارت ورود به دیدار را بگیرند.
یکراست به سمت میز آقای امینی میروم و بعد از احوالپرسی کارتم را طلب میکنم. ایشان در میان نامها، نام مرا نمیبیند و حوالهام میکند به میز بعدی و مسئول بعدی و خیر؛ کارت ما پیدا نمیشود. به دکتر قزوه میگویم: «شما مطمئن هستید که مرا هم دعوت کردهاید؟» ایشان هم با همان حوصلۀ پرسرعت همیشگیاش میگوید: «خودم کارتت را دیدهام، برو بگرد پیداش کن» با لبخندی به خانم رضایی میگویم: «گمانم باید از حاشیه به متن بروم. کارتم گم شده است.» بعد از کلی نذرهای مجرب، من هم رفتنی میشوم و ماهی سیاه کوچکی که همراه رود شاعران جاری میشود به سمت دریای موعود.
گرمای هوا کشنده و طاقتفرساست و خنکای نمنم اتوبوس ما را وصل میکند به خنکای حضور کسی که مثل خورشید داغ است و مثل نسیم میوزد.
پلهای به باغ تماشا نزدیکتر میشویم
مثل گزارشگران باسابقه و هزارساله گردن میکشم که ببینم از خانمها چه کسانی هستند و چه کسانی نیستند.
فقط دو سه ردیف صندلی خانمها نشسته اند. سراغ خانم باختر را میگیرم با آن نوزاد کوچولوی شیرخوارهاش که برای حضورش حدود یک ماه من و مادرش پیامکنگاری میکردیم و چانه میزدیم که فاطمه سادات هم به دیدار بیاید و آخرش هم قسمت به حضور این کوچولو نشد. با کمی تأخیر و بسیار تشنگی وارد محوطه میشویم. هوا بس ناجوانمردانه داغ است. زیر آفتاب سوزان با چند خانم شاعر که از جنوب آمدهاند و گرما را راحتتر تحمل میکنند، سلام و احوال و ایشان را به سایت شاعران فارسی زبان دعوت میکنم. دومین ایست بازرسی ما را فرا میخواند، ما یعنی من و خانم بهزادی و خانم یوسفی را. داخل اتاقک بازرسی که میشویم دردهایمان یادمان میرود. اتاق خنک است و پلهای ما را به باغ تماشا نزدیکتر کرده است.
من کیف آوردهام و خانم بهزادی نه و خانم یوسفی هم نه و آنها با ترس و لرزی بامزه و ساختگی اموالشان را به من تحویل میدهند و نگرانند که مبادا با این پولها و کارتها و سوییچ ماشین از ایران فرار کنم. وسط این شیطنتها متوجه شدم خانم نگهبان تلفنی نام مرا بر زبان میآورد که نام کوچک نوشته شده در کارت و نام فامیل این خانم با هم مغایرت دارد. چه کنم راهش بدهم؟
بدون دفتر چه طور حاشیه بنویسم؟
با ترس و لرز برگشتم سمت دوستانم و گفتم: «آخ! آخرش این نام کوچک، مرا بزرگ نکرد که نکرد.» آنها نمیشنوند، اما از قیافۀ نگران من خندهشان میگیرد که پس ما رفتیم تو هم همینجا بمان تا ما بیاییم. نق میزنم: « خانم ما حاشیهنویس دیداریم، یعنی باید از همان اول حضور داشته باشیم». خانم نگهبان با لبخند، مرا که در پیشانیام هیچ اثری از حوصله نیست، به صبر و سکوت دعوت میکند.
همه میروند و همچنان «ط» نام فامیل من «ت» میماند و نسرین داخل کارت فاطمه نمیشود. پیش خودم زمزمه میکنم: «آی مستی دیدار هشیار نشو». سرم را که بلند میکنم خانم نگهبان میگوید: «اگر نشد بروی که تا آخرش همینجا پیش خودم میمانی.» لبخند میزنم و میگویم: «بعله. قسمت نباشه مزاحم شما میشیم دیگه» و خودم از دست خودم لجم میگیرد.
با دویست بار بردن نام آقای قزوه و بروید به ایشان بگویید و من از طرف ایشان آمدهام و من از سایت شاعران فارسی زبانم و هی گفتن و گفتن آخرش کارم درست میشود؛ زنگ تلفن مرا به زنگ آشنایی میبرد. صدا از آن طرف میگوید که ایرادی ندارد و میتواند برود...
به محوطه که میرسم آبها از آسیاب افتاده است و من از تمام حاشیههای حیاط جا میمانم.
تقریبا همۀ خانمها با دیدن من میخندند. یکی از شاعران با خنده میگوید: «ببین اول خودتو راه میدن بعد ادعای حاشیه نویسی کن». نمیشناسمش اما به حرفش میخندم. به خانم یوسفی میگویم که دفترم را هم گرفتند حالا من چطوری بنویسم. او هم میخندد و میگوید: «برو خدا رو شکر کن که خودتو راه دادن».
آقا سهمیه خانمها را بیشتر کنید
قبل از اقامۀ نماز دفترم را پس میآورند...
در تاریکی شب به ماه نگاه می کنم که بوی یاسمن میدهد و عطر علفهای تازۀ باغچه بوی بهشت. انگار همه چیز برای خوب شدن روح منزویات مهیا شده است.
میهمانی سادۀ آقا دوستداشتنی و گرم است. معمولا خانمها زودتر از پلههای گوشۀ حیاط خود را به حسینیه میرسانند برای اینکه یکی دو دقیقهای آقا را زیارت کنند. ازدحام خانمها جلوی ورودی سرسرایی بزرگ دیدنی است. آقا از پلهها بالا میآیند و در سلام پیشدستی میکنند. انگار سلام سلامتی روحش است و مهربانی، ذاتی لبخندها و نگاههای نافذش. خانمها با شوق و گونههایی بعضاً خیس از اشک سراپا ایستادهاند. ایشان با نگاهی مهربان خوشامد میگوید. یکی از خانمها میگوید که آقا سهمیۀ دیدار خانمها را بیشتر کنید. دیگری میگوید آقا دعا بفرمایید و من در سکوت چند لحظهای یاد پسرم میافتم که چفیۀ آقا را میخواست. آهسته میگویم: «آقا! پسرم خیلی اصرار کرد که چفیهای به یادگار از شما برایش ببرم» یادم نیست اصلا این جمله را به زبان آوردم یا در ذهنم ماند. درخواستم بی پاسخ میماند. آقا به سمت سالنی که برای آقایان تدارک دیدهاند، حرکت میکنند. بعد از افطاری ساده و بیمیلی ما، به سمت حسینۀ دیدار میرویم.
مرحوم قهرمان از زبان قزوه سخن میگوید
در حیاط چشمم میخورد به خانم حسینزاده شاعر خیلی خوب افغانی که من بینهایت هم خودش را دوست دارم هم شعرهایش را. میگویم: «خانم حسینزاده، چرا هیچ وقت کامنتهای مرا پاسخ نمیدهید. دلمان آب شد برای آشنایی.» میخندد و عذرخواهی میکند و عذر میآورد که خیلی به اینترنت دسترسی ندارد و خیلی اهل پاسخدادن به کامنتها نیست. بی لهجه و سلیس حرف میزند. میگویم: «شما اصلاً لهجه ندارید. دقت کردین تا حالا» دوباره میخندد. میرسیم به سالن خنک و بزرگی که دور تا دور آن صندلی چیده شده است و برای هر چند صندلی، یک میز کوچک پذیرایی هم گذاشته شده است. روی میزها فلاسکی چای وجود دارد که در واقع تحقق فکر نگفتۀ من است از دیدار قبل. در دیدار قبل، پذیرایی چای با سینیهای بزرگ و استکانهای کوچک از آن همه خانم و آقا به نظرم کاری وقتگیر و صعب آمد و در دل گفتم این میزهای کوچک، فلاسک چای کم دارد تا هم زحمت آقایان کم شود هم چایخوران بعد از افطار به تکلف نیفتد.
آقا که می آید عطر صلوات میپیچد در مشام روحمان.
مرحوم قهرمان با زبان دکتر قزوه میگوید:
«یا رب از سرمستی غفلت به هوش آور مرا
از شراب معرفت، چون خم به جوش آور مرا»
شعرهای امسال جهشی اساسی کرده است
آقا شاعر بیت را تشخیص میدهد و برایش طلب آمرزش میکند. آقای قزوه بی هیچ تکلف و سختی حرف میزند و مثل همیشه خود خودش است. او اولین شعرخوانی را میسپارد به پیشکسوتان یعنی سبزواری و موسوی گرمارودی. آقای گرمارودی امسال نوبتش را میسپارد به جوانترها، البته غزلی پنج بیتی هم میخواند و پیش از خواندن غزلش بیتی از رعدی آذرخشی میخواند که حضرت آقا و بسیاری از شاعران او را همراهی میکنند و این باعث گرمی مجلس میشود:
«به نگاه تو ندانم که چه رازی ست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان»
ردیف اول صندلیها همه به نوبت شعر میخوانند. شعر امسال، جهشی اساسی کرده است. بعضی شعرها واقعاً خوب است و شنیدنی.
تقریباً همۀ شاعران اول سلام میکنند و آقا به حوصله جواب سلام میدهد. تقریبا همۀ شاعران اول یک بیت یا دو بیت شعر میخوانند و انگار چون دکتر قزوه از ایشان خواسته است که فقط یک غزل بخوانید که وقت به دیگران هم برسد، شاعران سخنرانی و خواندن رباعی و دوبیتی را حق مسلم خود میدانند و این به نظرم نازیبا میآید.
نوبت به رستم وهاب نیا میرسد که شاعری است از تاجیکستان. لهجۀ فوقالعاده زیبایی دارد. مرا یاد موسیقی تاجیک میاندازد با همان شور و حرارت. شعر قشنگی میخواند آنقدر که آقا و تقریباً همۀ شاعران با لبخند و مهر ایشان را مینگرند. سیمای ساده و مظلومیدارد. نمیدانم چرا میگویم مظلوم شاید محجوب بهتر باشد؛ اما هرچه هست حضورش دلنشین است.
خود آقای کاظمی جوان است
در میانۀ شعرخوانیها نگاهم بیاختیار و مرتب به آقای اسفندقه میافتد. شاعران را با مهر مینگرد. گاهی دو دستش را در هم حلقه میکند و نگاهی عاشقانه و کنجکاو هم به آقا میاندازد. این حرکاتش زیباست. به او خیره شدهام که دوستم آهسته در گوشم میگوید: «روی کت آقای اسفندقه برف آمده است.» جملهاش خنکم میکند. برف، وسط گرمای مرداد. راست میگوید کت زیبایی است با پسزمینۀ مشکی که دانههای سفید برف رویش نشسته است. حواسم را آقای اسفندقه و کتش پرت کرده است که صدای فرید مرا به خودم میآورد:
«من نمیخواهم وارد سیاست شوم..» آقا میگویند: « شما همیشه هر موضعی که گرفتهای، درست بوده است» از آگاهی و شعر و شاعر شناسی آقا لذت میبرم. کنار فرید، محمدکاظم کاظمی نشسته است. نوبت شعرخوانی اوست؛ اما ظاهرا وقتش را پیشتر به جوانها بخشیده است. این را دکتر قزوه میگوید. آقا هم میگویند که خب خود آقای کاظمیجوان است، ایشان هم شعر بخواند. کاظمی کمی دستپاچۀ ناشی از آماده نبودن است؛ اما شعری بسیار زیبا میخواند. محو شعرش شدهام. به دوستم میگویم: «کاظمی دیگر لهجهاش مشهدی شده است.» دوست نازنین مشهدیام با ته لهجۀ شیرینش میگوید: « نخیر، هیچم ایطو نیست.» و من میخندم. کاظمی میخواند:
آن حوضهای کاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد
آن حلههای بافته از تار و پود جان
بندی که مینشست به گردن درست شد
آقا با شوق به کاظمی مینگرند و بعد از شعرخوانیاش بسیار تشویقش میکنند و میگویند: «آن چیزی که بیشترین امید به آن است که مقصود را برآورد همین گفتن است، پراکندن فکر با این ابیات زیبا و توان شاعرانه بهترین راه برای تحقق این هدف است..
اشک چشمهای شهرام شکیبا را کاسهای از خون کرده است
کاظم نظری بقا که شعرهای خوبی از او در سایت شاعران فارسی زبان خواندهام، اجازه میخواهد که شعری به ترکی بخواند و میخواند. دوستم در گوشم آهسته میگوید: «مبارز را نگاه کن. چنان سرش را تکان میدهد که انگار همهاش را یکجا بلد است». از رصدکردن دوستم لذت میبرم. تیزبین و دقیق است. میگویم: «بلد است؟»
نگاهش پر از استفهام انکاری میشود. یادم باشد از خود مبارز بپرسم این موضوع را.
حافظ ایمانی غزلی زیبا میخواند با کلماتی مخصوص حافظ ایمانی. کلمههایی که کنار هم مفهوم تازه و بدیعی دارند در غزلهایش:
چه سرخی میکند خنجرخرابیهای رگهایت
انارت را دو قسمت کن شهید اول و ثانی
محمد سهرابی شاعر دیگری است که با شور شعری برای مادر علی اصغر(ع) میخواند:
ای وای از آن تیروکمانی که گرفته است
این بار سپیدی گلویی نظرش را
به جمعیت نگاه میکنم. همه متأثر شدهاند. چشمهای شهرام شکیبا کاسۀ خون شده است. او را همیشه در حال شیطنت و طنازی دیدهام. در حوزه هم به آقای داودی وقت گرفتن کارت حضورش گفت: «یه دو تا شماره صندلی دنج به من بده، میخوام چارزانو بشینم، راحت باشم» گریه اش تمام قد احترامم را برمیانگیزد.
حالا نوبت، دست به دست به خانمها رسیده است. اول خانم باختر پنج بیت از غزلش را میخواند و برای بقیۀ شعرش آتشبس میدهد و سکوت میکند. بعد نوبت به خانم سلیمان پور میرسد همان شعر زیبا و عاشقانهاش را میخواند:
در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تا کجاها دوستم داری
به دوستم آهسته میگویم: « اوه اوه این خانم که شعرش عاشقانۀ محض است و دنیایی. دوستم لبخند میزند. آقا از شعر ایشان خوشش آمده است. حضار ادامۀ شعر را با شاعر همراهی میکنند و آقای کاظمی با لذت ردیف و قافیهها را تشخیص میدهد.
خانم غفوریان هم با صدایی بلند و رسا شعری حماسی میخواند.
آقا خوشحال است از اینکه خانمها هم شعر حماسی و پرشور میخوانند.
آرزوی شعرخوانی بقیه چه میشود؟
خانم حسین زاده هم شعر بسیار زیبایی میخواند. اصلا این شاعر آمده است تا نظر مرا دربارۀ هموطنان مظلومش تغییر بدهد. چیزی که واقعاً به آن نیاز داشتهام. او میخواند:
کسی با نان افغانی نمک گیرم نخواهد شد
خیابان تا خیابان خسته کردم این سبدها را
این شعر هم با تشویق آقا مواجه میشود.
نوبت که برمیگردد کنار مردها. من هم می روم دنبال حاشیهها.
محمدحسین مهدیانی با «بسم الله» شروع م کند و شعری را تندتند میخواند و من پیش خودم میگویم آفرین زود شعرش را خواند که نوبت به دیگران هم برسد؛ ولی آن شعر طولانی تازه پیشدرآمد و مطلع شعرخوانیاش بود و او دوباره شروع کرد. دلم آهسته انتقاد میکند که پس آرزوی شعرخوانی بقیه چه میشود؟
قزوه با چشم به شاعری اشاره میکند که بیاید جلو بنشیند برای شعرخوانی.
قادر طراوت پور هم شعر قشنگی میخواند. حرکات سر و دستش خیلی هماهنگ است و خوانش شعرش را جذاب تر میکند: ای کعبۀ بی حاجی و ای قبلۀ غائب / تو لیلۀ قدری و جهان لیله رغائب. شعرش با اینکه طولانی است، شنیدنی است.
خلیل ذکاوت را بعد از حضور در سایت میشناسم. شعرهایش همیشه خواندنی است:
«همه را یکسره سنجیدم و یکبار نشد
که خودم را بکشم پای ترازوی خودم»
آقا میخواند:
«تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی
زمانه ای است که هرکس به خود گرفتار است»
قزوه که کیاسری را صدا میزند، آقا هم سراغ میرشکاک را میگیرد و با لحنی شیرین میگوید: «میرشکاک را بگو که بیا»
حضار میخندند و میرشکاک میآید و روبهروی آقا مینشیند.
** آقا میفرماید: « امیری اسفندقه شعر نخوانده»
دکتر محمد مرادی هم از شیراز آمده است و آخرین نفری است که قزوه صدایش می زند برای شعرخوانی. سرک میکشم که ببینمش . همان کسی است که در راهروی حوزه دیدمش و بیکه بدانم چرا نامش را پرسیدم. کیاسری حسن ختام شعرخوانی است اما.
آقای قزوه پایان شعرخوانی را اعلام میکند که آقا میفرماید: « امیری اسفندقه شعر نخوانده»
قزوه توضیح می دهد که اسفندقه قصیدهای زیبا و شصتوپنج بیتی برای قهرمان سروده است»
اسفندقه می گوید که مجلس از قصیده اشباع شده است و غزل هایی دارد شش و پنج بیتی.
آقا با لحنی جذاب و خطابی میگوید که شش و پنج بیتی را بخوان و او شعر زیبایی میخواند. آقا میگوید: «تا تو نکوتر میشوی/ من مبتلاتر میشوم»
اسفندقه بوسهای برای آقا میفرستد. میرشکاک هم لقب امیرالشعرا به او میدهد.
**در دلم عذر وزیر را میپذیرم
حسینی وزیر ارشاد هم که پیشتر از قزوه خواسته است تا شعر بخواند، شعری طولانی می خواند و تا من در دلم اعتراض میکنم که چه طولانی، او میخواند: «درازگوییام از شوق دیدار است...» و من در دلم عذرش را میپذیرم.
و قزوه مرا با این دو بیت به سرزمین یادها و خاطرههای ناب میبرد:
« الهی به زیبایی و سادگی
به والایی اوج افتادگی
رهایم مکن جز به بند غمت
اسیرم مکن جز به آزادگی»
یاد قیصر شعر جاودانه باد.
بعد از سخنان دلنشین و کوتاه آقا مجلس تمام میشود. خانم ها و آقایان به سمت آقا میدوند. من و خانم رضایی بر صندلیهایمان باقی میمانیم. انگار آخر حاشیهنویسی رسیده است. آخر داستانی شورانگیز. داستانی که پایان ندارد و حسن ختامش، مطلع مهربانی اوست. گرچه این حاشیهها می تواند تا ابد ادامه داشته باشد. میتواند به کیف ربوده شدۀ دوست من ختم شود جلوی میهمانسرای حوزه یا گمشدن مهر پزشکیاش وسط این گیرودار. گرچه این حاشیهها میتواند به تصادف شاعری نازنین ختم شود و خسارتی بیهوده؛ اما حاشیۀ دیدار به همان نگاه تمام میشود که با خودش آشتی آورد و پویایی و آغاز...
منبع: فارس
211001