عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۱۰۳۴۲
تاریخ انتشار : ۲۷ تير ۱۳۹۲ - ۱۷:۰۰
امروز نهم رمضان برابر است با روز شهادت حضرت يحيي(ع)؛
وقتي كه سر مقدس يحيي (عليه‌السلام) را از بدن جدا كردند، قطره‌اي از خونش به زمين ريخت و هر چه خاك بر روي آن ريختند، خون در حال جوشش از ميان خاك بيرون مي‌آمد و تلي از خاك به وجود آمد، ولي خون از جوشش نيفتاد و تلي سرخ ديده مي‌شد.
عقیق: ميلاد حضرت يحيى بن زكريا (عليه السلام) كه خداوند متعال بشارت تولد او را به زكريا (عليه السلام) داده بود. خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: «يا زَكَريا إنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلام اسمُهُ يَحيى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَميّا»
يعنى: «اى زكريا همانا ما بشارت مى دهيم تو را به فرزندى كه نامش يحيى است كه قرار نداديم پيش از اين براى او همنامى»

زكريا عرض كرد: پروردگارا چگونه براى من فرزندى مى باشد در حالى كه زنم نازا است و خودم هم به منتهاى درجه پيرى رسيده ام.

خداوند فرمود: همين طور است، ولى آن كار براى ما آسان است زيرا ما تو را خلق كرديم در حاليكه هيچ نبودى، عرض كرد: پروردگارا نشانه اى برايم قرار ده، خداوند فرمود: نشانه تو اين است كه سه شبانه روز با مردم حرف نزنى، و خداوند يحيى را به زكريا عنايت نمود.

حضرت يحيي بن زكريا (ع) يكي از پيامبران بني اسرائيل است كه نام مباركش پنج بار در قرآن آمده است.

زندگي نامه اجمالي حضرت يحيي

حضرت زكريا (ع) با بانويي به نام ايشاع يا (حنانه) خاله حضرت مريم (ع) ازدواج كرد. سالها گذشت و هر دو به سن پيري رسيدند ولي داراي فرزند نشدند. سرانجام زكريا (ع) در كنار محراب مريم (ع) غذاها و ميوه‎هاي بهشتي ديد، دريافت كه بايد اميدوار به خدا بود، با اين كه ۱۲۰ سال از عمرش گذشته بود و همسرش ۹۸ سال داشت از درگاه خداوند تقاضاي داشتن فرزند كرد. سرانجام فرشتگان به او بشارت دادند كه خداوند پسري به نام يحيي (ع) به تو عطا خواهد كرد، و چنين نامي تاكنون كسي نداشته است. سرانجام حضرت يحيي پس از سي سال زندگاني شهيد شد.

نبوت و كتاب حضرت يحيي (ع)

حضرت يحيي (ع) در كودكي به مقام نبوت رسيد، و خداوند در همين سن آن چنان او را از عقل و درايت و هوش برخوردار نمود كه شايستگي مقام نبوت را پيدا كرد.

مقام حضرت يحيي (ع) در پيشگاه خداوند آن چنان در سطح بالايي است كه خداوند مي‎فرمايد: «وَ سَلامٌ عَلَيهِ يوْمَ وُلِدَ وَ يوْمَ يمُوتُ وَ يوْمَ يبْعَثُ حَيا؛ و سلام بر او آن روز كه تولد يافت، و آن روز كه مي‎ميرد، و آن روز كه زنده و برانگيخته مي‎شود.»

از امتيازات حضرت يحيي (ع) اين كه: خداوند او را به عنوان تصديق كننده نبوت حضرت مسيح (ع) و به عنوان رهبر، و بسيار عفيف و پرهيزكار و پيامبري از صالحان، معرفي مي‎كند.

گر چه از ظاهر آيه ۱۲ سوره مريم استفاده مي‎شود كه او داراي كتاب مستقل بوده، ولي منظور از كتاب در اين آيه، همان تورات است. او مروج آيين موسي (ع) بود، وقتي كه عيسي (ع) به مقام نبوت رسيد، به او ايمان آورد، و مروج آيين حضرت مسيح (ع) گرديد. حضرت يحيي (ع) سه سال يا شش ماه از حضرت عيسي (ع) بزرگتر بود.

شباهت عيسي (ع) و يحيي (ع)

حضرت يحيي (ع) و حضرت مسيح (ع) نسبت به هم شباهتهايي در امور زير داشتند:

۱- زهد و پارسايي فوق العاده. ترك ازدواج، كه آنها بر اثر شرايط خاص زندگي براي تبليغ احكام الهي مجبور به سفرهايي بودند و ناچار مجرد زندگي مي‎كردند.

۲- تولد اعجاز آميز، كه يحيي در سنين پيري پدر و مادر، از آنها به دنيا آمد، و عيسي (ع) بدون پدر متولد شد.

۳- يحيي و عيسي، با همديگر خويشاوندي نزديك داشتند (يحيي پسر خاله حضرت مريم (ع) مادر عيسي (ع) بود. ) شباهت ديگر اين كه هر دو در كودكي به مقام نبوت رسيدند.

۴- يحيي و عيسي (ع) با همديگر الفت و انس خاصي داشتند، و هم چون دو برادر عرفاني، ارتباط تنگاتنگي در ميانشان بود. تا آن جا كه در روايت آمده:

مدتي پس از فوت حضرت يحيي (ع)، حضرت عيسي (ع) كه از فراق او دلتنگ شده بود، كنار قبر يحيي (ع) آمد و از درگاه خدا خواست تا يحيي (ع) را زنده كند. دعايش به اجابت رسيد، يحيي (ع) زنده شد و از ميان قبر بيرون آمد و به عيسي (ع) گفت:
«از من چه مي‎خواهي؟» عيسي (ع) گفت: «اُريد ان تؤبسني كما كنتُ في الدنيا: مي‎خواهم با من انس و الفت بگيري همان گونه كه در دنيا با هم مأنوس بوديم.»

يحيي (ع) گفت: «اي عيسي! هنوز از مرارت و سختي مرگ، آرامش نيافته‎ام، مي‎خواهي مرا به دنيا برگرداني! تا بار ديگر به سختي مرگ مبتلا شوم.» اين را گفت و سپس به قبر خود بازگشت.

در روايات معراج آمده، پيامبر اسلام فرمود: در شب معراج هنگام سير در آسمانها، وقتي كه به آسمان دوم رسيدم، ناگاه دو مرد شبيه هم را ديدم، به جبرئيل گفتم: اينها كيستند؟ گفت: «دو پسرخاله همديگر، يحيي و عيسي (ع) هستند. » بر آنها سلام كردم، و آنها بر من سلام كردند، براي آنها از درگاه خدا طلب آمرزش كردم، آنها نيز براي من طلب آمرزش نمودند، و به من گفتند: «مرحباً بالاَخِ الصالح و النبي الصالح: آفرين بر برادر شايسته و پيغمبر شايسته.»

۵- از شباهتهاي يحيي (ع) با عيسي (ع) اين كه يحيي (ع) را طاغوت زمانش كشت و سرش را از بدنش جدا كرد. در مورد حضرت مسيح (ع) نيز طاغوتيان زمان مي‎خواستند او را به دار آويزان كنند، كه اشتباهي رخ داد و شخص ديگري را به جاي عيسي (ع) كشتند، و عيسي (ع) به سوي آسمانها صعود نمود.

پيامبري حضرت يحيي (ع) در خردسالي

در آيه ۱۲ سوره مريم مي‎خوانيم؛ خداوند مي‎فرمايد: «يا يحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّهٍ وَ آتَيناهُ الْحُكْمَ صَبِيا: اي يحيي! كتاب (خدا) را با قوت بگير و ما فرمان نبوت را در كودكي به او داديم. »

حضرت زكريا (ع) وقتي كه به شهادت رسيد، حضرت يحيي (ع) خردسال بود، مقام نبوت به او رسيد. و اين از امتيازات حضرت يحيي (ع) است كه نخستين پيامبري بود كه در كودكي به پيامبري رسيد. درست است كه دوران شكوفايي عقل انسان معمولاً حد و مرز خاصي دارد، ولي مي‎دانيم كه هميشه در ميان انسانها افراد استثنايي وجود دارند. چه مانعي دارد كه خداوند در شرايط خاصي، بعضي از پيامبران يا امامان عليهم السلام را در همان خردسالي، شايسته مقامات عالي كند.

شهادت جانسوز حضرت يحيي (ع)

در بيت المقدس پادشاهي هوس باز به نام «هيروديس» بود، كه از طرف قيصر روم در آن جا فرمانروايي مي‎كرد، برادرش دختري به نام «هيروديا» داشت. پس از آن كه برادرش از دنيا رفت، هيروديس با همسر برادرش ازدواج كرد.

هيروديس شاه هوسباز، عاشق هيروديا دختر زيباي برادرش شد، به طوري كه زيبايي هيروديا او را در گرو عشق آتشين خود قرار داده بود، از اين رو تصميم گرفت با او كه برادر زاده، و دختر همسرش بود، ازدواج كند. اين خبر به پيامبر خدا حضرت يحيي (ع) رسيد، آن حضرت با صراحت اعلام كرد كه اين ازدواج برخلاف دستورات تورات است و حرام مي‎باشد. سر و صداي اين فتوا در تمام شهر پيچيد و به گوش آن دختر (هيروديا) رسيد، او كينه يحيي (ع) را به دل گرفت، چرا كه او را بزرگترين مانع بر سر راه هوسهاي خود مي‎دانست و تصميم گرفت در يك فرصت مناسبي از او انتقام بگيرد. ارتباط نامشروع هيروديا با عمويش هيروديس بيشتر شد، و زيبايي او شاه هوسران را شيفته ‎اش كرد به طوري كه هيروديا آن چنان در شاه نفوذ كرد، كه شاه به او گفت: «هر آرزويي داري از من بخواه كه قطعاً انجام خواهد يافت.»

هيروديا گفت: من هيچ چيز جز سر بريده يحيي (ع) را نمي‎خواهم، زيرا او نام من و تو را بر سر زبانها انداخته و همه مردم را به عيبجويي ما مشغول نموده است.

در سالروز جشن تولد هيروديس پادشاه فلسطين طبق پاره ‎اي از روايات، يحيي بن زكريا (ع) در محراب عبادت در مسجد بيت المقدس به سر مي‎برد، مأموران جلاد سراغ او آمدند و او را دستگير كرده و به مجلس شاه بردند، شاه در همان جا فرمان داد سر از بدن او جدا كردند و سر بريده‎ اش را در ميان طشت طلا نهادند و آن گاه كه هيروديا تسليم هوسهاي شاه گرديد، سر بريده يحيي (ع) به سخن آمد و در همان حال نهي از منكر كرد و خطاب به شاه فرمود: «يا هذا اِتَّق الله لا يحِل لك هذه: آي شخص از خدا بترس اين زن بر تو حرام است.» به اين ترتيب حضرت يحيي (ع) مظلومانه به شهادت رسيد.

وقتي كه سر مقدس يحيي (عليه‌السلام) را از بدن جدا كردند، قطره‌اي از خونش به زمين ريخت و هر چه خاك بر روي آن ريختند، خون در حال جوشش از ميان خاك بيرون مي‌آمد و تلي از خاك به وجود آمد، ولي خون از جوشش نيفتاد و تلي سرخ ديده مي‌شد.

طولي نكشيد كه «بخت النصر» قيام كرد و بر بني اسرائيل مسلط شد از سبب جوشيدن خون پرسيد؟

هيچ كس ندانست، گفتند: مردي پير هست او مي‌داند. چون او را طلبيد و از او پرسيد، او از پدر و جد خود قصه حضرت يحيي (عليه‌السلام) را نقل كرد و گفت: مدتي قبل، پادشاه اين منطقه حضرت يحيي (عليه‌السلام) را كشت و سرش را از بدن جدا كرد، خون او به زمين چكيده و همچنان آن خون مي‌جوشد.

بخت النصر گفت: آنقدر از مردم اينجا بكشم تا خون از جوشيدن باز ايستد. دستور داد هفتاد هزار نفر را بر روي آن خون كشتند، تا خون از جوشيدن ايستاد. آخرين نفري كه كشتند پيرزني بود از بني اسرائيل كه معلوم شد همان زني است كه پادشاه را به كشتن حضرت يحيي تحريك كرد و باعث به شهادت رسيدن پيامبر خدا شد.

در نقل ديگري آمده است وقتيكه حضرت يحيي خطاب به پادشاه گفت: چنين ازدواجى هرگز ممكن نيست و گرفتن دختر همسرتان براى شما ابدا حرام است‏. خبر اين پاسخ منفى كه بگوش مادر دختر رسيد، كينه حضرت يحيى را به دل گرفت و مصمم به‏ تلافى كردن شد. يكشب آن زن امير را مست كرد و در همانحال دختر آرايش كرده اش را با دستورات‏ لازم بنزد او فرستاد. امير كه كاملا مست بود، خواست كه با دختر نزديكى كند اما دختر مانع شد و گفت: من تنها وقتى تن به اين كار ميدهم كه‏ از مادرم اجازه داشته باشم‏. امير بلافاصله مادر او را خواست و گفت: به دخترت اجازه بده كه‏ خودش را تسليم من بكند.

مادر دختر گفت: به يك‏ شرط اجازه مى دهم و آن اينكه در همين دل شب، مامورانت را بفرستى تا يحيى را بياورند و سرش‏ را در برابر ديدگان من ببرند تا جگرم خنك شود. سپس خودت ميدانى و اين دختر.

امير مست هم به‏ سخنان زن پليدش جامه عمل پوشانيد و بدين ترتيب‏ بود كه ماموران او حضرت يحيى را به كاخ بردند و همان شبانه در برابر ديدگان آن زن سرش را از تن‏ جدا كردند، آنهم فقط بجرم گفتن يك حرف حق سر حضرت يحيى را در تشتى نهادند.

خونى از آن سر مبارك جارى شد كه بزودى تشت را پر كرد، بر فرش‏ كاخ ريخت، آن را سوراخ كرد، به زمين رسيد، آن‏ را هم سوراخ كرد و طولى نكشيد كه از آن نقطه‏ فواره اى از خون جوشيدن گرفت‏. هر چه خواستند كه‏ مانع جوشش آن خون بشوند، نتوانستند و بناچار جويى كندند تا خون در آن جريان بيابد. چندين‏ سال گذشت و آن خون هنوز از زمين ميجوشيد.

روزى به ارمياى پيامبر خطاب رسيد: اى‏ ارميا! به سرزمين بابل برو. به آنجا كه برسى، در فلان خرابه در يكسو خوك ماده اى بسته شده و در سوى ديگر بچه اى افتاده كه از دست و پا فلج‏ است‏. اگر كمى بايستى، مادر آن بچه از راه مى‏ رسد، شير آن خوك را در ظرفى مى ريزد، مقدارى‏ نان خشك را در آن خيس مى كند و به دهان آن بچه‏ مى گذارد. آنوقت تو ميروى و از آن بچه فلج براى‏ خودت امان نامه اى مى گيرى چون ما اراده كرده‏ ايم كه او را بر بنى اسرائيل مسلط كنيم‏.

ارمياى‏ پيامبر بنابر فرمان حق، بنزد آن كودك رفت و پس‏ از تماشاى آنچه كه خداوند فرموده بود، خود را به كودك معرفى كرد. سپس به او بشارت تسلط بر بنى اسرائيل را داد و امان نامه اى از او گرفت‏. بعد از مدتى خداوند دست و پاى فلج او را شفا داد و او به ميدان آمد.

امام صادق عليه السلام‏ ميفرمايد: آن كودك بخت النصر بود، همان‏ جنايتكار معروف تاريخ كه با صد هزار مرد جنگى‏ به بيت المقدس رفت و از همان دم دروازه شهر شروع به پيشروى به داخل و كشتن مردم كرد. در همان هنگامه كشت و كشتار بود كه ارمياى پيامبر امان نامه اش را به سر نيزه اى كرد و بميان‏ لشكريان بخت النصر رفت‏. او متوجه ارميا شد. بفرمان بخت النصر ارميا را بنزد او بردند.

بخت‏ النصر پرسيد: تو كيستى و اين چيست؟ ارميا جريان آن امان نامه را بياد بخت النصر آورد و او هم گفت: تو آزادى اما زن و بچه ات را مى‏ كشم‏. در مسير آن قتل عام، بخت النصر به همان‏ جوى خونيكه از قتل حضرت يحيى تا آنموقع جارى‏ بود رسيد و پرسيد: اين ديگر چيست؟ گفتند: سالها پيش پيامبرى به نام يحيى بود كه بخاطر حقگويى اش، بدستور امير آن زمان‏. خونش در اينجا ريخته شد و اين خون از آن موقع تاكنون در حال‏ جوشش است‏.

پرسيد: از بنى اسرائيل كسى زنده‏ مانده است؟ گفتند: تنها يك پيرزن‏. امام صادق‏ عليه السلام ميفرمايد: آن پيرزن را هم كه‏ كشتند، خون يحيى از جوشش افتاد. زراره ميگويد كه به امام صادق عليه السلام عرض كردم: آقا! يحياى پيامبر را چند غلام به امر امير و خواهش‏ زنش به شهادت رساندند، پس چرا وقتيكه خداوند خواست انتقام بگيرد. بخت النصر را بر تمامى بنى‏ اسرائيل مسلط فرمود؟ حضرت فرمود: زيرا وقتيكه‏ خبر كشته شدن يحيى بگوش بنى اسرائيل رسيد، همگى‏ خوشحال شدند و بدين ترتيب بود كه همگى در ريختن‏ خون يحيى شريك شدند.

محل دفن حضرت يحيي (عليه‌السلام)

اكنون سر مبارك حضرت يحيي (عليه‌السلام) در داخل شبستان مسجد اموي شام (مسجد جامع دمشق) در نيمه شرقي آن قرار گرفته و مقام شريف به صورت مربع و بر بالاي مقام، گنبدي سبز رنگ نصب گرديده است.

در حالي كه بدن مباركش در حوالي دمشق در محلي به نام «زبداني» در مسجد «دلم» مدفون مي‌باشد.

در آثار اين مصيبت بزرگ آمده است: كه زمين و آسمان و ملائكه بر شهادت يحيي (عليه السلام) چهل شبانه روز گريان شد، و خورشيد نيز به مدت چهل روز در هاله‌اي از سرخي خون، طلوع و افول مي‌كرد، همانطوري كه در شهادت امام حسين (عليه‌السلام) چنين بود.






منبع:حج
211001


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین