۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۵ : ۰۳
شهید ابراهیم عاکفی ۲۴ آبانماه ۱۳۴۶ در تهران متولد شد. از همان کودکی در جلسات قرآن شرکت میکرد و با تلمذ از شهید عادل جباری که از دوستانش بود به قاری خوشخوانی تبدیل شد و هنوز هم از وی به عنوان قاری شهید یاد میکنند. در کنار تلاوت به حفظ قرآن هم مشغول بود و دوستانش را هم به این امر تشویق میکرد.
عضویت در بسیج از دیگر فعالیتهایش بود و در کنار اینها در مدرسه عالی شهید مطهری تحصیل در دروس حوزوی را آغاز کرده بود. البته ورزش هم دیگر برنامه ابراهیم بود که با آغاز جنگ همه را رها کرد و راهی منطقه شد.
شهید محمد عاکفی ۴ دیماه ۱۳۴۳ در تهران چشم به جهان گشود، از همان کودکی به دنبال پدر و برادر بزرگش در جلسات قرآن شرکت میکرد و او هم مانند همه خانواده انسانی مذهبی و مأنوس با قرآن بود.
فعالیت در مسجد فاطمیه محله خزانه بخارایی از جمله کارهایش بود اما پس از شهادت برادر کوچکش ابراهیم راهی جبهه شد و در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ به برادر شهیدش پیوست و همانگونه که وصیت کرده بود در کنار برادر به خاک سپرده شد.
در ادامه گزارشی از دیدار جامعه قرآنی با خانواده این شهدای عزیز تقدیم میشود.
در این دیدار رحیم قربانی رئیس سازمان قرآن و عترت بسیج تهران بزرگ شهدا را بزرگترین سرمایه و اندوخته کشورمان دانست و گفت: سرافرازی و افتخاری که در این سالها نصیبمان شده است و در این زمینه سازمان قرآن و عترت بسیج تهران بزرگ با دیدارهای هفتگی خود سعی کرده تا شهدای قرآنی را معرفی کند تا عموم مردم با سبک زندگی این عزیزان آشنا شوند.
وی افزود: اگر امروز ما امنیت و آرامشی داریم، به واسطه ایثار و فداکاری است که شهدا انجام دادهاند، والا شرایط دیگری بر ما حاکم بود. پس اگر میخواهیم پاسدار خون شهدا باشیم، بهترین راه عمل کردن به توصیه شهدا است.
شهیدی که از ۵ سالگی حاجی شد
در ادامه مادر شهیدان عاکفی به بیان خصوصیات شهید ابراهیم عاکفی پرداخت و گفت: ابراهیم تنها ۵ سال داشت که یک روز صبح با شنیدن صدای گربه به دنبالش به پشتبام رفت. من هم به دنبال او به پشتبام رفتم اما تا رسیدم دیدم بیهوش برروی زمین افتاده است. سراسیمه او را برداشتم و به بیمارستان بردم. پزشکان هرچه تلاش کردند به هوش نیامد. داشتیم ناامید میشدیم که ابراهیم چشمهایش را باز کرد. با اینکه کودکی بیش نبود اما گفت: من در مکه بودم سپس همه نشانیهای خانه کعبه را برای ما گفت و از آن زمان او را حاجی خطاب میکردیم.
بچه بسیار فهمیدهای بود و درک بالایی از اطرافش داشت. ۸ سال داشت که نماز میخواند و یکبار در پاسخ دوستانش مبنی بر اینکه چرا نملز میخوانی گفته بود: شما به خدا بدهکار هستید و من نیستم. قاری خوبی بود و در این زمینه با شهید جباری دوست شد و این شهید عزیز سبب شد تا تلاوت ابراهیم قویتر شود.
مادر زینبی
یک بار با ابراهیم برای خاکسپاری شهید به بهشت زهرا رفته بودیم. درحال رد شدن از قطعه منافقان یک مأمور من را صدا زد و از من خواست تا خانمی که آنها بازداشت کرده بودند را نگه دارم، من هم قبول کردم اما آن خانم شروع کرد من را کتک زدن و قصد فرار داشت اما من اجازه ندادم و وی هم دست من را به شدت زخمی کرد تا جایی که زخمها عفونت کرد و مدتی درگیر آن بودم. آن روز ابراهیم برگهای آورد و من را عضو بسیج کرد و گفت: امروز نشان دادی که مادری زینبی هستی. پیشانیام را بوسید و گفت فرم بسیج را امضا کن.
تقید به نماز اول وقت و نماز شب
بسیار فعال و خستگی ناپذیر بود، روزها به فعالیتهای مختلف مشغول بود و شبها هم در بسیج پست میداد، نیمههای شب هم که به خانه میآمد مشغول نماز شب بود. حتی یک شب گمان ردم دزد به خانه آمده و یک چاقو به طرفش پرت کردم اما در ادامه دیدم ابراهیم است که به نماز ایستاده است. گویا خدا این بچه را برای خودش نگهداشته بود.
سال ۱۳۶۲ با دستکاری شناسنامه و بدون اینکه به ما بگوید راهی جبهه شد، به یاد دارم که برایم دستی تکان داد و مدتی بعد در عملیات خیبر در حالی که ۸ روز مانده تا هجدهساله شود به شهادت رسید.
باید در راه مبارزه با اسرائیل شهید شوم
پس از شهادت ابراهیم، محمد مونس دلتنگیهای من بود و به من آرامش میداد. به من میگفت: تو مادر شهید هستی و جایگاه والایی داری و باید به تو خدمت کنم. خیلی کمک حالم بود اما او هم مدام حرف از شهادت میزد. به محمد میگفتم: شهادت ابراهیم برای ما بس است اما میگفت: باید در راه مبارزه با اسرائیل شهید شوم.
اما محمد هم طاقت نیاورد و راهی جبهه شد. قبل از آخرین اعزام انگشتری که خودش برایم خریده بود را دادم تا دستش کند و با او تا سر خیابان رفتم بدرقهاش کردم. محمد سوار مینیبوس شد و بغضی در گلو داشت اما رویش را برگرداند و رفت. دختری را برایش نشان کرده بودم و با او قرار گذاشتم تا روز عید قربان و بعد از اینکه برگشت به خواستگاری برویم. همانجا از خدا خواستم که به من صبر بدهد تا با نبود فرزندانم کنار بیایم. دوست نداشتم محمد را هم از دست بدهم اما از خدا خواستم تا اسیر نشود.
شب عید قربان خوابی دیدم. صبح به دخترم گفتم، گمان کنم محمد شود. در ادامه پسر بزرگم با چند نفر از دوستان محمد به منزل ما آمدند. در ابتدا چیزی به من نگفتند تا اینکه صحبت از شهدای بزرگ به میان آمد. گفتم ای کاش این مردان بزرگ شهید نشوند و فرزندان من شهید شوند. همانجا خبر شهادت محمد را به من دادند.
همانجا سجده شکر کردم که محمد هم به آرزویش رسید. خدا را شکرم که چهار پسرم همه انقلابی و عاشق و مأنوس با قرآن بودند و هستند.
پیکر سوخته و حسرت مادر برای بوسه بر بدن فرزند شهیدش
هنگامی که پیکر محمد را آوردند همه بدنش سوخته بود به پسرم گفتم یک جای سالم در بدن محمد پیدا کن تا آنجا را ببوسم اما گویا هیچ جای سالم در بدنش نبود. پسرم گفت: این حرف الان تو را حضرت زینب در کربلا زد و به دنبال یک جای سالم در بدن امام حسین(ع) برای بوسیدن بود.