۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۲ : ۰۲
اسمش رو پرسیدم
گفت یدونه ماه داریم، اونم امام رضاست. ولی اسم منم گذاشتن ماه خانم!
ازش خواستم از اول تعریف کنه، ولی ذهنش شلوغ بود و از وسط ماجرا شروع کرد گفتن و گفتن...
و من نوشتم.
از خانواده یه تاجر بود و در رامسر، پرستار؛ که جنگ شد و شنید اعزام از
مشهد بیشتره! برای همین رفت مشهد و از اونجا اعزام شد برای کمک به
رزمندهها!
وقتی براش خواستگار میاد و می فهمه فرمانده است و همش توی جنگ، بلافاصله قبول می کنه و با هم راهی جبهه میشن.
هر دو باهم عاشق میشن!
عملیات خیبر، هر دو با هم مجروح میشن!
هر دو با هم شیمیایی میشن!
و هیچکدومشون دنبال کارت جانبازی نمیرن!
اینجای داستان، نفسش کم شد و کمی صبر کرد.
پرسیدم: ماه خانم چرا اومدی عراق؟ نفست جایی بالا نمیاد که باهاشون هشت سال جنگیدیم!
اخم کرد و گفت: این بندههای خدا چیکاره بودن، همشون اجبار صدام بالاسرشون بوده و یه عده هم بعثی بودن!
از پسرش شنیده بودم که امسال، جشن فارغالتحصیلی دکترای دخترش در سوئد بوده ولی نتونسته بیخیال پیادهروی اربعین بشه!
با اینکه توی راه چند باری حالش بد شده و نفس تنگی گرفته بوده، ولی خودش رو رسونده بود کربلا!
گفتم چی می خوای از حسین؟
نگاهم کرد و سرم رو انداختم پایین، با زمزمه گفت:
این نفسهای اومده و نیومده رو قبول کنه و پیش خدام، شفیعم باشه.