عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

در تالار حافظ شهر شیراز با حضور شاعران برجسته کشور
سی‌وسومین مراسم شب شعر عاشورا با حضور شاعران برجسته کشور و جمعی از اساتید و اهالی فرهنگ و ادب، چهار شنبه و پنجشنبه ۲۵و ۲۶ مهرماه، در تالار حافظ شیراز برگزار شد


سرویس شعر آیینی عقیق: سی و سومین شب شعر عاشورا با حضور شاعران آیینی از سراسر کشور در تالار حافظیه شهر شیراز بر گزار شد
این برنامه روز ۲۵ و ۲۶ مهر ماه با حضور دکتر محمد رضا سنگری ، دکتراسماعیل امینی ، احد ده بزرگی ، محمود حبیبی کسبی ، سید امین جعفری و هاشم کرونی برگزار شد  و سعید بیابانکی ، دکتر غلامرضا کافی، میلاد عرفان پور ، قاسم صرافان، احمد بابایی،محسن ناصحی ، ایوب پرند آور ، سید محمد جواد شرافت ، سید حسین متولیان ، مجید لشگری ، عمار موحد ، حسن اسحاقی ، میثم داودی ،مجتبی احمدی ، امیر مرزبان، مجتبی خرسندی ، هادی ملک پور ، سمانه خلف زاده ،  هادی قاسمی ،جعفر عباسی ،  روح الله قناعتیان ،حسین نیکزاد، احمد مسرور ، ناصر دوستی ، ابراهیم زمانی، سید مهدی شفیع زاده ،اعظم حسینی ،ملیحه خدامی ، فاطمه جعفر زاده   و دیگر شاعران به شعر خوانی پرداختند
گزیده ای از اشعار خوانده شده در این مراسم را در ادامه می خوانید:



احمد بابایی:

عزت اهل آسمان از توست
خاک پای تو و ذلیل توایم
سبط اکبر! شکسته بال توایم
پسر فاطمه! دخیل توایم
.
به تهیدستی ام نگاه مکن
جگری پر شراره آوردم
پسر فاطمه! در این کوچه
روضه ی گوشواره آوردم
.
پسر فاطمه حلالم کن
از تو ... نه! از ثواب می گذرم
نیست راضی دلم، ملول شوی
زود از این التهاب می گذرم
.
چه بگویم به جمع دل نازک...!؟
که نگویند روضه ی فاش است!
چه کنم!؟ بعد چند قرن، هنوز،
بر رُخم ردّ دست اوباش است
.
دود، در صحن خانه ات پیچید
نفس آیه ی عذاب گرفت
آیه آیه به زیر پا افتاد
میخ، شیرازه از کتاب گرفت

اربعین حسین نزدیک است
از نجف تا به کربلا غوغاست
دست من نیست گر دلم خون است
ای بمیرم... حسن، تک و تنهاست
.
دست من نیست، شعر من روضه ست
چون حبابی به آب می افتم
تا که نامی ز جعده می آید
من به یاد رباب می افتم
.
داغ این روضه، بوی خون دارد
داغ این کوچه، بذر عاشوراست
دست عبداللهش به دست گرفت
گفت: این طفل، نذر عاشوراست...
.
...
.
تا که شه بانگ عاشقی سر داد
پسر کوچک حسن، سر داد
.
محفل راز گشته در گودال
غارت آغاز گشته در گودال
.
...
.
پا برهنه به راه افتاده
دید یوسف به چاه افتاده
حسن است این به عرصه، یا حیدر!؟
خصم در اشتباه افتاده
مجتبی نعره می زند انگار
لرزه، پای سپاه افتاده
بی تبر، آمده ست رب خلیل،
از سر بت، کلاه افتاده
فاش شد در طواف عبدالله
قبله در قتلگاه افتاده...
.
قبله در قتلگاه... واویلا
عمه شد بی پناه... واویلا
.
چشم عباس دور، غوغا شد
سر ذبح امام، دعوا شد...

جعفر عباسی:
برای عرض ادب ،دوست با سر آمده است 
که دور باطل دشمن دگر سرآمده است
طلوع کرده بلا در غروب ریز صدا
غروب کرده صدا در طلوع خیز بلا
صدای ماه فصیح و جمال ماه بلیغ
جمال ماه که افتاده در درخشش تیغ
رسید قصه به ظهر اذان دلتنگی 
که تو برای رسیدن به بزم می جنگی 
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
چه قد کشیده درون تو شوق رزم ای ماه
که هست قامت جوشن برای تو کوتاه
به پای شوق تو پای رکاب هم نرسید
کسی شبیه تو دست از جوانی اش نکشید
لبت به تلخی دنیا حلاوت افزوده
که شهد شاهد شیرین زبانی ات بوده
چقدر از نفست دشت عطر آگین شد
چقدر از سخنت کام شهد شیرین شد
شده روانه ی تو اشک و تو روانه ی رزم
گشوده می شودآغوش عاشقانه ی رزم
تمام حُسنِ حَسن زاد خویش را بردار 
برو به جمع شهید "اولئکَ اَلاَبرار"
برو به بحر رجز بین دشت طوفان کن 
به موج عشق بزن ،مرگ را هراسان کن
رجز بخوان که شود زنده کوفه ی اموات
که گوش هلهله ها کر شود از این آیات
برای عقل مگر نقشی از جنون بکشی 
برو که معرکه را هم به خاک و خون بکشی 
برو به کوری چشمان مست هلهله ها
بدوز چشم خودت را به تیر حرمله ها
بگو به تیغ که از  فرق ماه ما پیداست !
که فرق آل علی با بنی امیه کجاست!؟
که ننگ نام کجا عزت قیام کجا!؟
حسینِ صبح کجا و یزیدِ شام کجا!؟
شرار زهر کجا و بهشت باده کجا
حرام زاده کجا و امام زاده کجا!؟
بگو حسین ندارد دمی سر سازش
به پا نکرده در این دشت خیمه ی خواهش 
برای  دشمن اگر اسم ماه معرفه نیست 
بگو که اسم تو در یک کلام ،اخم علی است
چه غم تو را نشناسند،از سرت پیداست؛
شناسنامه ی توعشق سیدالشهداست

برو به حلقه ی شمشیرها که دلتنگند
به شوق وصل تو دارند تیز می جنگند
برو که رفتن تو ماندگار خواهد شد
پس از تو لشکر دشمن غبار خواهد شد
گرفته اند فقط نیزه ها تو را در بر
حسین می چکد از پیکر تو سرتاسر

چقدر کام زمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تشنه شهادت توست 
تو می روی و ‌دلم ‌‌‌کشته ی روایت توست......

 ‌ ‌ ‌‌‌‌‌ 

میلاد عرفان پور:

ای باطن غم تو غم کربلا حسن
میراث دار غربت شیر خدا حسن
ای شاهد مصیبت فرق شکافته
ای شاهد غم در و دیوار، یا حسن
ای زخم خورده، زخم زبان خورده از همه
سردار دست بسته ی قحط وفا حسن
عمری اگرچه زیستی ای زاده ی علی
هر روز را شهید شدی، مرحبا حسن
بخشیده اند مال، کریمان به مردمان
بخشیده ای تو آبروی خویش را حسن
هرگز نبود با تو ولی با حسین بود
هفتاد یار صادق و بی ادعا حسن
افتاد جسم قاسم و عبداللهت به خاک
شد نذر آخر تو چه زیبا ادا حسن

 یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
اگر چه تشنه ی یاری، ‌امید و بیم نداری
اگر هزار بیاید وگر هزار نیاید
هزار بار شنیدیم ، ذوالجناح تو آمد 
ولی چه می شود این بار، بی سوار نیاید
مباد آنکه بیاید عطش به کشتن طفلان
مباد آنکه عمویی سرقرار نیاید
بدا به آتش اگر راه خیمه ی تو بگیرد
بدا به آب اگر با لبت کنار نیاید
خدا کند که بمیریم و باز آخر مقتل
سه شعبه جانب آن طفل شیرخوار نیاید
خدا کند که بمیریم و باز زینب کبری
به سوی مقتل تو از دل غبار نیاید
بس است درد یتیمی، بس است رنج اسیری
کنار قافله ای کاش، نیزه دار نیاید


تو زینت دل‌هایی ای اشک حماسی
از کربلا می‌آیی ای اشک حماسی
عشق است نام چشمه‌های‌ اشک لبریز
از چشم‌های شیرمردان سحرخیز
آرامش جان‌های ناآرام، عشق است
در قبر خوابیدن شب اعزام، عشق است
عشق است با قاسم رسیدن محضر مرگ
قربان طعم از عسل شیرین‌ترِ مرگ
عشق است عبدالله بودن، ساعت عشق
خود را سپر کردن برای حضرت عشق
قربان اسماعیل‌های سرسپرده
دل را به امر حضرت دلبر سپرده
آن خویشتن‌داران از خود بار بسته
فرمانده‌گردان‌های دلهای شکسته
پیران راه عشق در عین جوانی
صاحب‌زمانی‌های گرم ندبه‌خوانی
آنانکه می‌دیدند مصباح‌الهدی را
آنانکه فهمیدند اعجاز دعا را
آنانکه عطر سیب را احساس کردند
مشق ادب در مکتب عباس کردند
با مرتضی «مولای یا مولای» خواندند
چون او، سر  قول و قرار خویش ماندند
هر روز و شب، از خود گرفتند امتحان‌ها
العفو‌ها گفتند آن پاکیزه‌جان‌ها
وقت مناجات از جهان، آزاد بودند
مست از صحیفه، همدم سجاد بودند
نور توسل، در دل آماده‌شان بود
عطر تضرع، زینت سجاده‌شان بود

 هرگز ننوشیدند آن مردان سرمست
 هرقدر شد آن قمقمه این دست و آن دست
بر لب رجزهای یل ام‌البنین بود
دستی به ماشه، دست سرخی بر زمین بود
پوتین درآوردند و پا بر مین نهادند
 اینگونه درس حفظ بیت‌المال دادند
ای دل تو هم با اشک، فتح خون بلد شو
از سیم‌های خاردار نفس رد شو
ما اینچنین گنجینه‌ای داریم با خود
باید قراری تازه بگذاریم با خود
ما بارها از نیل, با ایمان گذشتیم
از هفت‌خان سختی دوران گذشتیم
هشدار! عاشورا همین امروز و فرداست
این تازه آغاز حسینی بودن ماست
این روضه‌ها این نوحه‌ها غوغای جان است
آماده‌باش لشکر صاحب‌زمان است


ما با دل خون پای روضه می‌نشینیم
میراث‌دار اشک زین العابدینیم
غوغا پس از روز دهم هرگز نخوابید
زینب شروع کربلای خویش را دید

یک کاروان دل میرود صحرا به صحرا
ای کاش بر نی‌ها نیفتد چشم زهرا



سید محمد جواد شرافت:

در سرخی غروب نشسته سپیده ات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده ات
آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای ناله‏ های بریده‏ بریده‏ ات
در بین این غبار به سوی تو آمدم
از روی ردّ خونِ به صحرا چکیده‏ ات
پا می‏کشی به خاک… تنت درد می‏کند
آتش گرفتم آه از آه کشیده ات
خون گریه می‏کنند چرا نعل اسب‏ها؟
سخت است روضه‏ ی تن در خون تپیده‏ ات
بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده‏ ام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده‏ ات؟
باید که می‏ شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده‏ ات

ابراهیم زمانی:

می نویسم سرخ تا با خونِ خود یاری کنی
آبِــرویم خـــوب بــایـــد آبِــروداری کنی

نامه ام در کربلا تضمینِ میدان رفتن است 
پاسخِ خیرِ عمــو را می شود " آری "  کنی

خواهشِ شمشیرِ من صُلح است امّا خویشِ من
در دلِ میــدان مبـــادا خویشـــتن داری کنی

وارثِ فتحِ جَمل با ذوالفقــارِ کوچــک ات
می توانی آیه های مرگ را جـــاری کنی

آیِنه سیمــای من بعد از شکستِ سنگ ها
می شود یک عمر احساسِ سبُکبـاری کنی

جز شهادت هیــچ پایانی سزاوارِ تو نیست
شک ندارم می روی شایسته سالاری کنی

نوجوانِ من جوان تر می شوی با زخم ها
با علی اکبـــر اگــر همــزاد پنداری کنی

اشــک می ریزد برایت شـــاه بیتِ کربلا
ای گُلِ خندان مبــــادا گریه و زاری کنی

بیـــنِ اقیانــــوسِ نا آرامِ او آرام بـــاش
شاید اینگونه دلش را هم پرســـتاری کنی

بوسه ای برداری از شش گوشه ی خشکِ لبش
روزه ات را اینچنیـن شاهانه

آخرِ نامه نوشته بود با یک قطره اشــــک :
آه عبدلله جان باید تو هم کـــاری کنــی ...


هادی قاسمی:

پیچیده در تمامی این دشت آه تو
وای از صدای منقطع گاه گاه تو

وای از سر شکسته و وای از سم ستور
دارد چقدر مرثیه این قتلگاه تو

سبز است سبز مثل پگاهت غروب تو
سرخ است سرخ مثل غروبت پگاه تو

جوشن تر از زره رجز یا علی علی ست
دست علی و فاطمه ، پشت و پناه تو

رفتی بدون جوشن و عالم دوباره دید
خیبر شده تداعی این رزمگاه تو

بازو و سینه و سر و پاهاست لشکرت
افتاده تیر و نیزه به جان سپاه تو

بوی مدینه می وزد از باغ پیکرت
گل زخم های سینه و پهلو گواه تو

شاعر کجا و مرثیه ی سرخ و نیلی ات
دارم گریز می زنم از روی ماه تو_

آتش گرفته ایم بخوان با زبان چشم
جاریست روضه های حسن در نگاه تو

حسن اسحاقی:



آن حور که در کوچه شکستند پرش را
آن خانه که آتش زده بودند درش را
آن مرد که شمشیر به هم ریخت سرش را
چشمان حسن دید و شنیدم خبرش را
پس داد پس از این همه ماتم جگرش را

از محرمِ نامحرم خود جان و تنش سوخت
تن شعله کشید و همه‌ی پیرهنش سوخت
تا دید برادر که دو چشم حسنش سوخت
فرمود که "لا یوم کیومک" ...دهنش سوخت
پس گفت به او علت چشمان ترش را

شد قصه همان داغ که دیدند و شنیدیم
آن درد که بر شانه کشیدند و شنیدیم
در شعله‌ی غم تشنه دویدند و شنیدیم
بر آینه شمشیر کشیدند و شنیدیم
بخشید علی از تن خود بیشترش را
*
مولای زمان خسته و بی تاب و توان شد
قاسم به عمو زل زد و قلبش نگران شد
چون تیر که بی‌‌طاقت از آغوش کمان شد
دانست که هنگام سپر کردن جان شد
تغییر ندادند نظرها نظرش را

مشغول غزل خوانی و دلداده و سرمست
شمشیر به رقص آمد و افتاد سر و دست
پس در دل لشگر زد و پرسید کسی هست
با دیدن او هر که رجز خواند دهان بست
آورد به یاد همه رزم پدرش را

بگذار نپرسم چه شده در دل میدان
بگذار نخوانم نشود خیمه هراسان
بگذار نگویم که حسین است پریشان
شیر حسنش مانده و انبوه شغالان
رد می‌شوم از آنچه به هم ریخت سرش را

رد می‌شوم و میرسم آنجا که علمدار
هی تیر پس از تیر سپس تیر ...و تکرار:
هی تیر پس از تیر سپس نیزه‌ی بسیار...
بی دست زمین خورده و در خنده‌ی اغیار
سکان سماوات گرفته کمرش را

رد می‌شوم و می‌رسم آنجا که شتابان
شمشیر به دستند همه‌ نامه نویسان
آشوب شد و همهمه دور و بر مهمان
سوغات برای همه آورده به میدان
دست و سر و پا و تن ایثارگرش را

ناگاه دل کودک بی تاب خبر شد
در چشم ترش کُون و مکان زیر و زبر شد
وا کرد دو تا دست و هم آغوش خطر شد
با دست به جنگ آمد و با دست سپر شد
تقدیم عمو کرد تمام جگرش را
*
آن حور نظر کرد تن بی کفنی را
سلطان زمین خورده‌ی دور از وطنی را
در خاک بلا یوسف بی پیرهنی را
بی سر تن سادات حسینی حسنی را
آن حور که در کوچه شکستند پرش را 

پس دید که بر نیزه نشاندند سرش را
با ناله‌ی جانسوز صدا زد پسرش را
ای کاش کسی آب بریزد جگرش را
پایان بدهد منتقم او سفرش را
باید که بیارند به زودی خبرش را...

مجتبی احمدی:

با گلویش، بُرده تا اقلیمِ خون، آزاده‌ها
آه، بویش، مست کرده، بادها را، باده‌ها را
خاکِ کویش، داده رونق، سجده را، سجّاده‌ها را

اوست آن مردی که در دستش هزار آیینه دارد
عشق، آری عشق، با او نسبتی دیرینه دارد
خود بنا کردهاست این‌جا، مکتبِ دلداده‌ها...

اینک اما او، در آن گودالِ خونین است، مردم!
در زمین ماندید... راهِ آسمان این است، مردم!
هان! بگردانید سمتِ مقتلِ او جاده‌ها را

- هست آیا یاوری دیگر برای کربلایش؟...
باز می‌پیچد صدایش... باز می‌پیچد صدایش...
تا کند بیدار، شاید، هلهله‌سرداده‌ها را...

عشق گفت: اینک برو! او یاوری دیگر ندارد
کوچکی هرچند، اما، اکبر و اصغر ندارد
مرد با خود می‌برد تا آسمان، آماده‌ها را

تا ابد در کربلا، آغوشِ او باز است، مردم!
عشق گفت: افتادن این‌جا، عینِ پرواز است، مردم!
دوست می‌دارد «حسین بن علی» افتاده‌ها را

هان! از این دست، آی، عبدالله! عبدالله‌تر شو
خود، امامِ خویش را -شمشیر می‌آید- سپر شو
پهلوان! رقصان کن از یادِ «علی»، کبّاده‌ها را...
...
...
گشت آقازاده‌ای قربانیِ راهِ امامی...
لیک، عبدالله! اینک در پیِ نانیّ و نامی-
با «عُبیدالله» می‌بینیم «آقازاده‌ها» را...

ماهِ نو اما، به‌رغمِ ابرها، برخواهد آمد
آری، آری، عاقبت، آن مردِ دیگر خواهد آمد
مرد با خود می‌برد تا آسمان، آماده‌ها را...

سمانه خلف زاده:

خواندن روضه ات از بس که جگر میخواهد
کار هر بی هنری نیست هنر میخواهد

یاکریمی به تمنای کریمی که تویی
پرشکسته ،به بقیع آمده، پر میخواهد

ابرها روی مزارت دلشان میگیرد
باد هم از سر کوی تو خبر میخواهد

گرچه بی شمع و چراغ است مزار تو ولی
شب ماتم زدگان از تو سحر میخواهد

ای وجودت همه اکسیر نفهمیده تو را
یارت از دشمن اگر کیسه ی زر میخواهد

حرز بازوی پسر داشت نشان ازینکه
سرفرازی همه جا اذن پدر میخواهد

صحبت از عاشقی قاسم و عبدالله است
صحبت از وادی عشق است که سر میخواهد

شد عدو خیره به رزم آوری قاسم و گفت:
نوه ی حیدر از این ورطه ،ظفر میخواهد

شد قلم مثل عمو،بال و پر عبدالله
راه عباس همینگونه ثمر میخواهد

دستش افتاد که کامل بشود ماه رخش
وادی کرب و بلا باز قمر میخواهد

روضه ات با جگر و تشت فقط کامل نیست
روضه ات بی کسی و  کوچه و در میخواهد

تشنه ی حُسن تو هستند حَسن مرثیه ها
شاعر از چشمه ی چشم تو نظر میخواهد

مجتبیخرسندی :

چنان که از فلک افتد زحل به روی زمین
کشید از اسب تنش را اجل به روی زمین

چنان یکی شده با خاک های دشت انگار 
که بوده است تنش از ازل به روی زمین

بلند کردنش ازروی خاک هاسخت است
خدا کند که نریزد عسل به روی زمین

چنان((مقطع الاعضا))شده تنش انگار
قصیده ای شده چندین غزل به روی زمین

هجا هجا شده هر سیزده زحاف تنش
هزج خفیف مضارع رمل به روی زمین

نمی شود که بلندش کند , عمو ناچار
گرفته است تنش را بغل به روی زمین

به جای تخت عروسی به خاک افتاده است
کدام صنعت شعری ست قلب روی زمین؟


 
هادی ملک پور:

دستخطی دارد و آسوده حالش کرده است
شوق جان دادن رها از هر ملالش کرده است

تا نقاب از رو بگیرد زاده ی شیر جمل
لشگری را خیره ی ماه جمالش کرده است

در خیال خام آخر می دهد سر را به باد
هر که از غفلت نظر بر سن و سالش کرده است

درس پیکاری که از ماه بنی هاشم گرفت
مرد جنگیدن در این قحط الرجالش کرده است

دل ز دنیا کنده سرو نوجوان خیمه ها
بی قراری عاقبت بی برگ و بالش کرده است

چشم شور تیغ و نیزه قامتش را زخم زد
تیر در چله چه با این خط و خالش کرده است

استخوان سینه اش با کینه از هم وا شده است
این جدایی ها  مهیای وصالش کرده است

از تمام عضو عضوش می چکد شهد عسل!
دشت را لبریز از خون زلالش کرده است

پیکر این شیرزاده  روی خاک افتاد آه
رفت و آمد های مرکب پایمالش کرده است

کوه می آید ولی دستی گرفته بر کمر
داغ تو ای ماه چون اکبر هلالش کرده است

محسن ناصحی:

صحبت از چهره ی گل بود و لب خندانت
گفتم از عشق که بوسیده لب و دندانت
از شما گفتم و از بخشش صد چندانت
بندِ دل پاره شد از غربت دلبندانت
چه غریبی تو ، غریبند چه فرزندانت

ای حسن! ارث پسرهای تو هم غربت بود
اینکه سرمنشأِ ابیات منی ، قسمت بود

ابر ، اوصاف تو را برده به دریا گفته
باد ، از نام تو با خلوت صحرا گفته
کوه، لب بسته اگر گفته به ایما گفته
چِقَدر پُر شده ای از غزل ناگفته
از ابوبکرِ حسن هیچ کس آیا گفته؟

هیچ کس گفته چه اندازه غریب وطن است؟
که ابوبکرِ حسن وارث داغ حسن است

زخمِ افتاده بر این غربت بی حد کاری است
اینکه از او سخنی نیست نه از دینداری است
منِ شاعر ننوشتم ، همه از کم کاری است
گیرم اصلاً که لقب بینِ دو تن تکراری است
به لقب نیست به خونی است که در رگ جاری است

کُنیه اش گرچه ابوبکر ، که ابنُ الحسن است
او هم از شهدِ عسل پُر شده شیرین دهن است

عسلی آن همه شیرین نتوان معنا کرد
جز به کندوی شهادت نتوان پیدا کرد
قاسم است اینکه غزل را غم او انشا کرد
شاعر از آنچه به او وحی رسید املا کرد
طوطیِ خوش سخن کرببلا لب وا کرد

سیزده سال عسل خوردِ کلامش دادند
بی جهت نیست که اینقدر مقامش دادند

نوجوان است ولی هیبت و نیرو دارد
وارث شیر جمل نیزه به ابرو دارد
زره اندازه نشد ، حِرز به بازو دارد
از ادب پیش عمو دست به زانو دارد
حسنی زاده اگر تیغ به پهلو دارد

دارد از شوق شهادت دل و دین را با هم
از پدر ارث گرفته است شجاعت را هم

آفتاب است حسن ، خانه ی او پُر ماه است
واژه ی دیگری از جان قلم در راه است
سرِ پر شورِ غزل از دل او آگاه است
حسنی زاده ای از مکتب ثارالله است
راهِ عرفان پسرهای حسن کوتاه است

بینِ گودال نشان داد به ما عبدالله
سنِّ کم نیز نشد مانعِ سِیرِ این راه

علّتِ صلحِ حسن آن همه گفتند که چیست؟
که حسن را چه مرامی است در اندیشه ی کیست؟
دلِ او خون شد و در غربت امروزش زیست
مجتبی صلح اگر کرد به فردا نِگریست
چه حسین و چه حسن ، معنیِ این هر دو یکیست

خواست عالَم همگی محوِ حُسینش باشند
اِنس و جن زائرِ بین الحرمینش باشند


دل او خون شده ، خونین جگر از کرببلا
تیرباران شده یعنی خبر از کرببلا
به بقیعش نرود دل مگر از کرببلا
روضه اش نیست مگر داغ تر از کرببلا
که خود از کوچه شکست و پسر از کرببلا

چشمه ی اشک از این مرثیه ها جاری شد
از بقیعِ غمِ او کرببلا جاری شد

ملیحه خدامی :
به خاک افتاد، اقیانوس برخاست
ز شمع کشته ای فانوس برخاست
حسن(ع)درآتش نامردمان سوخت-
و ازخاکسترش ققنوس برخاست

فرقی نکند چقدر کودک باشی
درجنگ، بزرگ یا که کوچک باشی
با غیرت عمرو بن حسن می باید-
دنبال شهادتی مبارک باشی

در کام تبسم عسل با خود داشت
صد لاله،ترانه وغزل باخود داشت
مشهورترین شهید خواندند او را 
چون نام و نشانه از جمل با خود داشت

هرچند که کودکیم اما مردیم
جان را به فدای مکتب حق کردیم
اینبار عمو، برات جانبازی را -
از سوی کریم اهل بیت ع آوردیم

با دشنه ی خصم روبرو خواهم شد
خود وارد جنگ با عدو خواهم شد
لبیک به لب دارم و با اذن پدر-
من نیز فدائی عمو خواهم شد

وا کن گل چشم،نور چشمان عمو
ای همنفس برادر ای جان عمو
بردار ز خاک غربتستان ، لختی
سر را بگذار روی دامان عمو

بر شیعه رسیده گاه داغی جانکاه
اشک وغم ورنج و غصه وماتم و آه
بستیم زبان ز ناله،چون می دانیم-
لایوم کیومک ابا عبدالله ع




میثم داودی:

خدا در شور بزمش از عسل پر کرد جامت را
که شیرین تر کند در لحظه های تشنه کامت را

رجز خواندی برای مرگ ، با لب های خشکیده
که عرش و فرش بر لب می برد هر لحظه نامت را

نشان دادی که در نسل حسن ، جز حسن چیزی نیست
ندید اما نگاه کوفیان ماه تمامت را

دم رفتن به میدان خنده ای کردی و فهمیدی
که شیرین می کند لبخند تو کام امامت را

میان کارزار زخم ها بردی پناه آخر
به پیغمبر که پاسخ داد بی وقفه سلامت را

در آن لحظه که دشت از بوی تو آکنده شد دیدند
ملائک با نگاه تازه ای روز قیامت را !

تو حسن مطلع شیرین زبانی در غزل بودی
رقم زد با شهادت پس خدا حسن ختامت را

روح اله قناعتیان:

خدا کند به عشق تو خراب و دربدر شوم
برای من پدر شوی ، برای تو پسر شوم
یتیم هستم و اگر اسیر هم شوم بد است
به فکر خواهر توأم ، مخواه دردسر شوم
دوباره پای قنفذی به شعر وا شده عمو
اجازه می دهی کمی ، برایتان سپر شوم؟
سه شعبه هاوسنگ ها،سنان وتیغ وکعب نی
به روضه ی من آمده ، که باز معتبر شوم
اگر چه کودکم ولی ، خدا کند که قبل تو
بریده تر ، بریده سر ، بریده بال و پر شوم
منم شبیه قاسمم - چه می شود - عسل که نه
زبان بریزم و کمی ، برایتان شکر شوم
دراز دستی مرا ، ببخش قصد کرده ام
ز داغ های مادرت ، کمی شکسته تر، شوم
                *
چه می شود ستاره ای ، به پای تو قمر شود؟
چه می شود یتیمکی ، برای تو پسر شود؟

ناصر دوستی:

خیمه در خیمه باد می نالید
دشت پر واهمه به سر می زد

یک کبوتر جلوی چشم همه
عاشقانه مدام پر می زد

بار خود بسته بود،مادر داشت
مست و دیوانه دور او می گشت

شمع در شمع پیکرش میسوخت
مثل پروانه دور او می گشت

داشت با چشم خون فشان میدید
مادری خسته جان، که جان میرفت

داشت زیبا...زهرچه زیباتر...
کفتری سوی آسمان می رفت

یک قدم از برش که بر میداشت
طفل را مادرش صدا می کرد

مادر انگار توی کنج دلش
داشت اسپند دست و پا میکرد

وقت پرواز یک کبوتر بود
وقت دل کندن و جدایی بود

وقت وارستن از تقیّد تلخ
وقت آزادی و رهایی بود

مثل کوهی پسر مُقاوم بود
خم بر ابروی خود نمی آورد

نوجوانی به نام قاسم بود
خم بر ابروی خود نمی آورد

ضربه شستی شبیهِ حیدر داشت
نوجوانی علی خصایل بود

چهره اش ناز و گندمیّ و ملیح
نوجوانی حسن شمایل بود

نوجوانی که مرگ در نزدش
طعم"اَحلی من العسل"می داد

زیر شمشیر خود رجز می خواند
درس بر فرقه ی جمل می داد

پیکرش زیر غرّش شمشیر
خم بر ابروی خود نمی آورد

آنطرف تر دلی ز غم میسوخت
این طرف روی خود نمی آورد

داشت باران زخم می بارید
دل چرخ کبود می نالید

بسکه آشفته بود و زخمی،داشت
پیکری رود رود می نالید...

دفتری با سِنان ورق می خورد
دفتری خط به خط به هم میریخت

با سر انگشت نیزه و شمشیر
پیکری هم فقط به هم میریخت

نعل اسبان که غُسل خون کردند
پیکری را به دشت پاشیدند

خیمه ها در سکوت غلتیدند
تا که اینگونه صحنه را دیدند...

احمد مسرور:

در کوچه ای پرغصه مادر را که می‌دید
بر خاک، پرهای کبوتر را که می دید

سهم دلش می شد نگاهی غرق حسرت
دلتنگی و اندوه خواهر را که می دید 

آهسته در خود می شکست آیینه ی حُسن
آیات خاک آلود کوثر را که می دید

می رفت راه کوچه را تا خانه هر روز
می سوخت چشمان ترش، در را که می دید

در کوفه همراه پدر بارید با بغض
نامردهای پای منبر را که می دید

حتی غروب نیزه را می دید درخون
در جام زهر جعده محشر را که می دید

آموخت آیین رجز خوانی به قاسم
درصلح خود ،جنگ برادر را که می دید

واشد گره از بغض خونین سکوتش
کرب وبلا گلهای پر پر را که می دید

زینب صدا می زد یتیمان حسن را
از روی تل پیکار اکبر را که می دید

قاسم رجز می خواند مثل شیر غران
تیغ و لوای سبز حیدر را که می دید 

از عمه رخصت خواست عبدالله با شوق
جانبازی یاران دیگر را که می دید

آمد به میدان بی زره ،سرباز کوچک
دور عمو یش رقص خنجر را که می دید

 دل در میان سینه ی جبریل می سوخت
گودال و جنگ نابرابر را که می دید

خورشید از بام فلک برخاک افتاد
در دشت پیکرهای بی سر را که می دید

اشک از نگاه خسته ی مهتاب می ریخت 
پایان روضه شرم معجر را که می دید؟

سید مهدی شفیع زاده:

گفتن از او برایم آسان نیست
محتشم گیر وصف رویش بود
قامت مثل سرو جای خودش
شعر در بند تار مویش بود 

نور می بارد از سر و رویش
نوجوانی شبیه پیغمبر(ص)
حیدری، مثله جدّه اش زهرا(س)
فاطمی، مثل جدّ خود حیدر(ع)

رفت تا خیمه ی امام حسین(ع)
و عمو را قسم به جانش دادی
دید فرمانده اش اجازه نداد
نامه ای از پدر نشانش داد

آسمان را گرفت در آغوش
مثل ابری _ بهار می بارید
پسر ماه کربلا _ قاسم(ع)
اذن میدان گرفت از خورشید

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
هاشم کرونی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۲۶ - ۱۳۹۷/۰۸/۰۴
0
0
این شعر هم از اشعار خوبی بود که قراعت شد در این شب شعر:

داتیال بهادرانی:
غزل شهادت امام حسین و عبدالله بن حسن (ع):

فغان برآمد از آفاق و بر مدار نشست
شفق زبانه زد و شعله در شرار نشست

سنانِ داغِ عدو شعله زد وَ هجده داغ
به جانِ لاله مجروحِ داغدار نشست

هزار حرمله زانو زد و هزارانِ تیر
بلند گشت و به یک ضرب ذوالفقار نشست

به یادِ مادرِ خود دست رابه پهلو برد
همین که نیزه به آن زخمِ ماندگار نشست

پسر به مادر خود میرود ،عجیب نبود!!
به پهلویِ تو اگر زخم؛ یادگار نشست
به پهلویش اگر این زخم_ یادگار

رسید قاصدِ باران به پیشوازِ عمو
به سمت معرکه غلتید، تا غبار نشست

قرار داشت حسن در سر قرار خودش
سپر شد و جلوی یار بی قرار نشست

به دستِ سایه یِ شر، غنچه سخت پرپر شد
به رویِ دامنِ دلدار در کنار نشست

حسن کجاست ببیند جوانه هایش را
به روی دست عمو، یک به یک به بار نشست

هزار مرتبه زینب، بلند شد _ افتاد
هزار مرتبه برخواست_ نیزه دار نشست

به دستِ نیزه به هم خورد، بند ها از هم
به گلشنِ تن ِ گل، خار پشتِ خار نشست

فغانِ مادری از تَل بلند شد، ناگاه
عدو چو بر تن خورشید زخمدار نشست

چگونه پیشِ نگاهِ حرم ، جسارت تیغ
گذشت از تنِ سردار و سر به دار نشست

همین که صبح به نی رفته لب به نوحه گشود
تمام بادیه تا شام نیزه ، زار نشست

". دانیال بهادرانی ."
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین