۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۹ : ۱۱
گپوگفتی با این مداح اهل بیت (ع) راجع به هیأتهای شرق تهران و فضای زیستی رزمندگان جبهه سوریه داشتیم که مشرح آن به شرح زیر است:
با توجه به شناختی که از شما داریم، از سن کم مداحی را شروع کردید. دقیقا چه شد که مداح شدید؟
خودم هم نمیدانم دقیقا چه شد که مداح شدم! اما بعدها که کمی فهم پیدا کردم و به سمت معرفت به امام حسین (ع) حرکت کردم، متوجه شدم که امام حسین خواسته است. این سِمت اکتسابی نیست، انتصابی است. یعنی یک نفر را به این مقام و مسؤولیت و نوکری نصب میکنند. اینطور نیست که بگویی مدرسهاش را میروم و نوکر میشوم. اهل بیت باید برایمان بخواهند. با خودم فکر میکنم چه نقطه مثبتی داشتم که امام حسین (ع) این لطف را به من کرد، چون هر چه خودم را کندوکاو میکنم، نقطه مثبتی در خودم نمیبینم که امام حسین (ع) به خاطر آن به من عنایت کرده باشد و مستحق این لطف باشم. شاید از دعای مادر و پدر بوده و یا آنها یک کاری کردهاند که این لطف به من شده. فکر میکنم در سال ۷۱-۷۲ بود که حدود ۱۵ سال سن داشتم و در تکیه محلمان میخواندم. یعنی شروع مداحیام از تکیه محلمان در محله ۱۳ آبان واقع در خیابان پیروزی بود. آن وقتها تلویزیون نوحهای از نوجوانان شهرستان آباده شیراز میگذاشت که نوحه «باز این چه شورش است» را به سبک خاصی میخواندند و من هم آن شعر را از روی تلویزیون تقلید میکردم. تقریبا سعی میکردم مثل خودش بخوانم. یک شب در محلمان خواندم.
یعنی دستتان میکروفون دادند؟
بله. یادم نمیآید برای چه کسی خواندم. ولی برای یک بزرگتر خواندم و او گفت بیا در تکیه بخوان. چون به کسی میکروفون نمیدادند بخواند. پیرمردی بود به نام «اوستا حسین» که سالها خودش میخواند. معروف به مداح محلهمان بود. بچهبازی نبود که کسی بخواهد بخواند. یک شب رفتم میکروفون را گرفتم و شروع کردم به خواندن شعر «باز این چه شورش است» با همان سبک نوجوان شیرازی. خب مردم محله با صدای جدیدی آشنا شدند و برایشان سوال شد که این نوجوان کیست. بعد جلو آمدند و دیدند پسر «آقا قاسم» است. خیلی استقبال کردند. بعد از چند بار خواندن، طوری شده بود که وقتی مناسبت بینالمللی میشد، یعنی میخواستند به هیأت دیگری بروند، اجازه میدادند من بخوانم. یکی ـ دو سالی آنجا میخواندم تا بعدش وارد بسیج و مسجد و وارد هیأت بسیج شدم. هیأت بسیج هم سبک خاص خودش را داشت و مثل هیأت محله نبود. زنجیززنی و دسته نبود. وقتی مدتی در هیأت بسیج بودم، شروع کردم به ایراد گرفتن از هیأت محلهمان. مثل برخی طلبهها که سال اول طلبگی حاضر نیستند پشت هیچکس نماز بخوانند! [میخندد] مثلا میگفتم شب اول حتما باید حضرت مسلم بخوانید. شب تاسوعا حتما باید از حضرت عباس بخوانید و بعد هم از آنجا جدا شدم و فقط به هیأت بسیج و مسجد میرفتم. اولین الگوی من در هیأت و بسیج و مسجد فردی به نام آقای رضا محمدی بود. با ایشان در بسیج و مسجد ائمه اطهار در همان محله ۱۳ آبان فعالیت میکردم. کم کم شروع کردم فرازهایی از دعای توسل را میخواندم و توانستم در هیأت جا باز کنم. یعنی آن توانایی که یک مداح لازم دارد را در آن جلسات توانستم به دست بیاورم. آن زمان فضای خاصی بود. به غیر جلسات خودمان اکثرا جلسات حاج منصور میرفتم. با بچهها در ایام فاطمیه به بیت رهبری میرفتم. یک بار در ایام فاطمیه، من دم در نشسته بودم، وقتی آقا وارد حسینیه شدند، آقا را از دور دیدم، خیلی حس عجیبی بود. تا سال ۷۶ در جلسات بسیج بودم تا اینکه با فردی به نام حاج حمید پایمرد آشنا شدم که دومین نفری بود که در فضای هیأت با او آشنا میشدم. او رزمنده و از بچههای گردان کمیل بود و واقعا نقش مهمی در زندگی هیأتی من داشت. وقتی با حاج حمید آشنا شدم به فضایی فراتر هیأت بسیج رفتم و وارد هیأت گردان کمیل شدم. از ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم. اگر الان چفیه میاندازم، مدیون ایشان هستم. حدود سال ۷۷-۷۸ با آقای رضا رشیدی و هیأت یازینب آشنا شدم. هیأت یازینب یک فضای خاص داشت. یعنی هیأت گردان کمیل همه تیپهای خاص مذهبی داشتند؛ مثل شلوار شش جیب و پیراهن یقهآخوندی، ولی هیأت یازینب بچههایی بودند که هیأتی بودند، اما تیپشان هم به روز بود. برخی حتی شلوار جین میپوشیدند، یا بلوزی که نوشته انگلیسی داشت. اما خب هیأتی و گریهکن و باصفا بودند. در فضای معرفت به امام حسین (ع) و تبری و تولی، از آقای رضا رشیدی خیلی نکات جدیدی یاد گرفتم. ایشان خودش هم رزمنده بود، اما فضای ظاهریاش خیلی به روز بود. با ایشان تا سال ۸۱-۸۲ خیلی صمیمی بودم. البته در همین زمان با آقامجید سیبسرخی هم آشنا شدم. حدود سال ۷۸ بود. یک شب زیر پل ری، دم در جلوهگاه شهیدان، با آقا رضا رشیدی بودیم که برای اولین بار آقامجید سیبسرخی را دیدم. من خیلی محکم دست میدادم. دستشان را گرفتم و فشار دادم و او با همان روحیه و صدای لطفیشان تذکر دادند که اینطور نباید دست داد و آن سرآغاز رفاقتمان شد. یک شب به هیأت یازینب آمد. من آن زمان تازه شروع به عربی خواندن کرده بودم. بعد از هیأت به من گفت یکبار دیگر بخوان و فهمیدم از این مدل خواندن خوشش آمده است.
مرحوم آقامجید سیبسرخی چه نقشی در هیأت یازینب داشت؟
آقامجید جای ثابتی نداشت. همه جا حضور داشت. به اکثر هیأتها سر میزد. با آقامجید که ارتباطم بیشتر شد، به هیأتها و جلسات مختلف بیشتر میرفتم. مثلا در بازار و فاطمیون و ... میخواندم.
یعنی آقامجید سیبسرخی از شما خیلی حمایت کرد.
بله. قاطعانه میتوانم بگویم در فضای مداحی، در فضای اجتماعی زندگیام، حتی در فضای اقتصادی زندگیام ورود داشت و من هم به این مساله چراغ سبز نشان میدادم. یعنی مثل جوان و نوجوانهای امروز نبودم که حرف گوش نکنم. امروز به دانشآموز میگویم تو که مداحی میکنی، چرا چنین لباسی میپوشی؟ میگوید خودت را به روز کن. یعنی میگوید تو باید شبیه من بشوی. آن زمان آقامجید به من گفت موسی! لباس مداح کتوشلوار است. همان یکبار این حرف را زد و من از سال ۷۸ تا الان کتوشلوار میپوشم. اولین کتوشلوار را هم ایشان برایم خرید و من تا امروز کتوشلوار میپوشم و خداروشکر سمت فضای اسپورتی که برخی رفقای همصنف ما دارند نرفتم که مثلا بخواهم عقیق بزرگ در دستم بگذارم یا دستبند با عقیق یا دستبند با سر اژدها دست بکنم! یعنی من هنوز توفیق نداشتم به این ورژنها برسم. یکبار دستبندی در دست داشتم که روی آن «یاعلی» نوشته بود. آقا مجید تا این را دید، گفت آقاموسی! این النگو چیست که در دست داری؟ گفتم النگو نیست، دستبند است و روی آن اسم اهل بیت است. با یک لحن خاصی گفت آها ! همین که این را گفت فهمیدم که این کار درست نیست. در آن سالها روز و شب من آقامجید بود.
هیأت یازینب هم هیأت خاصی بود. شاید در شرق تهران کمنظیر بود.
بله. اگر هیأت عشاقالحسین (ع) را جدا کنیم، هیأت یازینب تقریبا بینظیر بود. در آن زمان حسین آقای سیبسرخی و من و سیدعباس حسینی و آقامحمد یاران میخواندیم. خب الان حاج حسین سیبسرخی میتواند دو ساعت بخواند و جلسه را اداره کند، اما آن زمان به هر مداح شاید ۱۵ دقیقه وقت میرسید. حوالی سال ۸۱ بود که حسینآقا از یازینب جدا شد و هیأت روضة العباس را تأسیس کرد. یعنی اگر آنجا میماند جفا بود، چون حسینآقا مثل چشمه جوشان است. من و آقاسیدعباس هم سال ۸۲ از هیأت یازینب جدا شدیم. سابق یک روضه هفتگی داشتیم که آل کسا میخواندیم، بعد همان را ادامه دادیم و اسم هیأت را هم هیأت آلکساء گذاشتیم.
در آن سالها مدام با آقامجید بودم. یعنی کسی من را میدید میگفت تو حتی شبیه آقامجید موتور سوار میشوی، شبیه آقامجید راه میروی و لباس میپوشی. که در سالهای بعد هم آقامجید به رحمت خدا رفت.
هیأت یازینب به عنوان یک جلسه خاص در تهران، چه شد که از هم پاشید؟
یک سری اختلافهای سلیقهای بود. دقیقا هم یادم نمیآید سر چه موضوعی بود. یک سری اختلاف سلیقههایی که در همه هیأتها هست. البته هنوز رفیق هستیم و آنجا سر میزنیم. در این سالها هم آقای یاران زحمت میکشیدند و اداره میکردند.
خلاصه من حتی در شغلی هم که داشتم، مدیون آقامجید هستم. آن زمان یکی از رفقایم مدرسهای تأسیس کرده بود، به من گفت در بخش امور تربیتی کار کنم. ابتدا قبول نکردم. آقامجید گفت این کار را برو تا اینکه یک کار خوب پیدا کنی.
کدام مدرسه رفتید؟
در اتوبان آهنگ، خیابان مخبر جنوبی، تقاطع مخبر و جهانپناه، مدرسهای به نام طوسی بود که مخروبه بود و ما آنجا را بازسازی کردیم. تابستان بود، من رفتم کربلا، وقتی برگشتم دیدم اصلا رفیقم نیست و مدرسه را تحویل شخص دیگری داده است. مدیر جدیدی که تحویل گرفته بود، معلم دوران دبیرستان خودم بود. قرار شد ناظم مدرسه باشم. یک سال آنجا ناظم بودم تا اینکه آقای عباس محمدیدوست گفت به مدرسه پیام رستگاران بروم. با آقای عباس محمدیدوست به مدرسه پیام رستگاران رفتم. حوالی ۸ سال هم در پیام رستگاران بودم. متاسفانه در سه مدرسه مذهبی کار کردم و در هر سه مدرسه هم به خاطر درگیری مذهبی بیرون آمدم. به مدرسه پیام غدیر در اتوبان شهید محلاتی رفتم. ۴ سال خدمت آقای مسجد جامعی بودم که بعدش سفر سوریه پیش آمد.
(مداحی موسی رضایی در حرم حضرت زینب سلام الله علیها)
شما که مداح بودید و ناظم مدرسه، چرا تصمیم گرفتید به سوریه بروید؟
برای گرفتن عکس و گندگی رفتم! [میخندد] خب من دو سال پیگیر بودم بروم. به هرکسی هم رو میزدم. حتی یکی از رفقایم سرباز ستاد کل بود، از او خواهش کردم اگر میتوانید برایم کاری کند. یعنی از سرباز تا سردار، رو زدم. یکی از رفقا که زیر نظر سردار همدانی بود، گفت میخواهند ما را برای آشپزی ببرند، از او خواهش کردم که اسم من را هم در لیست بگذارند. یک شب به یک مسجد رفتیم، حدود ۱۰-۱۵ نفر بودیم، گفتند فردا اعزام است. گفتند وصیتنامه را بنویسید چون فقط یک درصد ممکن است برگردید. خب ما آب دهنهایمان را قورت دادیم. میگفتند گوشی نباید ببرید و عکس نباید بگیرید. همه هم به من نگاه میکردند. فردایش گفتند آسمان آنجا ناامن است و پرواز صورت نمیگیرد. ایام بعدش هم سردار همدانی شهید شد و کل برنامه لغو شد. ما هم امیدمان ناامید شد. تا اینکه یکبار یک خانمی به من زنگ زد و گفت شما هنوز پیگیر رفتن به سوریه هستید؟ در دلم گفتم فقط مانده بود تو بخواهی مرا سوریه بفرستی. من را به کسی معرفی کرد، و آن فرد من را به شخص دیگری معرفی کردند. شخصی که واسطه بود به آن مسؤول اصلی گفت موسی در هیأت حاج حسین سازور هم میخواند. آن مسؤول هم گفت از حاج حسین سازور یا حاج حسین اللهکرم یک نامه بیاور. خدمت حاج حسین سازور رفتم، ایشان هم لطف کرد یک نامه نوشت و من را معرفی کرد. آن مسوول قبول کرد و من را به یک پادگان برد. قرار شد ابتدا من به عنوان مداح بروم. دفعه اولی که رفتم بیش از دو ماه آنجا بودم. قرار شد به ایران برگردم و دوباره بروم. مدت زیادی در تهران بودم و نمیشد به سوریه بروم. دفعه بعد با شخصی به نام حاج اکبر رفتم. ماه رمضان سال ۹۵ رفتم. دفعه سوم هم سال ۹۶ رفتم.
کلا چقدر آنجا ماندید؟
حدود چهار ـ پنج ماه.
فقط مداحی میکردید؟
شاید کاری که کمتر از همه انجام میدادم، مداحی بود. چون اصلا فرصتش پیش نمیآمد بخواهم زیاد مداحی بکنم. ولی برای فاطمیون دو شب در مقر خواندم. یک مرتبه خاکریزی که دستمان بود، ۱۰ روز در خاکریز بودیم.
پس درگیر جنگ هم شدید.
بله. با شهید اسداللهی و شهید امیر سیاووشی با هم بودیم که آنها شهید شدند. شهید مهدی قاضیخانی که اهل ورامین بود، کنارم شهید شد. یعنی اولین کسی که در کنارم شهید شد، مهدی بود. کنار هم بودیم که تیری به پهلویش اصابت کرد. با محسن فرامرزی و حاج داوود جوانمرد رفتیم بدن امیر سیاوشی و حمید اسداللهی که سه روز مانده بود را بیاوریم، که حاج داوود و محسن هم همانجا شهید شدند. حرفهای آخر حاج داوود جوانمرد در بیسیم را هنوز به یاد دارم.
خب شما در تهران هیأت داشتید، در هیأتهای مختلف هم مداحی میکردید و اثرگذار بودید. چرا در همین تهران وظیفهتان را انجام ندادید؟
خب یک عمری از این مساله دم میزنیم. من به رفقا میگویم اشعاری که میخوانیم که تو روزی ما را میدهی و ما حاضریم برای تو جان بدهیم، معمولا دروغ میگوییم. چون اگر صبح بشود و ما را از سرکار اخراج کنند، ما به هرجایی رو میزنیم. خب اگر روزیدهنده ما امام حسین (ع) است، غصه روزی نباید بخوریم. بالاخره ما هم یک عمر گفته بودیم جانمان را برایت میدهیم. خب موقعیتاش پیش آمد. بسم الله! حالا نمیخواهم از خودم تعریف کنم، اصلا اینطور نیست. خیلیهای دیگر هم میخواستند بروند، اما موقعیتش پیش نیامد. بالاخره نقطه آرزو و اوج عشق ما این است که برویم از حرم اهل بیت علیهم السلام دفاع کنیم. من اولین بار میخواستم برای آشپزی بروم. حتی قبول کرده بودم لباسهای رزمندهها را بشورم. ولی وقتی به عنوان مداح رفتم، در مسائل نظامی تخصص پیدا کردم. حتی دفعه دوم به عنوان فرمانده گروهان رفتم. فکر میکنم خمیرمایه این کار را هم داشتم. یعنی نظامیگری نکرده بودم، ولی این توان را در خود احساس میکردم. چون همیشه به این مساله فکر میکردم. به این نکته هم فکر میکردم که شاید رفتنم باعث شود عدهای از شاگردانم در مدرسه، تلنگری در وجودشان ایجاد شود. حتی برخی از شاگردان مراجعه کردند و پرسیدند برای رفتن به سوریه چه کار باید کنیم؟ به آنها گفتم اول باید بروید در بسیج ثبتنام کنید. البته فقط من نبودم. گردانی که بعد از من آمد، حسن حسینخانی در آن گردان بود. او هم برای مداحی نیامده بود، به عنوان یک نیرو در گردان آمده بود. رفتن من لطف امام حسین (ع) بود، حالا نمیدانم قبول کردند یا نه.
موسی رضایی و شهید محمد کیهانی
فضای فکری رزمندهها آنجا چطور بود؟
خب اکثرا بچههای هیأتی و بسیجی و سپاهی بودند. البته بین آنها افرادی هم بودند که اینطور نبودند. یعنی تیپشان متفاوت بود. اینکه چطور آمده بودند، نمیدانم. ولی حتما انتخاب شده بودند و حضرت زینب (س) آنها را خریده بود. یعنی بچههایی که اصلا در بسیج نبودند، ولی به عشق حضرت زینب به سوریه آمدند و بعضا شهید هم شدند.
آنجا با جبهه دفاع مقدس فرق میکند. مثلا عرفانی که در فضای دفاع مقدس در فیلمها میبینیم، در آنجا متفاوت است. در زمان دفاع مقدس، یک طرف بچههای رزمندهای بودند که فارسی صحبت میکردند و یک طرف ارتش بعثی که عربی صحبت میکرد و فرهنگها مشخص بود. اما در سوریه اینطور نبود. یک طرف تو بچههای حزبالله لبنان فعالیت میکنند، یک طرف حیدریون عراق، یک طرف بچههای پاکستان، یک طرف بچههای افغانستان. فضا خیلی خاص و متفاوت بود. یعنی ممکن است کارهایی برای جوان حزب اللهی ایرانی خیلی عجیب و غیر ممکن باشد، اما برای آنها بسیار عادی. من اولین باری که به لبنان رفتم، فکر میکردم همه جوانان ریشهای بور دارند و سربند بسته و آماده شهادتند. اما دیدم که خیلی از آنها با لباس ورزشی به هیأت آمده بودند. یعنی لباسی که اصلا حاضر نیستیم در تهران بپوشیم، آنها خیلی راحت در شهرشان پوشیده بودند و به نماز جماعت میآمدند. ما سالها در تهران یک تصوری از یک تیپ حزباللهی داشتیم که در مقابل هرکس غیر از این گارد میگرفتیم، اما دیدیم این صحیح نیست. بالاخره آنها هم محب اهل بیت هستند، ولی خب فرهنگ آنها اینطور است.
یک جایی حاج حسین اللهکرم سخنران بودند، دستور داد من هم صحبت کنم. وقتی این نکته را گفتم، ایشان تایید کرد و گفت حتی در دفاع مقدس ما هم اینطور نبود که از اول فضای عرفانی باشد. مثلا در ابتدای جنگ رمز عملیاتها عقاب تیزدندان و اینها بود، بعدها آرام آرام فرهنگسازی شد.
منبع:فارس