۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۳ : ۱۰
- در ابتدا راجع به همسر شهیدتان بفرمایید.
اینکه فصل آشناییتان با شهید چطور رقم خورد و چگونه شد که تصمیم به
ازدواج با ایشان گرفتید؟
شهید الوانی به خواهران خود سپرده
بودند که دختری را برایشان مدنظر بگیرند که البته با ایشان هم عقیده باشد.
به همین جهت یکی از خواهرانش به مدرسه محل تحصیل بنده آمد و در ملاقات اول
گفتند که برادر من شهید زنده است و با همین جمله هویت واقعی برادر خود را
برای من آشکار کردندکه همین امرباعث شد تا من بفهمم این شخص با چه روحیاتی
قصد آغاز زندگی خود را دارند، وقتی همسرم به منزل ما آمد گفت 13 نفر از
دوستانم شهید شدهاند و من هم در فکر شهادت هستم و اگر همسنگر من هستید یا
علی، و این شد که من با یک نگاه روشن به این مسیر نگاه کردم و جواب مثبت
دادم. وقتی زندگی ما شروع شد تازه فهمیدم که با شخصیتی که مانند یک استاد
اخلاق است زندگی میکنم؛ محمدرضا مظهر ادب و انسانیت و آزاد از تمام قیودی
که ما در بندش هستیم بود. وقتی که برای خریدن جهیزیه به بازار رفتیم دیدیم
شهید از نگاه تجملاتی دور است. یادم هست که وقتی نگاه وی به مبلهای
آنچنانی افتاد این بیت شعر را گفت: «گفته بودم که به حج آمدم، غافل از آنکه
چه کج آمدم» یعنی به من فهماندند دنبال تجملات نیست. بنابراین زندگی ما با
سادگی آغاز شد و هم من با همسرم مدارا کردم و هم شهید از من توقع آنچنانی
برای جهیزیه نداشت. بهخاطر همین زندگی ما پر از محبت و سادگی و عشق طی شد.
در این دنیا ما با هم بیشتر از دو سال زندگی نکردیم ولی میارزد به
زندگیهای 40 سالهای که بین دو زوج انجام میگیرد که بویی از عشق و محبت
بین آنها وجود ندارد و واقعا درست است که کمیت در زندگی ما وجود نداشت ولی
پر از کیفیت و شهد شیرین عشق بود که در زندگی ما موج میزد.
- از خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگویید؟
خصوصیت اخلاقی بارز و مهم این شهید اخلاص بود که در گمنامی وی تجلی یافت.
بعد از شهادت وی مشخص شد چقدر به مستمندان رسیدگی میکرد و برای رفع مشکلات
مالی دوستانش خودش را زحمت میانداخت تا بلکه مشکل آنان را حل کند. برای
خودش یک هشدار به صدقه طراحی کرده بود و آن را تلنگری برای خود میدانست.
البته شاید ما نتوانیم به اخلاص همسرم پی ببریم به جهت اینکه وقتی به
دوستان همکارش در سپاه اطلاع دادند که وی شهید شد همه دوستان او را با
اینکه نامش محمدرضا الوانی بود «رضا اخلاص» یاد کردند.حتی وقتی در سوریه
ترکش به کتف شهید میخورد به من و مادرشان اطلاع ندادند تا اینکه روزی به
بازار رفتیم و من دیدم همسرم از گرفتن بچه احساس سنگینی میکند. تعجب کردم
که چرا بچه چند ماهه را به سختی بغل میکند، تا اینکه یکی از وی درباره
بهبود کتفتش سؤال کرد و همسرم ناراحت شد که این راز را برملا کرد. حتی وقتی
یکی از دوستانش پیشنهاد ایجاد پرونده جانبازی را به وی داد در جواب گفت
اگر مجدد این موضوع را مطرح کنی دوستی بین مان را قطع میکنم. نکته دیگر
اینکه وقتی درباره درجه نظامیاش پرسیدم، گفت امام زمان(عج) از ما انجام
تکلیف خواستند نه درجه!همسرم در وصیتنامه خود نوشته بود اگر عکسی از من
چاپ میشود بر آن درجه نزنید لازم نیست. وقتی عکسها بعد از شهادت وی چاپ
شد عکسها با درجه سرهنگی را دیدم فهمیدم درجه همسرم چیست.
- تحصیلاتشان در چه حدی بود؟
لیسانس دانشگاه افسری داشتند و حتی برای ارشد هم شرکت کرد و معدلشان 19 بود
و آنجا که رفتیم کافینت میگفت شما اصلا لازم نیست ثبتنام کنید شما را
جذب میکنند، خیلی بچه منظم، منضبط و دقیق بود.
- با وجود اینکه سالهای ابتدایی زندگی شما بوده است بر همسرتان سخت نمیگرفتید که به سوریه نروند؟
آقا رضا از ابتدای ازدواج به بنده گفته بود که در این مسیر هستم و
سختیهای راه را به من گوشزد میکرد. ولی با این وجود برای کسانی که تازه
زندگی مشترک خود را شروع کردهاند این مسئله موضوع رنجآوری است. هر گاه به
ماموریتهای داخل کشور میرفت زیاد ناراحت نمیشدم اما وقتی صحبت از حضور
در سوریه میشد نگران همسرم میشدم. یک بار پرسیدم چندین بار تا به حال شما
به سوریه رفتهاید آیا وظیفه خود را به اندازه کافی انجام ندادهاید؟
گفت:«مگر در زیارتنامههای معصومین(ع) نمیگوییم «بابی انت و امی» و یا
«انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم...» الان دشمنان حضرت زینب(س) دارند
حمله میکنند حال، ما چرا با آنها نجنگیم؟» دلیل گفتن چنین مسائلی از سوی
بنده بدین خاطر بود که بیشتر از وجود وی بهره ببریم و لحظات خوشی را در
کنارش سپری کنیم وگرنه این نکات از ابتدای زندگی برایم روشن بود و با دیده
روشنی این مسیر را انتخاب کردم و افتخار هم میکنم، اما سؤالی که همیشه در
ذهنم است اینکه آقا رضا رفتی شهادتت هم مبارک باشد اما چرا این قدر زود؟ در
خواب دیدم که همسرم در جواب گفت دستور از بالا بود که واقعا این شهدا خیلی
آزادانه و آگاهانه انتخاب کردند. خداوند هم تا میوهای لایق چیدن باغ
بهشتی نشود، بهشتی نمیکند و اینها به پختگی کامل رسیدند و لذا وقتش بود
که آقا رضا اهل بهشت باشد تا اهل دنیا.
-شهدای مدافع حرم توانستند خودشان را به شهدای دفاع مقدس برسانند، با این وجود به نظرتان چگونه شد که آقا رضا تصمیم به شهادت گرفت؟
محمدرضا عاشق بود، بنابراین عاشق تا به معشوقش نرسد آرام نمیگیرد.
- چند بار تا به حال آقا رضا سوریه رفتهاند و آخرین وداعتان چطور گذشت؟
قبل از عقدمان مسئله اعزام به سوریه برای آقا رضا پیش آمد، یعنی دوستان
شوخی میکردند که ایشان میخواهد با شما اتمام حجت کند. حتی عقدمان هم به
تاخیر افتاد به خاطر ماموریت سوریه. حدود پنج دفعه شد که به سوریه رفت و
چون به ماموریتهای داخل کشور میرفت، در مجموع زندگی مشترک ما یک ماه
بیشتر نشد؛ همیشه درگیر بود حتی در خانه، سر سفره و در ماشین دائم با تلفن
همراهش. آخرین وداع خیلی سخت بود، بر عکس همه خداحافظیها. همسرم حلالیت
طلبید. همیشه با آب و قرآن بدرقهاش میکردم. اما برای اولین بار خیلی با
سرعت از ما جدا شد و من فرصت هیچ کدام از این کارها را پیدا نکردم. آقا رضا
ساکش را برداشت و با دل کندن از همه تعلقات دنیوی چون پرندهای به سرعت
پرید و رفت. آقا رضا خیلی تند و سریع خداحافظی کرد تا وابستگیها کار دستش
ندهد. خداحافظی عجیبی بود.
-آخرین دیدارتان با شهید چه روزی بود و چگونه اتفاق افتاد؟
هفتم مهر 95 همسرم به شهادت رسید. مصادف با شب اول ماه محرم و از شش ماه
قبل از شهادت، خبر شهادت خودش را به ما داد؛ هم به طور زبانی و هم عملی. به
این معنا که یک دفعه امامزاده عبدالله(ع) بودیم گفت برویم با هم ساندویچ
فلافل بخوریم. چون خیلی علاقمند فلافل بودند من گفتم برویم خانه شام درست
میکنم همسرم گفتند این آخرین فلافل عمر من است و اگر این را نخورم دلت
میسوزد و من جدی نمیگرفتم و میگفتم شاید میخواهد این کار را کند تا
ابراز محبت کنم. حتی سه مرتبه گلزار شهدا رفتیم و وی با انگشتاشاره به
مزار دوست شهیدش محمدرضا غفاریاشاره کرد و گفت اینجا جای من است. یعنی با
یقین میگفت و حتی در وصیت نامه خود گفته بود مرا بالای سر شهید غفاری دفن
کنید که اگر اکنون بروید گلزار شهدا ببینید با این منظره مواجه خواهید شد،
وصیت به این شکل نشاندهنده رابطه دوستی دو شهید است که حتی در آخرت نیز
همراه یکدیگرند.
- از نحوه شهادت شهید برایمان بگویید؟
آقا رضا هیچ وقت به ما نمیگفت که در سوریه مشغول انجام چه عملیاتی است و
البته گاهی که میپرسیدم تنها به ایناشاره میکرد که در حال آموزش نظامی
به عدهای از افغانستانیها هستیم، لذا ما هم خیالمان آسوده بود و اصلا
نمیدانستیم درگیری مستقیم با داعشیها دارند. اما ماجرای شهادت همسرم این
گونه بود که یک شب اعلام شد که داعشیها حمله کردهاند. شهید الوانی اولین
نفر بلند شد و الله اکبر گفت و طبق عادت همیشگی بند پوتینش را محکم کرد و
چون فرمانده یکی از تیپهای لشکر فاطمیون بود با الله اکبر او 40 نفر سرباز
افغانستانی اللهاکبر گفتند.آقا رضا با چهار نفر دیگر نیروی ایرانی خط شکن
شدند و رفتند تا خط را بشکنند که ترس از دل بقیه بیرون رود. لذا آقای
آتانی فرمانده آقارضا میگفت به او گفتم فردا یکی از ما پنج نفر شهید
خواهیم شد. آقا رضا دیدند یک تیربارچی داعشی خیلی بچهها را اذیت میکند و
کسی جرأت نزدیک شدن نداشت. به همین خاطر خودش جلو رفت تا حواس او را پرت
کند و بقیه تیربارچی را هدف قرار دهند. اما وقتی جلو میرود، تک
تیراندازهای داعش از پشت تیر میزنند و تیر از پشت قلب میرود و از سینهاش
بیرون میزند، به طوری که در لباس ایشان در پشت به اندازه یک تیر کوچک
پاره شد ولی از جلو قسمت زیادی شکافته شده بود.
- شهادتش را چطور به شما خبر دادند؟
صبح روز بعد به من تلفن شد و میخواستند ببینند بنده اطلاع دارم یا خیر،
اما دیدند مطلع نیستم. همسر قاسم غریب که از دوستان آقا رضا بود به من زنگ
زد گفت میخواهیم بیاییم همدان و آدرس خانه را خواستند. بعد من کمی شک
کردم که چطور شده که وی در تلفن گفتند هر وقت محمدقاسم خواست جایی برود ما
در خدمت هستیم و در مقابل آدرس خانه را هم میخواهد. تا اینکه پیامی آمد به
این شکل که سلام! شهادت برادر عزیزم را به شما و مقام معظم رهبری و امام
زمان(عج) تسلیت میگویم و امیدوارم با شهدای کربلا محشور شوند... گوشی
لحظهای از دستم افتاد و وقتی مادرم فهمید، گفت شاید کسی میخواهد شما را
اذیت کند. به افراد مختلفی زنگ زدم اما هیچ کس پاسخ درستی به من نمیداد.
بعد زنگ زدم به یکی از خواهر شوهرهایم که همسرش گوشی را گرفت و باگریه گفت
هیچی نشده! این لحظه بود که بنده اطلاع پیدا کردم. تا اینکه دامادهای
آقارضا آمدند و گفتند که شهید شده است. در آن شب خوابهای عجیب و خوبی
دیدم. دیدم روی تابلویی نوشته شده «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک
راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی الجنتی» و همسرم آن متن را اعراب
گذاری کرد و منظورش این بود که من به آن مرتبه قرب رسیدهام و محزون مباش؛
مسیری که ما رفتیم مسیر بهشت است و البته اینکه ایشان فدای حضرت زینب(س)
شدهاند برای من لذتبخش بود و آرامش مرا زیاد میکرد یعنی اگر ایشان تصادف
میکرد خیلی توان تحمل نداشتیم، اما شهادت ایشان ما را آرام کرد.
- وقتی برای اولین بار پیکر شهید الوانی را دیدید چه حالی پیدا کردید؟
پیکر شهید را که آوردند و پارچه را از روی صورت آقا رضا کنار زدند من
احساس کردم به من دستور داد و انگار که الهام شد به جای من و برادر
نداشتهام برو پای مادرم را ببوس و بدون درنگ بوسیدم. روی کفن آقا رضا
متنهایی نوشتم از جمله اینکه سلام ما را به حضرت زهرا(س) و همسر و پدرش و
البته فرزندانش برسان و دست ما را در آخرت بگیر. شب دوباره به خوابم آمد
دیدم در قبر بود که خاک را از صورت زدم کنار انگار نشست دست داد و خندید و
گفت من نخوابیدم که بیدار شوم. تشییع باشکوه برگزار شد؛ همانند تشییع شهید
سردار همدانی.
- گویا شما در مزار شهید زیارت عاشورا خوانده بودید؟
بله، من زمان خاکسپاری محمدرضا از دوستان ایشان اجازه خواستم تا در قبر
شهید زیارت عاشورا بخوانم. آنها فضای مناسب را فراهم کردند. من و یکی از
خواهرهایش وارد قبر شهید شدیم. احساس آرامش عجیبی به همراه بوی عطری در قبر
پیچیده بود. کاملاً مشخص بود که تا لحظاتی دیگر اینجا آرامگاه یکی از
بهترین بندگان خدا خواهد شد. رضا با رفتار، گفتار و کردارش خبر و نوید
شهادتش را بارها و بارها در زندگی به من داده بود. شکوه مراسم محمدرضا
الوانی هیچگاه از یاد نمیرود. به من گفته بودند شهیدم در همدان خیلی غریب
است. برای همین دوستانش برای اینکه حق ایشان ادا شود مراسمی را هم در
تهران برایش برگزار کرده بودند. اما وقتی پیکر به همدان رسید و مراسم تشییع
برگزار شد من مات و مبهوت عظمت شهدا شدم. غربتی ندیدم، هر چه دیدم حضور
بود. آنهایی در مراسم شرکت کرده بودند که اصلاً شهیدم را از نزدیک
نمیشناختند. افرادی در تشییع همسرم حضور داشتند که شاید ظاهرشان کمی با ما
فرق میکرد و با خود میگفتی اینها که اصلاً اعتقاداتشان با ما همخوانی
ندارد. بعد از مراسم، بسیاری آمدند و گفتند: شهید حاجتهایشان را برآورده
کرده است. همه حضار میگفتند ایشان پسر ما هم هست. رضا دوست داشت در جوار
بارگاه حضرت معصومه (س) آرام بگیرد اما به خاطر مادرش به قطعه شهدای همدان
(باغ بهشت) و همان مکانی که پیشتر آن را به من نشان داده بود، منتقل و به
خاک سپرده شد.
- دوری از او را چطور تحمل میکنید و بعد از شهادت ایشان چه وظیفهای دارید؟
ما چون اعتقاد داریم شهدا زندهاند با همین اعتقاد داریم زندگی میکنیم و
همچنین امید به ظهور امام زمان(عج) است که انسان را روی پا نگاه میدارد.
میگویم الهی شکر که مسلمان و شیعه اهل بیت(ع) هستیم و گاهی به خود میگویم
آنهایی که لاییک و بیدین هستند چگونه فراق از دوستان و درگذشتگان خود را
تحمل میکنند. ما به معاد و رجعت و ظهور اعتقاد داریم و همین ما را سرفراز
نگه میدارد و امیدواریم روز ظهور حضرت حجت(عج) برسد. طبق بیان رهبر معظم
انقلاب که فرمود به زودی نماز جماعت در قدس خواهیم خواند امید به آینده
نظام داریم و اطمینان داریم این امر به وقوع خواهد پیوست.
- تا به حال دیدار مقام معظم رهبری رفتید؟
خیر! متأسفانه نرفتهایم هنوز.
- جواب شما به کسانی که به رفتن رزمندگان ایرانی به سوریه انتقاد میکنند چیست؟
روزی نشستم و با خودم فکر کردم اگر دزد به خانه همسایه ما آمد و پدر
همسایه را گروگان بگیرد و خانواده جیغ بزنند حال اگر ما سکوت کنیم و قرار
باشد خانواده همسایه مورد اهانت قرار بگیرند و پدر خانواده کشته شود آیا ما
حق همسایگی را ادا کردهایم!؟سوریه هم برای ما حکم چنین همسایهای را دارد
و فریاد مظلومیتش به گوش عالم رسیده است. حال اگر ما سکوت کنیم به حدیث
مشهور که فرمود اگر کسی فریاد مسلمانی را بشنود و جواب ندهد مسلمان نیست
عمل نکردهایم و واقعا نمونه واقعی مسلمانان هم همین پاسداران هستند و در
واقع الان همان روز عاشوراست.اما اگر باز هم بخواهم پاسخی در خور به آنها
بدهم باید بگویم که شما دنیا پرست هستید که همه مسائل را با معیار مادیات و
پول میسنجید. شماها که از پول بدتان نمیآید، چرا نمیروید؟آیا حاضرید در
قبال دریافت میلیاردها پول، فرزندتان طعم یتیمی را بچشد؟ آیا حاضرید در
مقابل گرفتن امکانات و پول، عضوی از اعضای بدنتان را بدهید و یا قطع نخاع
شوید؟ باید به آنها گفت: آیا حاضرید در قبال مادیات به اسارت داعش و
حرامیها بیفتید که به هیچ اصول انسانی و ایمانی پایبند نیستند و مروت
ندارند. اینها همان سبک مغزانی هستندکه در روز عاشورا صحبتهای
اباعبداللهالحسین(ع) هم تأثیری بر آنها نداشت و در تعلقات دنیوی و مادی
اسیر شدند.در حادثه کربلا هم عدهای از دین خارج شده و به کاروان حسین بن
علی(ع) و حضرت زینب(س) طعنهها و کنایهها زدند. همانطور که حضرت زینب(س)
با قرائت آیهای از آیات خدا پاسخشان را داد من هم اینگونه پاسخ میدهم:
«ما رأیت الا جمیلا».اما امیدوارم هدایت شوند و روزی فرا برسد که بفهمند
مدافعان حرم و رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی برای چه و برای که رفتند.
(پدر
همسر شهید در این بخش از مصاحبه گفت: الان هم حسین زمان و هم شمر زمان
زنده هستند و عقل و فهم میخواهد که اینها را نگاه کند و بشناسد و همه کسی
نمیشناسند و آن مهر سیاه الهی که در قرآناشاره کرده به دل آنان زده و
حتی بعضی از مردم در مغازه به بنده گفتند چرا آقا رضا خود را به کشتن داد
گفتم شما عقل ندارید چرا که اگر ایشان شهید نمیشد داعش در همین کشور سر تک
تک شما را میبرید ولی در امنیت هستید و اصلا فکر نمیکنید امنیت خود را
مدیون خون این شهیدان هستید.)
- شهید در وصیتنامهاش روی چه چیزی تاکید بیشتری کرده است؟
همه شهدا به پیروی از ولایتفقیه و حجاب تاکید دارند.آقا رضا از موضوع
بدحجابی در جامعه رنج میکشید چراکه میگفت در کشوری زندگی میکنیم که به
برکت شهدا احساس امنیت و آزادگی میکنیم و وقتی به اینطور انسانها
میگویید چرا بدحجابی میکنید میگویند شما خانوادههای شهدا برای خون بهای
شهیدتان پول میگیرید که واقعا جای تأسف دارد!
- با پسرتان در نبود آقا رضا چگونه رفتار میکنید؟
محمدقاسم پدرش را مرده نمیداند و بچهها که حرف دلخراش میزنند در کوچه
میگوید بابای من نمرده و شهید شده. هر وقت هم داخل خانه میشود طوری که
انگار رضا اینجا نشسته میرود با عکسش صحبت میکند و میبوسد و میگوید
برایم شلوار، لباس، اسباب بازی بخر و به او زنگ میزند.
پدر خانم شهید
صحبتهای دختر خود را کامل میکند و این گونه میگوید: آقا رضا در زمان
حیات نزدیک شهرک که میشد من محمدقاسم را میبردم که ببوسدش و اینقدر
میخندید و خوشحال میشد انگار که الان دارد نگاه میکند. فکر میکنم آقا
رضا این یکی دو سال مثل پرنده آمد و رفت. انسان کم حرف و ساکت و رازدار و
با اخلاص و بسیار مودب و خداشناس و با تقوا بود. ولی بعضیها قدر این گونه
افراد را نمیدانند. خوشا به حال آنان که خوب زندگی کردند.
- آیا اجازه میدهید پسرتان محمدقاسم هم رزمنده شود و اسلحه پدر را به دست بگیرد؟
برای محمدقاسم که برنامههای زیادی دارم. ابتدا عملی کردن سفارشات پدرش مد
نظر من است. رضا در وصیتنامهشان خطاب به محمدقاسم نوشته است: محمدقاسم
جان خودت را از مجالس تلاوت قرآن و اهلبیت (ع) دور نکن که خطبه پیامبر (ص)
به ثقلین بود.
سفارش دیگر همسر شهیدم دستگیری از مستمندان و نیازمندان
است. او از محمدقاسم خواسته بود که: با مادرت مهربان باش و به مادرت وفا
کن. سعی کن در مکتب شهدا و شهادت تلمذ کنی. راه پدر را ادامه بده. من هم
دوست دارم تا اسلحه جهاد شهیدم را به دستان پسرش بسپارم و امیدوارم امام
زمان (عج) ظهور نمایند. چرا که اهلبیت (ع) ناموسپرست هستند و اجازه
نخواهند داد عمه سادات اینگونه به دست کفتارها بیفتد و حقیقتاً انتقام
خونهای ریخته شده را از کفار خواهند گرفت. انشاءالله.
منبع:کیهان