۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۳ : ۱۶
بند اول
گفتم چه برای تو به جا مانده از این عشق
فرمود همین عشق ، همین عشق ، همین عشق
در باغ خدا گم شده بودیم و خدا خواست
ما را به نگاهی بکشانَد به زمین عشق
تردید در آیینه ی صاحب نظران نیست
وقتی که رسانده ست دلم را به یقین عشق
از هر طرفی تلخی و از هر طرفی درد
شادا نمکین زخم تو، شادا شکرین عشق
تا دوست مرا ساده و آزاده ببیند
دل را به همین حال غریبانه ببین عشق
ای جان جهان دست بگیر از من عاشق
این یک دو نفس را به کنارم بنشین ، عشق!
عشق است نخستین گل روییده در این دشت
در راه شهیدان وطن، مذهب و دین: عشق
این عشق به هر رنگ و به هر بو شکرین است
تا بوده همین بوده و تا هست همین است
بند دوم
زینب، گل زهرا و علی، خواهر عشق است
تفسیر دگرگونه یی از باور عشق است
از واقعه ی کرب و بلا تا سفر شام
هر شور که افتاده به زیر سر عشق است
نامش به تن کاخ ستم لرزه فکنده است
چون در رگ او خون پیام آور عشق است
امضا شده این خطبه به توشیح امامان
بر هر ورقش نکته ای از جوهر عشق است
نوری ست در آیینه که نقصان نپذیرد
مشکات ، کلامی ست که روشنگر عشق است
شام و شب دیجور کجا و صدف نور
این پرده نشین ناب ترین گوهر عشق است
خفاش چه می داند از آرامش ققنوس
تفسیر تو در آتش بال و پر عشق است
ای بال و پر سوخته ات سرمه ی دیده
ای عطر سخن، خون غزل، روح قصیده
بند سوم
پروانه ی دل بال و پرش را نشناسد
چون شمع که در شعله سرش را نشناسد
چون شعله که وقتی به دل کوه بیفتد
فواره ی خون جگرش را نشناسد
این شعله ی سوزان که فتاده ست به جانم
چون سر بکشد خشک و ترش را نشناسد
یک دست جنون است و سراپا همه خون است
می تازد و دست دگرش را نشناسد
در گرد و غبار سم اسبان چه خسوفی ست
حاشا که حسینت، قمرش را نشناسد
حیف است که ماه از نفسش نور نگیرد
خورشید ، دل شعله ورش را نشناسد
حاشا برسد مادر و در جمع شهیدان
در لجّه ای از خون پسرش را نشناسد
تنها نه فقط همقدم مادرت آمد
خواهر همه جا پشت تن بی سرت آمد
بند چهارم
یک دشت پر از نور، پر از شور، پر از گل
یک قافله آیینه و صد چشم تامل
یک دشت پر از بال ملایک،همه خونین
یک رود پر از عطر عطش،جام تسلسل
یک دست گل لاله و یک دست گل سرخ
یک جام گل نرگس و نسرین و گلایل
از بوی گلستان همه یک پارچه، حیرت
با شوق شهادت همه یک دست، توسل
خواهر به هرآنسو که نظر کرد تو را دید
عالم همه در حیرت از این صبر و تحمل
خواهر گل زهراست ، جز این نیز نشاید
این قوم شهیرند به ایمان و توکل
ای کاش بگیرند شهیدانه ز ما دست
فردا که همه می گذرند از سر آن پل
منظور کرامات شما اهل یقین است
هرجا سخن از معجزه ی حبل متین است
بند پنجم
می خواستم از معجزه از سر بنویسم
گفتم که از این قافیه کمتر بنویسم
در وسع قلم نیست از این داغ نسوزد
در وسع دلم نیست که از در بنویسم
از برقع دلسوختگان حرم نور
از اشک تو برچادر مادر بنویسم
افسوس نشد با کلماتم نم آبی
بر حنجر تفتیده ی اصغر بنویسم
مگذار که در حسرت دیدار بمیرم
بگذار از این شوق مکرر بنویسم
از شعر برای حرمش فرش ببافم
بر دار رود گر قلم از سر بنویسم
ای واژه ی دلتنگ عطشناک به رقص آ
تا از رگ و خون، خامه و خنجر بنویسم
مولا همه را دیده و می بیند از این پس
زینب نفس خون حسین است، همین بس
بند ششم
هم خواهرم وهم دمم و هم نفسم من
این قافله را مونس و فریاد رسم من
هر صبح که با قافله ها راه می افتیم
پژواک غریبانه ی بانگ جرسم من
از مردم کوفی صفت شام بگویم
امشب چو به پابوس نگاهت برسم من
ای مقصد هر هجرت و ای مونس هر راه
بعد از تو پرستوی رها از قفسم من
ای خوان تو خون دل و قرآن و تلاوت
بر سفره ی تو چشم و دل ملتمسم من
ما را که به فرش حرمت راه نباشد
در بادیه ها رهسپر خار و خسم من
شاعر نه، مسافر نه، اگر دوست پذیرد
در جرگه ی عشاق شما ”هیچ کسم” من
از فرش تو تا عرش خدا نیم قدم بود
افسوس که وسع من و این قافیه کم بود
بند هفتم
با ناقه ی دل در سفرم، درسفر اشک
خون می چکد از شعله چه آمد به سر اشک؟
کی بوده ام این گونه پریشان صحاری
چشم که چنین ریخته خون از جگر اشک؟
کی رفته ای از دیده که در حسرت رویت
آیینه گرفتم به ره چشم تر اشک
ای ماه بر این پیکر صدپاره کفن باش
ای ماه منم همسفر شعله ور اشک
در ماتم گل های به خون خفته ی این باغ
در هر مژه ای خیمه زده بال و پر اشک
ای کاش نسیمی بوزد باغ عطش را
بر گل نم آبی برسد بر اثر اشک
هم شاعر و هم کاتب و هم نقش نگار است
ای دست مریزاد به صدها هنر اشک
آزاده دلا خیل اسیران تو ماییم
دلداده ی آیینه ی لبخند خداییم
بند هشتم
گل می دهد این دشت در این شعله پیاپی
خون می چکد و می دمد از جام ولا می
ابلیس ملبس به فتن های عجیبی ست
بخل و حسد و تفرقه و سلطنت ری
جان ها به فدای لب خشکیده ی اصغر
عالم به فدای سر برپاشده از نی
در پای تو افتاده سر جمله ی عشاق
با قافله سالاری سر، راه شود طی
هر گوشه ی این خاک قدم گاه عزیزی است
در مکه و شامات و دمشق و حلب و جی
می ایستد و هر نفس آیینه ی نور است
دنیا به تپش آمده با هر سخن وی
تیغ اسد الله شده خطبه ی زینب
کی دیده جهان شیر زنی شعله بیان، کی؟
کی بوده جدا جان تو از جان حسینت
عالم به فدای لب عطشان حسینت