23 مهر 1400 9 (ربیع الاول 1443 - 12 : 14
کد خبر : ۹۹۶۶۴
تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱۳۹۷ - ۰۰:۵۶
عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام و شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
سرویس شعر عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام و شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند:


محمد حسین ملکیان:

قبول دارم؛ در کربلا صواب نکردم

ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم

همه توان خودش را گذاشت حرمله اما

خداگواه؛ به سمت علی شتاب نکردم 

به زهر، کام مرا تلخ کرد حرمله اما

هوای بوسه بر آن شیشه ی گلاب نکردم 

هزار بار مرا سمت مشک آب فرستاد

ولی به حضرت عباس فکر آب نکردم 

دو راه داشتم: اصغر... حسین... ساده بگویم

که چشم بستم و از این دو انتخاب نکردم

به تیره بختی من تیر نیست در همه عالم

که هیچ کار برای دل رباب نکردم

محمد مهدی سیار:

تکیه بر شمشیر زد، پرسید: یاری هست؟... یاری هست؟

تا مرا یاری کند؟ مردی، سواری هست؟... یاری هست؟

پیش رو یک دشت تنهایی ست...تنهایی ست...تن هایی ست

غرق خون، از نو ولی پرسید: یاری هست؟ یاری هست؟

ناگهان در آن سکوت هلهله آلود، آوایی

پرسشم را پس هنوز امید "آری" هست؟ یاری هست؟

آری آری، هق هقی... نه... حق حقی آمد رجز واری

طفل را با تیغ و تیر اما چه کاری هست؟... یاری هست؟

این گلو خشک است، مردم! یک سر سوزن مروت، آه

یا کفی از آب، قدر شیرخواری هست؟... یاری هست؟

ناگهان پاسخ رسید، آری...گلو تر میکند تیری!

همدمی اینَک برای سوگواری هست؟... یاری هست؟

نیست یارای کلامم، در جهان آیا کلامی هم

در جواب مادر چشم انتظاری هست؟ یاری هست؟

در سکوتی هلهله آلود، می تابد صدا در دشت

باز می تابد صدا در دشت: یاری هست؟... یاری هست؟

غلامرضا شکوهی:
به گاهواره ات ای هرم التهاب بخواب

تو خانه زاد غمی ، لحظه ای بخواب بخواب

تو را چو چشمۀ باران به دشت خواهم برد

بخواب در برم ای روح سبز آب بخواب

دوباره می کِشمت مثل عطر درآغوش

چو روح غنچه که جاری ست در گلاب بخواب

بخواب اگر تو نخوابی به خویش می پیچم

به روی شانه چو مویت به پیچ و تاب بخواب

تو در تمام فصول ای نجابت سرسبز

به زیر خوشۀ تب دار آفتاب بخواب

اگر شقایق روحت تب بیابان داشت

چو من به وسعت رؤیای یک سحاب بخواب

بخواب اصغرم این بار کاخ آمالت

به روی دست پدر می شود خراب بخواب

اگر سفینۀ خون شد تنت خدا یک روز

عذاب می دهد این قوم را عذاب بخواب

به روح زرد بیابان قسم که این خون ها

فکنده بر دلشان چنگ اضطراب بخواب

عباس احمدی :

اگرچه تو بی تابِ آبی، بمان

تو آرام قلب ربابی بمان

تو همنام با بوترابی بمان

علی جان مبادا بخوابی، بمان

تو دیگر دلم را نسوزان، علی

 

چه کرده لب خشک تو با حسین

که اینجا شده از وسط تا، حسین

نگفتی تو یکبار: بابا حسین

اگر خسته جانی بگو یا حسین

تو آرام جانی نده جان، علی

 

چونان گرگ از هر طرف می زنند

عروسی گرفتند و دف می زنند

برای کماندار، کف می زنند

همیشه به قلب هدف می زنند

گلی را به همراه گلدان، علی

 

ببین مرگ من را دعا می کنند

ببین حرمله را صدا می کنند

چه تیر بزرگی رها می کنند

علی جان سرت را جدا می کنند

ذبیح من ای  پور عطشان، علی

 

حسودند و زنگ خطر می زنند

تو از بس قشنگی نظر می زنند

سه شعبه به قلب پدر می زنند

گلوی تو را سر به سر می زنند

گلوی خودت را بپوشان! علی

 

مگر وقت هل من مبارز شده

مگر کشتن طفل، جایز شده؟

چرا رنگ قنداقه قرمز شده؟

پدر پیش درد تو عاجز شده

تو ای ماهی سرخ بی جان، علی

 

اگر قلب من را تو راضی کنی

بخندی و با خنده نازی کنی

تو را می برم خیمه، بازی کنی

به شرطی که کمتر تلذّی کنی

دعا می کنم بهر باران، علی

 

نباشی دل ما ترک می خورد

و بر چهره آب، لک می خورد

دل عرش سنگ محَک می خورد

نباشی رقیه کتک می خورد

تسلای قلب یتیمان، علی...

مهدی رحیمی :
تیر آه از نهاد پدر در بیاورد

وقتی سر از گلوی پسر در بیاورد

بی شک برای بردن زیر گلوی تو

حق دارد اینکه تیر سه پر در بیاورد

از تیر گفته اند به کرات شاعران

آنجا که از گلوی تو سر در بیاورد

اما نگفته اند که ارباب از گلوت

باید که تیر را به هنر در بیاورد

ای کاش حرمله بنشیند مگر خودش

این تیر را به تیر دگر در بیاورد

هم که سه شعبه است همینکه سه شعله است

یعنی دمار از سه نفر در بیاورد

سید حمید رضا برقعی:

 با خودم فکر می‌کنم اصلاً چرا باید
رباب
با آب
هم‌قافیه باشد؟
روضه‌خوان‌ها زیادی شلوغش کرده‌اند
حرمله آنقدر‌ها هم که می‌گویند تیرانداز ماهری نبود
هدف‌های روشنی داشت
تنها تو بودی که خوب فهمیدی
استخوانی که در گلوی علی بود سه‌شعبه داشت
شش ماه علی بودن را طاقت آوردی
خون تو جاذبهٔ زمین را بی‌اعتبار کرد
حالا پدرت یک قدم می‌رود برمی‌گردد
می‌رود برمی‌گردد
می‌رود...
با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره‌ای بسازد
تا دیگر صدای سم اسب‌های وحشی از خواب بیدارت نکند
رباب می‌رسد از راه
با نگاه
با یک جملهٔ کوتاه
آقا خودتان که سالمید ان‌شاءالله؟...

هادی جانفدا:
بگو که یک‌شبه مردی شدی برای خودت
و ایستاده‌ای امروز روی پای خودت

نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادعای خودت

از آسمانیِ گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت

پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربّنای خودت

که شاید آخر سیر تکامل حَلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت

یکی به جای عمویت که از تو تشنه‌تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

بده تمام خودت را به نیزه‌ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت

و بعد، همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن، به انتهای خودت

و در نهایت معراج خویش می‌بینی
که تازه آخر عرش است، ابتدای خودت

سه روزِ بعد، در افلاک دفن خواهی‌شد
کنار قلب پدر، خاک کربلای خودت

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: