غلامرضا سازگار:
خدایا قطره بودم متصل کردی به دریایم
برون آورد دست رحمتت از دار دنیایم
من آن آواره ای بودم که کوی یار را جستم
و یا گمگشته ای بودم که مولا کرد پیدایم
به جای آنکه از درگاه لطف خود کند دورم
صدا کرد و پذیرفت و پناهم داد مولایم
بود بهر من از امروز نام حرّ برازنده
همانا افتخارم بس که دیگر حرّ زهرایم
سر و دست و تن و جانم هزاران بار قربانش
که مولا کرد زنجیر اسارت باز از پایم
سراپا غرق اشک خجلتم یارب نمیدانم
که چشم خود چگونه بر روی عباس بگشایم
یقین دارم یقین دارم که میبخشد مرا زینب
اگر بیند که دامن پر شده از خون سیمایم
دعا کن یابن زهرا تا ز تیر و نیزه و خنجر
به جای اکبرت از هم شود پاشیده اعضایم
به خود گفتم که شاید از کرم بخشی گناهم را
ندانستم که در نزد حبیبت میدهی جایم
نبسته باب توبه بر روی کس توبه کن "میثم"
مرا از باب توبه سوی خود آورد آقایم
علی انسانی:
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوی در گیر و دار
گفت از چه زار و در وا مانده ای
کاروان راهی و درجا مانده ای
نیست این در بسته راهت می دهند
دو جهان با یک نگاهت می دهند
غرقه خود را دید و از بهر حیات
دست و پا زد سوی کشتی نجات
تائبم بگشا به رویم باب را
دوست می دارد خدا توّاب را
ای سراپا آبرو خاکم به سر
پیش زهرا آبرویم را مبر
بعد از این خشکیده بر لب خنده ام
بسکه از طفلان تو شرمنده ام
مهربان آلوده ام پاکم نما
زیر پای زینبت خاکت نما
دید حر از پای تا سر حُر شده
سنگ جسته گوهر خود ، دُر شده
رو به سویش کرد شاه عالمین
گفت با حر اینچنین مولا حسین
با سپاهت راه ، سد کردی به من
نیستی بد گر چه بد کردی به من
تو نبودی قلب پر غم داشتم
در سپاهم حُر تو را کم داشتم
ما پی امداد تو بر خواستیم
گر تو پیوستی به ما ، ما خواستیم
عذر کمتر جو که در این بارگاه
عفو می گردد به دنبال گناه
توبه را ما یاد آدم داده ایم
ما برائت را به مریم داده ایم
مُرده را ما خود مسیحا می کنیم
درد را عین مداوا می کنیم
نیستی در بین ما دیگر غریب
دوست می دارم تو را مثل حبیب
سربلندی خصم دون پستت گرفت
خاک پای مادرم دستت گرفت
گر چه صد جرم عظیم آورده ای
غم مخور رو بر كریم آورده ای
آب از سر چشمه ی تو گل نبود
سركشی از نفس بود از دل نبود
تو بدی كردی ولی بد نیستی
خوب دادی امتحان رد نیستی
گفت مس رفتم طلا بر گشته ام
نه طلا بل کیمیا برگشته ام
از درش اکسیر اعظم رفتم
یک نگه کرد و دو عالم یافتم
از میان خیمه های بوتراب
یک صدا می آید آنهم آب آب
من نه باکم از هزاران لشکر است
ترس من از اشک چشم اصغر است
مجتبی حاذق:
یا غربت لشکرم نجاتت داده
یا گریه ی خواهرم نجاتت داده…؟!
با آن همه کاری که تو کردی بی شک
حب تو به مادرم نجاتت داده
پروانه نجاتی:
تردید، در تلاطم اندیشه، انتخاب
آشفتگی، هراس، دلی غرق اضطراب
اما چگونه؟ می شود آیا؟ چرا، نه، کی؟
صدها سوال تب زده در حسرت جواب
جنگ است و نابرابری و فتنه ی عطش
یعنی سپاهیان سراب اند گرد آب
یک سو فتاده مست در آغوش شب هوس
یک سو تمام روشنی و صبح و آفتاب
در چشم این سوار، معمای مبهمی است
تردید و شوق، وحشتِ تصمیم و انتخاب
دیگر دم از غرور امیری نمی زند
در شب، سکوتِ خیمه نهان کرده التهاب
فردا به کوی عشق پناهنده می شود
می سوزد از حرارت این انتخاب ناب!
او تشنه ی حقیقت پنهان نیزه هاست
حرّ است چشمه ای که فرومانده در سراب
علی انسانی:
دید دارم از خجالت سر، به زیر
گفت ما را بین و سر بالا بگیر
دید از غم تنگ گشته سینه ام
پاک کرد از زنگ ها آیینه ام
من دگر «او» گشته و خود نیستم
آنکه همره با شما شد نیستم
حُر نبوده حُر، به لطفش حُر شده
بوده آب، آلوده اما، کُر شده
دور شد جانم ز تن های شما
کرد مِنهایم ز مَن های شما
دید از پا تا به سر عیب ام به عین
کرد، از پا تا به سر حُسنم حسین
هر که بر این آستان باشد سرش
عاقبت، بر خیر گردد آخرش
هر مُحِبّی را که او محبوب شد
گر بدی هم داشت آخر خوب شد
دل ز هَر دلداده می گیرد حسین
دست هر افتاده می گیرد حسین
مَستِ چشمش جام عالم پُر کند
دو جهان را یک نگاهش حر کند
جُرم را بخشیده می گیرد کریم
دیده را نادیده می گیرد کریم
مرتضی امیری اسفندقه:
عاقبت جان تو در چشمه ی مهتاب افتاد
پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد
نور در کاسه ی ظلمتزده ی چشمت ریخت
خواب از چشم تو ای شیفته ی خواب، افتاد
کارت از پیله ی پوسیده به پرواز کشید
عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد
چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر
آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد
عادتت بود که تکرار کنی «بودن» را
از سرت زشتی این عادت ناباب افتاد
ماه را بی مدد تشت تماشا کردی
چشمت از ابروی پیوسته به محراب افتاد
چه کشش بود در آن جلوهی مجذوب مگر
که به یک جذبه چنین جان تو جذّاب افتاد؟
چهرهی واقعیَت را به تو برگرداندند
از سر نام تو سنگینی القاب افتاد
شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد
آه از این مردن شیرین، دهنم آب افتاد
امشب از هُرم نفسهای اهورایی تو
گرم در دفتر من، این غزل ناب افتاد