20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 21 : 16
کد خبر : ۹۹۳۲۷
تاریخ انتشار : ۲۰ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۴:۲۰
عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
سرویس شعر عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام و شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند


غلامرضا سازگار :

امشب که با تو انس به ویران گرفته‌ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته‌ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته‌ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه‌ای‌ست کز لب عطشان گرفته‌ام

از بس که پا برهنه به صحرا دویده‌ام
یک باغ گل ز خار مغیلان گرفته‌ام...

بر داغ‌دیده شاخۀ گل هدیه می‌برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته‌ام.

علی انسانی :

از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای...

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشۀ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی برنداشتم

با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دو پلکِ خود ز چه بر هم گذاشتی
یک‌باره از چه رو، دو ستاره اُفول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی...

با آنکه دستبرد خزان دیده‌ای ولیک
باغ ولایت است که سرسبز و خرّم است
رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است

ای گل، اگر چه آب ندیدی، ولی بُوَد
از غنچه‌های صبح، لبت نوشکفته‌تر
از جُورها که با من و با عمّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته‌تر

هر کس غمم شنید، غم خود ز یاد برد
بر زاری‌ام ز دیده و دل، زار گریه کرد
هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد

ای مَه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبۀ من ماه می‌بَرد
گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه می‌برد

گر اشک من به چهرۀ مهتابی‌ام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت
معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم برای شانه به گیسو رَمَق نداشت

ویرانه، غصّه، زخم زبان، داغ، بی‌کسی
این کوه را بگو، تن چون کاه، چون کِشَد؟
پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کِشد

سیلی نخورده نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه‌ام
دست عَدو بزرگ تر از چهرۀ من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه‌ام...

ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست می‌کشم
سیلی، گرفته قوّت بینایی‌ام اگر
من تا شناسمت به رُخت دست می‌کشم

ای گل، ز عطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است
انگشت‌ها که با لب تو بوده آشنا
باور نمی‌کنند که این لب همان لب است

صغیر اصفهانی:

این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم

گر چنین است چه کرده‌ست ندانم با عرش
آه! طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم

از چه ویران نشدی ای فلک آن‌دم که شدند
اهل‌بیت شه بی‌یار به ویرانه مقیم

ساخت ویرانه‌‌نشین ظلم عدو قومی را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم...

گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فریاد انیس و، غم و اندوه ندیم

بود با یاد قد تازه جوانان همه را
قدی از هجر دوتا و دلی از غصّه دو نیم

دید در خواب رقیّه که به دامان پدر
کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم

بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن
بشکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم...

با پدر گرم نوا بود که بگرفت از نو
دشمن دون پی آزردن جانش تصمیم

گشت بیدار و برآورد خروش و سر شاه،
آمد از بهر تسلّای وی از لطف عمیم

داشت از بهر پذیرایی مهمان عزیز
نیمه‌جانی به تن و کرد همان دم تسلیم

دل بی‌تاب «صغیر» ا‌ست و غم عشق حسین
نی دگر شوق جنان دارد و نی خوف جحیم

محمد رسولی :
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم

سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم

تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...

قرار من و تو شبی در خرابه
پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...

هلا! می‌روم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم

محمد سهرابی:

فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا
بس بود جمعیتم کز خویش می‌دانی مرا

در بساط وصل، چشم و لب ندارند اختلاف
گر بگریانی دلم را یا بخندانی مرا

خیزران از حرمتم برخاست اما بد نشست
کاش ای بابا نمی‌بردی به مهمانی مرا

چند شب بی‌بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد
نیستی دختر مرنج از من نمی‌دانی مرا

دختران شام می‌گردند همراه پدر
کاش می‌شد تا تو هم با خود بگردانی مرا

دخترت نازک‌تر از گل هیچ گه نشنیده بود
گوش من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا

تخت و بختی داشتم از سلطنت در ملک خویش
کاش می‌شد باز بر زانوت بنشانی مرا

انتظاری مانده روی گونه‌ای پژمرده‌ام
می‌توان برداشت با بوسی به آسانی مرا

شبنم صبحم، خیالم، خاطرم، شوقم، دلم
ارتباطی نیست هرگز با گرانجانی مرا

چشم تو هستم، ز غیر من بیا بگذر پدر
چشم‌پوشی کن کفن باید بپوشانی مرا


گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: