19 مهر 1400 5 (ربیع الاول 1443 - 55 : 21
کد خبر : ۹۹۲۶۵
تاریخ انتشار : ۱۸ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۸:۳۶
عقیق به منظور استفاده ذاکرین منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام و شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده زاکرین اهل بیت منتشر می کند
سرویس شعر عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام و شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز  تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده زاکرین اهل بیت منتشر می کند:


علیرضا قزوه:
نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود

نخستین اتفاق تلخ‌تر از تلخ در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرّم بود

مدینه نه، که حتی مکّه دیگر جای امنی نیست
تمام کربلا و کوفه غرق ابن‌ملجم بود

فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود
کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود

دلش می‌خواست می‌شد آب شد از شرم، اما حیف
دلش می‌خواست صد جان داشت، اما باز هم کم بود

اگر در کربلا طوفان نمی‌شد کس نمی‌فهمید
چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود

مرتضی امیری اسفندقه:
دوباره ماه محرّم، دوباره بوی حسین
دوباره بر سر هر كوچه گفت‌وگوی حسین...

حسین، وارث كشف و شهودِ غار حراست
چه های ‌و هوی محمّد، چه های‌ و هوی حسین

نبسته‌اند به روی حسین، هرگز آب
فرات، آب ننوشید از گلوی حسین

فرات، تشنۀ لب‌های تفته‌جوشَش بود
فرات، آب شد از شرم، روبه‌روی حسین

قتیل قبله همیشه به یاد می‌مانَد
بیا كه مُهر نماز است، خاک كوی حسین

چنین كه در دل من، داغ كربلا جاری‌ست
شهید می‌شوم از هُرم آرزوی حسین

طلوع می‌كند آخر طلیعۀ موعود
مسیر قبله عوض می‌شود، به سوی حسین

مجتبی احمدی:
دوباره پیرهن از اشک و آه می‌پوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه می‌پوشم

دوباره همدم سوز و گداز می‌گردم
به سوی کعبۀ راز تو باز می‌گردم

خطی ز خطّ قیام تو باز می‌خوانم
اذان زخم تنت را نماز می‌خوانم

بر آن مصیبت عُظمی گریستن باید
به راه مرگ عظیم تو زیستن باید

به خون خویش نوشتی که مرگم آیین است
هنوز از خط خون تو خاک خونین است

هنوز از دل گودال می‌زنی فریاد
که آی اهل زمین! راه آسمان این است

از آن غروب که خورشید پشت کوه شکست
هنوز بهر دعای تو گرم آمین است

هنوز آنکه غمت را غریب می‌گرید
دل گرفتۀ این آسمان غمگین است

دلم گرفته ز داغت نشان اشکم را
ببین روان شده این کاروان اشکم را

بخوان که می‌گذرد از میان خون راهت
دوباره کرب و بلا و آن «اعوذ باللهت»

دوباره کرب و بلا، صبر در پریشانی
نبرد جبهۀ سنگ و سپاه پیشانی

دوباره سوز دلی از دو دیده می‌جوشد
اذان خون ز گلوی بریده می‌جوشد

ببین نماز غمت را نشسته می‌خوانم
دوباره در سفرم، دل‌شکسته می‌خوانم...

ببین که باد به یاد تو دربه‌ در مانده
ز خشکی لب تو چشم آب تر مانده

هنوز خیمه در آن انتظار می‌سوزد
میان آتش عشقی که شعله‌ور مانده...

تو در غبار سواران روبه‌ رو دیدی
اسیر هلهله،‌ بغضی که پشت سر مانده

ندای جان و تنت بین دشمنان این بود
فدای دوست رگ و پوستی اگر مانده!

به زیر ضربۀ‌ شمشیر، خُود با خود گفت:
که تیر آه یتیمان چه بی‌اثر مانده!

سپر ز دست تو ای دست حق! ز شرم افتاد
چو دید زخم تو را نیزه، خون جگر مانده

صدای نور تو را از قفای خون نشنید
سکوت ظلمت آن قوم کور و کر مانده

همین که بر شب صحرا نگاه ماه افتاد
همین که لرزه بر اندام قتلگاه افتاد

کویر غم‌زده آن جسم پاک را بوسید
و ماه خم شد و آن‌گاه خاک را بوسید

شنید گوش زمان نینوای نایت را
گلوی خشک زمین گفت ردّ پایت را

کسی صباح و مسا از «قتیل» می‌خواند
برای قافله‌ها «الرحیل» می‌خواند

کسی درفش قیامی بزرگ بر دوشش
و هم‌نوای نوایت خروش چاووشش

کسی که گفته «بلی» با تو«لا» و «الّا» را
زند به سرخیِ دیروز رنگ فردا را...

کسی که کرب وبلا را به خون و آتش دید
کشد به آتش و خون، دین اهل دنیا را

یگانه وارث میراث نینوا آرد
به جنگ ظلم زمین، عدل آسمان‌ها را...

مرتضی امیری اسفندقه:
چشمه‌چشمه می‌جوشد خون اطهرت این‌جا
کور می‌کند شب را، برق خنجرت این‌جا

چشمه‌چشمه می‌جوشد، از دل زمین هر شب
خون اصغرت آن‌جا، خون اکبرت این‌جا

می‏‌رسد به گوشم گرم، بانگ خطبه‏‌ای پُرشور
خطبه‌ای که بعد از تو، خواند خواهرت این‌جا

از فرات می‏‌جوشد موج و می‌زند بوسه
بر کرانۀ خشکِ حلق و حنجرت این‌جا

این فرشتۀ وحی است، وحیِ تازه آیا چیست؟!
روی نیزه می‌خواند، آیه‌ای سرت این‌جا

کیست این‌که ناآرام، در خرابه می‌گرید؟
موج می‌زند در خون، چشم دخترت این‌جا

کربلا چه پیوندی با فدک مگر دارد؟
غصب می‏‌شود از نو، سهم مادرت این‌جا

حجِّ ناتمام تو، راز دیگری دارد
در غدیر خم جاری‌ست، حجّ آخرت این‌جا

این ضریح شش‌گوشه، حجّ پاک‌بازان است
آب می‏‌شوم از شرم، در برابرت این‌جا

سعید بیابانکی:
بان‌مان همه خشک‌اند و چشم‌ها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعله‌ورند

نیامد آن که سبویی عطش بنوشدمان
هزار سال گذشته‌ست و چشم‌ها به درند

چه رفته بر سرِ آن دست‌های آب‌آور؟
که خیمه‌های عطش‌سوز، تشنۀ خبرند

کجایی‌اند مگر این سران سرگردان؟
که از تمام شهیدان روزگار، سرند

فراز نی، دو لبت را به سوختن وا کن
که شاعران به مضامین ناب، تشنه‌ترند...

شبی بیا به تسلّای این عزاخانه
که ناله‌های غریبانه بی‌تو بی‌اثرند

تو در میان غزل‌های ما نمی‌گنجی
مفصّلی تو و این بیت‌ها چه مختصرند

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: