21 مهر 1400 7 (ربیع الاول 1443 - 23 : 04
کد خبر : ۹۱۹۳۵
تاریخ انتشار : ۱۶ آبان ۱۳۹۶ - ۲۳:۳۸
عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر میکند
به مناسبت فرا رسیدن اربعین حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند
سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن  اربعین حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:


غلامرضا سازگار:

یا اخا دستی برون از خاک کن

اشک چشم زینبت را پاک کن

ای به زینب در یم خون همسخن

از گلوی چاک چاک خویشتن

ای تکلّم کرده پنهانی سرت

زیر چوب خیزران با خواهرت

این تو و این دیدۀ دریائی ات

بر مزار تشنگان سقائی ام

گر چه دیدم محنت ایام را

فتح کردم کوفه را و شام را

خصم، پای گریۀ ما خنده کرد

صوت قرآن تو ما را زنده کرد

خطبۀ من کار صد شمشیر کرد

سورۀ کهف تو را تفسیر کرد

تا سرت بر نوک نی قاری نشد

خون زپیشانی من جاری نشد

آنچه گفتی زینبت با خون نوشت

بر همه آزادگان قانون نوشت

من نوشتم این شعار خون ماست

رخ به خون آراستن، قانون ماست

من نوشتم، عشق یعنی سوختن

مثل آتش بی صدا افروختن

آن قدر دور تو گشتم یا حسین

تا به خون خود نوشتم، یا حسین

قامت خم ، شرح ماتم نامه ام

پیکر مجروح من غمنامه ام

هیچ دانی داغ تو با من چه کرد

هیچ پرسی با دلم دشمن چه کرد؟

آن قدر دشمن به ماغ دشنام داد

سِیرمان در کوچه های شام داد

آن به فرقت بر سر نی سنگ زد

دیگری پیش ربابت چنگ زد

جای گل می ریخت در آن سرزمین

سنگ بر ما از یسار و از یمین

آن که جسمت را به خون آغشته بود

کاش اول زینبت را کشته بود

کاش تیری کزکمان خصم جست

جای تو بر قلب زینب می نشست

کاش من جای تو ای خورشید نور

می نهادم چهره بر خاک تنور

کاش آن کو چوب می زد بر لبت

شرم می کرد از نگاه زینبت

کاش می مردم نمی رفتم وطن

تا زشش یوسف برم یک پیرهن

کاش می شد بوسه ای از قعر خاک

می زدم بر آن گلوی چاک چاک

کاش این جا چشم نامحرم نبود

می گشودم بر تو رخسار کبود

آن که داغت می کند آبش منم

شاهدم این اشک دامن دامنم

گر چه از من دور آنی، غم نگشت

قامتم خم گشت پایم، خم نگشت

من که برگرد امامم سوختم

پشت در از مادرم آموختم

ما دو همرزمیم و دو همسنگریم

هم تو هم من هر دو از یک مادریم

شد مشخص تا قیامت راه ما

دامن زهراست دانشگاه ما


حسن لطفی:
اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم

مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم

 

شبیه شعله شمعی اسیر سو سو یم

 رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم

 

بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر

برای روضه مان در عزای یکدیگر

 

من از گلوی تو نالم... تو هم ز چشم ترم

من از جبین تو گریم ...تو هم به زخم سرم

 

من از اصابت آن سنگهای بی احساس

 تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس

 

بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم

برای چاک لبانت به جای جای تنم

 

من از شکستن آن ابروی جدا از هم

 تو از جسارت آن دستهای نامحرم

 

به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد

به نقش های کبودی که بر تنم افتاد

 

همین بس است بگویم که زخم تسکین است

و گوش های من از ضرب دست سنگین است

 

چهل شب است که با کودکان نخوابیدم

چهل شب است که از خیزران نخوابیدم

 

چهل شب است نه انگار چهارصد سال است...

...هنوز پیکر تو در میان گودال است

 

هنوز گرد تنت ازدحام میبینم

به سمت خیمه نگاه حرام میبینم

 

هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند

مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند

 

مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد

کنار مادرم انگشتر تو غارت شد

یوسف رحیمی :

کاروان می رسد از راه‌، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب

دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه زنی مویه کنان ، موی کنان

خسته، پریشان، پریشان و پریشان شکسته ، نشسته‌ ، سر تربت سالار شهیدان

شده مرثیه خوان غم جانان همان حضرت عطشان

همان کعبه‌ی ایمان همان قاری قرآن ، سر نیزه‌ی خونبار

همان یار ، همان یار ، همان کشته‌ی اعدا.

کاروان می رسد از راه ، ولی آه نه صبری نه شکیبی نه مرهم نه طبیبی عجب حال غریبی

ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی

ز داغ غم این دشت بلاپوش به دلهاست لهیبی به هر سوی که رفتند

نه قبری نه نشانی فقط می وزد از تربت محبوبهمان نفحه‌ی سیبی

که کشانده ست دل اهل حرم را.

کاروان می رسد از راهد و هرکس به کناری

پر از شیون و زاری کنار غم یاری سر قبر و مزاری

یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته

به دنبال مزار پسر فاطمه رفته یکی با دل مجروح

و با کوهی از اندوه به دنبال مه علقمه رفته

یکی کرب و بلا پیش نگاهش سراب است و سراب است

دلش در تب و تاب است و این خاک پر از خاطره هایی ست

که یک یک همگی عین عذاب است و این بانوی دلسوخته‌ی خسته رباب است

که با دیده‌ی خونبار و عزاپوش خدایا به گمانش که گرفته ست

گلش را در آغوش و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:

«گلم تاب ندارد حرم آب ندارد علی خواب ندارد» یکی بی پر و بی بال

دل افسرده و بی حال که انگار گذشته ست چهل روز بر او مثل چهل سال و بوده ست پناه همه اطفال

پس از این همه غربت رسیده ست به گودال همان جا که عزیزش همان جا که امیدش

همان جا که جوانان رشیدش همان جا که شهیدش

در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر در آن غربت دلگیر شده مصحف پرپر

و رفته ست سرش بر سر نیزه و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا

رها مانده خدایا چهل روز شکستن چهل روز بریدن چهل روز پی ناقه دویدن

چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن چه بگویم؟

چهل روز اسارت چهل روز جسارت چهل روز غم و غربت و غارت

چهل روز پریشانی و حسرت چهل روز مصیبت چه بگویم؟

چهل روز نه صبری نه قراری نه یک محرم و یاری ز دیاری به دیاری

عجب ناقه سواری فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب چه بگویم؟

چهل روز تب و شیون و ناله ز خاکستر و دشنام  ز هر بام حواله و از شدت اندوه

و با خاطر مجروح جگر گوشه‌ی تو کنج خرابه همان آینه‌ی فاطمه جا ماند سه ساله چه بگویم؟

چهل روز فقط شیون و داغ و  غم و درد فراق و فراق و ... فراق و ... چه بگویم؟

بگویم، کدامین گله ها را؟ غم فاصله ها را؟ تب آبله ها را؟

و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟ و یا طعنه‌ی بی رحم ترین هلهله ها را؟

و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟ چهل روز صبوری و صبوری غم و ماتم دوری و صبوری

و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری نه سلامی نه درودی کبودی و کبودی

عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی به آن شهر پر از کینه و ماتم

چه ورودی و کبودی در آن بارش خونرنگ سر نیزه تو بودی و کبودی

گذر از وسط کوچه‌ی سنگی یهودی و کبودی و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه

چه دلتنگ غروبی ، چه چوبی عجب اوج و فرودی و کبودی خدایا چه کند زینب کبری!


گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: