19 مهر 1400 5 (ربیع الاول 1443 - 10 : 18
کد خبر : ۹۰۵۰۰
تاریخ انتشار : ۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۱۶:۳۲
عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم ماه عزاداری حضرت سید الشهدا (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند:
سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن  ماه محرم ماه عزاداری حضرت سید الشهدا (ع)  عقیق هر روز  تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند



مجتبی خرسندی :
من یتیمم ولی پدر دارم

دست لطف عمو به سر دارم

رفته میدان عمو و از دوریش

دل خون و دو چشم تر دارم

دست من را رها کن ای عمه

به خدا نیت سفر دارم

نگرانم نباش من مَردَم

من کجا ترسِ از خطر دارم?

در رگم خون فاتح جمل است

نوه ی شیرم و جگر دارم

میروم تا فدای او بشوم

من برای عمو سپر دارم

سمت میدان دوید اما ، آه...

لشکر بی حیا و عبدالله

دید در انتهای یک گودال

گوییا رفته است عمو از حال

آمد و بر سر عمو افتاد

رجز عاشقانه ای سر داد

این عموی من است ، بی کس نیست

می زنیدش ، مگر گناهش چیست?

بُرد پیش امام دستش را

تیغ یک بی مرام دستش را...

باز دستی شکست , یاالله

روضه را برد جای دیگر ، آه ...

مادری در مصاف یک نامرد

دست مادر ، غلاف یک نامرد


حسن لطفی :

 لبش حرفِ عسل صحبتِ اَحلیٰ دارد

دومین قاسمِ زهراست تماشا دارد

در دلش آرزویِ شیر شُدن می جوشد

در رگ و ریشه ی او خونِ حسن می جوشد

ریشه دارد پسر و دستِ کَرَم می گیرد

دو سه سالِ دگر او نیز عَلَم می گیرد

تا که تکبیر کِشَد غم جگرش می ریزد

و چنان می پَرد عُقاب پَرَش می ریزد

اَشهدُاَنَکِ او جانِ ولی الله است

نوبتی هم که بُوَد نوبتِ عبدالله است

پیش او هم که محال است هماوَرد شوند

چقدر زود در این خانه همه مَرد شوند

عمه اش آیِنه یِ مادر از او ساخته است

و عمو نیز علی اکبر از او ساخته است

آمده آخرِ این راه رگش را بدهد

آمده پیشِ عمو شاه رگش را بدهد

باید او هم بِپَرَد گرچه امانت باشد

نتواند که بماند و غنیمت باشد

چه کُنَد گر نشود مویِ پریشان بِکشَد

دست بسته نتواند که گریبان بِکشَد

عمه چون صخره کنارش به نظر خاموش است

کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است

حق بده بعد پسرهاش جوانش او بود

کوه بود عمه ولیکن فَوَرانش او بود

پیش عمه قدمی چند به زحمت برداشت

غیرتِ صورتِ او چند جراحت برداشت

یا که باید بِرَوَد یا بِزَنَد بر سرِ خویش

یا که فریاد کِشَد تا نَفَسِ آخرِ خویش

تازه انگار که از حِسِ یتیمی پُر شد

شده با پا بِدَوَد یا برسد با سرِ خویش

می وزد بادِ جگر سوزی و می سوزد او

مثلِ پروانه رسیده است به خاکسترِ خویش

مثلِ یک چلچله خود را به قفس می کوبَد

آنقدر تا شکند سینه و بال و پَرِ خویش

هیچ کَس نیست...فقط اوست نرفته میدان

شرمگین می شود از دیدنِ دور و بَرِ خویش

عمه اش خیره به گودال زمین می اُفتَد

عمه یک دست نهاده است رویِ معجرِ خویش

فرصتی شُد بِکِشَد بال در آغوشِ پدر

تا ببیند پسرش را به رویِِ پیکرِ خویش

دید اُفتاده به جانش تبرِ گلچین ها

دید در دستِ خزان ساقه یِ نیلوفرِ خویش

آب را ریخت زمین شامی و کوفی خندید

کاش می شُد بِبَرَد آب به چشم ترِ خویش

کاش می شد که سنان نیزه یِ خود را نَزَنَد

شمر بازی نَکُنَد اینهمه با خنجرِ خویش

ضربه یِ محکمِ یک تیغ که پایین آمد

نذرِ لبخند عمو کرد یتیمی پَرِ خویش

آخرین تیرِ خودش را به کمان حرمله بُرد

گردنش شد سپرش باهمه یِ حنجر خویش

محمد بیابانی :

کوچکترین دلیر پس از شیرخواره بود

طفلی که در سپهر شجاعت ستاره بود

هرچند که اجازه ی جنگاوری نداشت

آماده باش، منتظر یک اشاره بود

از اینکه رفته‌اند همه داشت می‌شکست

از اینکه مانده بود دلش پر شراره بود

دستش به دست عمه و چشمش پی عمو

در جست و جوی یافتن راه چاره بود

چون دید شاه کشور جان‌ها چنین غریب

در حلقه ی محاصره ی صد سواره بود

خود را به آستانه ی جسم عمو رساند

جسمی که زخم‌هاش فزون از شماره بود

عباس‌وار دست به دستان تیغ داد

و یک سه‌شعبه در پی ذبحی دوباره بود

در قتلگاه ماند تنی که پس از قتال

تنها تن شبیه عمو پاره پاره بود

در خیمه‌ها اگر که نمی‌رفت شاهدِ

دعوا سر کشیدن یک گوشواره بود


داود رحیمی :


دور گودال ازدحام شده

نگرانم ازین شلوغی ها

صبر کن آمدم عمو جانم

من بمیرم که مانده ای تنها

 

پدر من همان کسی است که شد

در مدینه عصای مادر تو

زاده ی مجتبایم و امروز

من سپر می میشوم به پیکر تو

 

تا رسیدم شکسته بود سرت

کاش بهتر دویده بودم عمو

جلوی سنگ را گرفته بودم اگر _

بهتر از این پریده بودم عمو

 

صبر کن با کنار پیرهنم

خاک و خون از رخ تو پاک کنم

جان عبداللهت اجازه بده

نیزه ها را یکی یکی بکنم

 

چه بلایی سر تو آوردند؟

دست و پا و گلو، سر و دهنت...

هرچه کندم هنوز هست! مگر

چقَدَر نیزه بوده در بدنت؟

 

نیزه و تیرها تمام که شد

تازه وقت کلوخ و سنگ شده

تو نفس می زنی هنوز اما

سر پیراهن تو جنگ شده

 

آی نامرد بی حیا بس کن

جان من رابگیر عمو را نه

تیغ از حنجر عمو بردار

دست من را ببر گلو را نه

 

منبع حسینیه اشعار ارسالی



گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: