حسین شمسایی:
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
به آن غریبترین سربهدار وادی عشق
به «مسلم بن عقیل» و دو نور چشمانش
به عزم شب شکن و همّت علیوارش
به صبر و قوّت قلب و شکوهِ ایمانش...
میان معرکه، چون کوه محکم و نستوه
ستاده در بَرِ اهریمنان به کف جانش
تمام شهر پر از دشمن است و میبارد
نفاق و فتنه ز بارو و بام و ایوانش
در آستان مُحرّم، به خاک و خون غلتید
منای کوفه ببینید و عید قربانش
طلایهدار بزرگ قیام عاشورا
فدای نهضت سرخِ حسین شد، جانش
محسن حنیفی :
من پیک عشق هستم و نامه بر حسین
اول فدایی حرم خواهر حسین
لب تشنه ام ولی نزنم لب به آبها
سیراب میشوم فقط از ساغر حسین
گرد و غبار چهره ام امضا نموده است
مسلم جبین نسوده به غیر از در حسین
فطرس کجاست تا ببرد این پیام را؟
باید سلام من برسد محضر حسین
دلواپسم برای النگوی دخترش
دلواپس ربودن انگشتر حسین
مثل تنور لحظه به لحظه گداختم
نقشه کشیده اند برای سر حسین
خولی و شمر از عددی حرف میزنند
حرف ازدوازده شد و از حنجر حسین
روی قناره تشنه ی صوت حجازی ام
تا که علم شود نوک نی منبر حسین
پایین پای اکبر او مدفن من است
در کوفه نیست مقبره ی نوکر حسین
محسن ناصحی :
روضه خوان بر روی منبر سخت لب وا می کند
روضه را با اشک چشمان خود انشا می کند
روضه ها را یک به یک رده کرده مسلم را غریب
در میان کوچه های کوفه پیدا می کند
چون پدر را می کشند از کودکش باید گذشت
کربلا انگار جور دیگری تا می کند
بچه های مسلم از بابای خود تنهاترند
حکم قتل بچه ها را شهر امضا می کند
کوفه در تاریخ خود بسیار حارث پرور است
خنجرش را در گلوی بچه ها جا می کند
اینکه اکبر بود یا فرزند مسلم ، فرق نیست
کوفه هرکس را بخواهد اربن اربا می کند
می کشد فرزند را همراه بابا و سپس
می رود بر بام و سرها را تماشا می کند