مهدی رحیمی :
ابر هی در صورت مهتاب بازی می کند
باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند
لب ز چوب بی حیای خیزران پاره شده
مثل آن ماهی که با قلّاب بازی می کند
گفته ام با بچه ها بابای من می آید و
دامن من را پر از اسباب بازی می کند
آسمان دیده که هر شب تا دم صبحی رباب
با علی اصغرش در خواب بازی می کند
عمه گفته قحطی آب است تا پایان راه
پس چرا آن مرد دارد آب بازی می کند؟
من اگر دردانه ات هستم به جای من چرا
باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند؟؟؟
سید مهدی میری :
کنج خرابه حالم از این غم خراب شد
پیراهنم ز پهلوی زخمی خضاب شد
خیلی برای خشکی لبهات گریه کرد
دیدم کنار آب فرات عمه آب شد
بابا ، کنیزه خانه ی زهرا به شهر شام
از خیر عمه بود که عالی جناب شد
بازار برده ها و یتیمان و شهر شام
خرج سفر میان خرابه حساب شد
سهم سر تو نیزه شد و سهم دخترت
در بین کاروان اسیری طناب شد
رنج سفر به قیمت بابا خریدنی است
درد رقیه دیدن بزم شراب شد
آوای غربتت به دلم چنگ میزند
حالم ببین شبیه به حال رباب شد
بابا دعای دختر تو بین هرنماز
کنج خرابه پیش سرت مستجاب شد
محمد بیابانی:
سلام کرد و نشان داد جای سلسله را
چه بی مقدمه آغاز می کند گله را
نه از سنان و نه از شمر گفت نه خولی
بهانه کرد فقط طعنه های حرمله را
محسن عرب خالقی:
خاطرات زیارتی هرچند
از نظر غالباً نخواهد رفت
آخرین بار كه حرم رفتم
هرگز از یاد من نخواهد رفت
یاد دارم در آخرین دیدار
در حرم ازدحام زائر بود
در نگاهم دوید دختركی
به گمانم كه از عشائر بود
دست در دست مادرش آرام
دخترك رفت روبروی ضریح
دست خود را گذاشت بر سینه
دست خود را كشید روی ضریح
با همان لحن كودكانۀ خود
گفت آرام:"دوستت دالم"
دو سه شب پیش كه سه سالم شد
مادرم گفت با تو همسالم
مادرم گفته می شناسیدم
ایلیاتی ام،اهل ایرانم
تا زبان باز كرده ام،اول
زیر لب گفته ام"حسین جانم"
مادرم گفته از تو باید خواست
آرزوی بزرگ و كوچك را
تاكه هم بازی ات شوم امروز
هدیه آوردم این عروسك را
مادرم گفته در كنار ضریح
حرف سوغاتی حرم نزنم
تشنه ام شد اگر،نگویم آب
حرف از گوشواره هم نزنم
مادرم گفته است بابایت
مثل بابای من شهید شده
راستی گیسوان من مشكیست
تو چرا گیسویت سپید شده
مادرم گفته پای تو زخمیست
همه همراه مرهم آوردند
نیست بابای ما ولی ما را
تا حرم چند مَحرم آوردند
باصدای بلند هم نشده
هیچ مردی مرا صدا بزند
بعد بابا چه بر سرت آمد
كی دلش آمده تو را بزند
به تن زخمی ات قسم هرگز
خال بر این حرم نمی افتد
قول دادم به مادرم چون تو
چادرم از سرم نمی افتد
محسن حنیفی:
دوباره روضه ی با آب و تاب می گیرم
من از مراثی ام آخر جواب میگیرم
سه روز کرده کفن چون تن تو را خورشید
عزا برای تو با آفتاب میگیرم
پر است چهره ام از روضه های مکشوفه
ولی ز چشم تو بابا حجاب میگیرم
نشسته ام که برای سر تو گریه کنم
عزا برای سرت با رباب میگیرم
خدا کند که سرت را سوی نجف ببرند
برای تو کمک از بوتراب میگیرم
برای شستن زلفت که دست شمر افتاد
نشسته ام ز سرشکم گلاب میگیرم
من انتقام تو را از تنور و خاکستر
من انتقام تو را از شراب میگیرم
من از شنیدن لفظ ، کنیز بیزارم
من از شنیدن آن اضطراب میگیرم
شبیه آینه ام،که هزار تکه شدم
شکسته ام سوی مرگم شتاب میگیرم
وحید قاسمی:
دوباره قافله رفت و رقیه جا مانده!
چه تند می رود! این ساربانِ وا مانده
خدا به خیر کند! باز گم شدم بابا
بیا ببین که فقط چند ردِ پا مانده
بگو چه کار کنم! تا به عمه ام برسم؟
توانِ پایِ پُر از زخم، کربلا مانده
خودت که داخلِ گودال گیر افتادی!
عمو کجاست بیاید؟ ببین کجا مانده؟
به یاد دردِ لگدهای شمر افتادم
دوباره چادر من دستِ خارها مانده
بگو به مرگ، به فریاد دخترت برسد
سه ساله فاطمه ای دست بر دعا مانده
کجاست خنجر کهنه به دادِ من برسد؟
به جان سپردن من چند ربنا مانده؟
به این کفن که سرم هست، اعتباری نیست!
پدر چه قدر برای تو بوریا مانده؟
علی ذوالقدر:
بردن نام تو هر چند خطر داشت پدر
دخترت عشق تو را مد نظر داشت پدر
ذره ای ترس به دل راه ندادم زیرا
دخترت مثل علمدار جگر داشت پدر
عمه نگذاشت که اطفال تو سیلی بخورند
قافله در همۀ راه سپر داشت پدر
چوب زد بر لب تو تا که مرا زجر دهد
این یزید از دل من خوب خبر داشت پدر
آنقدر زیر لبم ذکر خدا را گفتم
تاکه دست از سر لب های تو برداشت پدر
غنچه ای بودم و از ساقه شکستند مرا
ضربۀ دست عدو حکم تبر داشت پدر
بهترین وقت ملاقات خدا نیمه شب است
دخترت وقت سحر قصد سفر داشت پدر
محسن صرامی:
با وجودی که پدرجان گله خیلی دارم
نوه ی فاطمه ام حوصله خیلی دارم
وسط آن همه اسباب جسارت بر ما
نفرت از سلسله و هلهله خیلی دارم
قد کشیدم بزنم بوسه به رویت بر نی
دیدم از گونه ی تو فاصله خیلی دارم
عقب افتادنم از قافله زجرآور شد
گفتم ای زجر نزن آبله خیلی دارم
باعث زحمت جمع اسرا من بودم
خجلت از عمه در این قافله خیلی دارم
با وجودی که سر از پیکر تو شمر برید
من شکایت ولی از حرمله خیلی دارم
میلاد حسنی:
ارثی ز یاس طایفه بیشک نداشتم
بر پهلویم اگر گُل میخک نداشتم
بعد از تو هیچ شب به مدارا سحر نشد
بعد از تو هیچ روز مبارک نداشتم
لعنت به کعب نی، تو گواهی که هیچ وقت
پیراهنی کبود و مشبک نداشتم
گفتند گوشواره ندارد چه دختریست!
بابا به عُجب باطنشان شک نداشتم
محمد سهرابی:
فارغ از خود کی کند
ساز پریشانی مرا
بس
بود جمعیتم کز خویش میدانی مرا
در بساط وصل، چشم و
لب ندارند اختلاف
گر
بگریانی دلم را یا بخندانی مرا
خیزران از حرمتم
برخاست اما بد نشست
کاش
ای بابا نمیبردی به مهمانی مرا
چند شب بیبوسه
خوابیدم دهانم تلخ شد
نیستی
دختر مرنج از من نمیدانی مرا
دختران شام میگردند
همراه پدر
کاش
میشد تا تو هم با خود بگردانی مرا
دخترت نازکتر از گل
هیچ گه نشنیده بود
گوش
من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا
تخت و بختی داشتم از
سلطنت در ملک خویش
کاش
میشد باز بر زانوت بنشانی مرا
انتظاری مانده روی
گونهای پژمردهام
میتوان
برداشت با بوسی به آسانی مرا
شبنم صبحم، خیالم،
خاطرم، شوقم، دلم
ارتباطی
نیست هرگز با گرانجانی مرا
چشم تو هستم، ز غیر
من بیا بگذر پدر
چشمپوشی
کن کفن باید بپوشانی مرا
منبع : وبلاگ شاعران ، حسینیه
رویی ز پولاد و دلی از سنگ داری
می ترسم از برقی که در چشم تو افتاد
با دختری کوچک چو من هم جنگ داری؟
بابای من را روی دوشت حمل کردی
از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام
چتری مهیا کن برای راس بابا
زخمی شده از سنگ باریده ز هر بام
خیلی زبانت تیز و برنده ست،نیزه
آزار دادی حنجر بابای من را
طرز امانتداری ات ایراد دارد
پس،پس بده اصلا سر بابای من را
آرام جانم را بده دلتنگ اویم
یک لحظه می خواهم از او بوسه بگیرم
پس می دهم، جان پدر گفتم، شنیدی؟!
من حاضرم پای قسم هایم بمیرم
حالا که اصلا اعتمادی بین ما نیست
این ظرف آب و این تو و لبهای بابا
قدری برای نیمه شب هایش نگهدار
با تشنگی سر می شود شبهای بابا
تو با پدر طرح رفاقت داری اما
هم بازیانت با علی و با عمو جان
بیچاره من که یک نفر هم یاد من نیست
از اکبر و بابا گرفته تا عموجان
قاسم احمدی
برگرفته شده از سایت حدیث اشک