محسن ناصحی:
در زیر آفتاب تو ماندی حسین هم
ای تشنه ! دور از آب تو ماندی حسین هم
پیرو جوان نداشت که یک نور واحدید
در قلب شیخ و شاب تو ماندی حسین هم
کم یا زیاد مرثیه فرقی نمی کند
در روضه در کتاب ، تو ماندی حسین هم
گودال و بام ، مرز قبول شهادتند
راضی از انتخاب ، تو ماندی حسین هم
شمشیر و زهر هردو جگر پاره می کنند
دل خون و دل کباب ، تو ماندی حسین هم
در روضه هی کرببلا جانگدازتر
داغ از غم رباب ، تو ماندی حسین هم
هرگز نمیرد آنکه از او زنده ایم ما
پس با همین حساب ، تو ماندی حسین هم
محسن ناصحی:
ارث قبیله است که هرکس جوان تر است
مویش سفید گشته و قدش کمان تر است
این بیست و پنج سال که سنی نمی شود
اما بهار عمر شما پر خزان تر است
تو مجتبای خانه ی موسی بن جعفری
با همسری که از همه نامهربان تر است
زهری کشنده بود و لبت را سیاه کرد
زهری که چوب نیست ولی خیزران تر است...
مهدی مقیمی:
سلام می دهم از دور من به محضرتان
چه کرده با دل من مرقد منورتان
تو عادتت کرم است ای جواد اهل البیت
شده است عادت من هم گداییِ درتان
تو جنس غربتت از جنس غربت حسن است
میان خانه و غربت ؟ امان ز همسرتان
عجیب بود که یک زهر دو هدف را سوخت
نخست جسم تو و بعد قلب مادرتان
دلیل همهمه کردن به پشت در این بود
به گوش ها نرسد تا صدای آخرتان
خدائی باز هم این غیرت کبوترها
که مرهمی شده بر زخم جسم پرپرتان
به روی بام به جسم تو سایه گستردند
که لااقل نخورد آفتاب پیکرتان
به خاک دید تو را فاطمه خدا را شکر
ندید حداقل روی نیزه ها سرتان
مسیر روضه به کرببلا مشخص شد
سخن ز نیزه شد و رأس جد اطهرتان
مصیبت دو جوان اهل بیت را سوزاند
یکی غم تو و دیگر علیِ اکبرتان
عطش نصیب تو شد جای شکر آن باقیست
که خنجری نشد آقا نصیب حنجرتان
محسن حنیفی:
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
درست مثل فدک پاره پاره شد جگرش
شبیه مادر خود حال رو به راه نداشت
میان حجره کسی وقت احتضار نبود
چرا که فاطمه هم طاقت نگاه نداشت
بگو به آب که پاکی همیشه دعوی اوست
به تشنه ای نرسیدن مگر گناه نداشت
سپاه حرمله در پشت در به صف بودند
حسین بود و عطش، یک نفر سپاه نداشت
نبود نیزه به دیوار تکیه زد یعنی
پناه عالمیان بود و خود پناه نداشت
برای کشتن او زهر بی اثر می ماند
میان سینه اگر داغ قتلگاه نداشت
برای غربت او چشم هیچ کس نگریست!!
کبوتر حرمش اشک ذوالجناح نداشت
سید پوریا هاشمی:
زشت است پیش چشمها افتاده باشد
ای
کاش با افتادنش طشتی نکوبند
روی زمین بی سر صدا افتاده باشد
تلخ است همسر زهر همسر را بنوشد
مردی ز ظلم آشنا افتاده باشد
انصاف
اصلا نیست در بیرون برقصند
در حجره اش آقای ما افتاده باشد
در
راه پشت بام میبیند مصیبت
پیکر که بین پله ها افتاده باشد
هرجا
بیوفتد روزگارش کربلاییست
فرقی ندارد که کجا افتاده باشد
ای
وای اگر در ازدحام سخت گودال
روی تنی سرنیزه ها افتاده باشد
این
آبرودار قبیله ست و روا نیست
عریان دراین صحرا رها افتاده باشد
محمود ژولیده:
باز هم بر دل مظلوم شرر افتاده
باز هم شعلۀ زهری به جگر افتاده
اینهمه زجر بر این جسم جوانش ندهید
وسط حجره جواد است به سر افتاده
دست و پا میزند و هادی خود را خواند
جوهر صوت رسایش ز اثر افتاده
آب شد پیکرش از زهر به دادش برسید
به خدا جان امامت به خطر افتاده
هلهله نیست جواب نفس آخر او
به چه جرمی گل زهرا ز نظر افتاده
حجت حضرت سبحان به تمسخر انگار
گیر بی حرمتی چند نفر افتاده
صاحب عرش الهی ست شده خاک نشین
یاد آشفتگی جدش اگر افتاده...
جگر تشنه او ذکر انا العطشان داشت
از دل حجره به گودال گذر افتاده
این بدن زیر سم اسب نرفته اما
نظرش بر تن مظلوم دگر افتاده
زیر لب روضه شمشیر و سنان میخواند
یاحسین گوید و با دیدۀ تر افتاده
بعد کشتن چه کند با تن بی جان جواد
بر زبان همه یک تازه خبر افتاده
اهل کوچه خبر از نعش سر بام دهند
چقدر بر بدنش سایه پر افتاده
کربلا روضه اش اما بخدا بر عکس است
چقدر بر بدنش تیغ و تبر افتاده
ریختند از همه سو بر تن صد چاک حسین
گذر فاطمه بر نعش پسر افتاده
خواهرش آمد و با پیکر بی سر میگفت:
بر تنت نیزه شکسته چقدر افتاده
سودابه مهیجی :
که پرسش همهی خلق را مجاب کنی
سؤالهای عبث مانده را جواب کنی
خدا تو را به همین خاک بیخبر آورد
که رو به جهل زمین و زمان، عتاب کنی
که زخم زخم دلت را مدام بشماری
شمار غفلت این خلق را حساب کنی
که در جوانی خود لحظه لحظه پیر شوی
گناه مردم را محو در ثواب کنی
شبیه سیل شدی کوچه کوچه در تن خاک
که خانه خانهی تضلیل را خراب کنی
چقدر خسته شدی، ماه مهربان نهم!
که آسمان را دلگرم آفتاب کنی
ولی بس است همین یک دو روز کافی بود
که خون دل بخوری، سینه را کباب کنی
صدای همهمه از عرش میرسد امشب
فرشتگان دعا را که مستجاب کنی
به پیشواز تو با رخت سبز میآیند
که از ملال زمین دیگر اجتناب کنی
خدا برای تو ای مرد! سخت دلتنگ است
خدا کند که برای خدا شتاب کنی
شراب ناب شهادت به جام منتظر است
اگر هرآینه لب تشنه، قصد آب کنی...
بلند شو! چه نشستی؟ شب شهادت توست
شتاب کن که به خون جگر خضاب کنی