علی اصغر ذاکری :
رعد و برقی زد و باران ستم غوغا کرد
جهل حاکم شد و آنروز خیانت ها کرد
گلّه ای آمده بودند علی را ببرند
در عوض بازی تقدیر چه با زهرا کرد
پشت در خواست که مانع شود و نگذارد
پای ظلم آمد و محکم زد و در را وا کرد
در، عقب آمد و تا اینکه به پهلوش رسید
میخ بی رحم زد و شاخه ی گل را تا کرد
بعد از آن مرد، نه... نامرد چنان زد که همان
لحظه دستش به روی صورت بانو جا کرد
صبر مظلومه ی تاریخ سرآمد انگار
ناله ای زد که در افلاک عزا برپا کرد
هادی ملک پور :
خون می رود ز چشم ترم پای رفتنت
پشتم خمید پای تماشای رفتنت
باز سفر مبند از این خانه صبر کن
خانه هنوز نیست مهیای رفتنت
نجوای سجده های تو عجل وفاتی است
همواره از خداست تمنای رفتنت
ذکر بریده تو گواه بریدن و
حال قنوت های تو گویای رفتنت
بی خوابی شبانه و بی تابی مدام
باشد نشانه ای ز تقلای رفتنت
یا از خدا بخواه بمانی و یا مرا
زنده مخواه فاطمه فردای رفتنت
ای کاش زخم های تنت اینقدر نبود
تا ماندنت رقم بخورد جای رفتنت
با سرفه ها به پیرهنت رنگ گل نشست
حل شد به خون تازه معمای رفتنت
بسته کتاب عمر علی را وداع تو
هربرگ آن رسیده به امضای رفتنت
مجتبی عسگری :
تو را به جان علی بین ربنای خودت
دعای مرگ نخواهی همه برای خودت
دلم شکسته ز عجل وفات گفتن تو
بگیرجان علی همره شفای خودت
به روی ماه تو ابری سیاه می بینم
مگیر روی خودت را ز مرتضای خودت
مدینه از غم اشک تو بیت الاحزان است
که گریه می کنی امروز در عزای خودت
نده جواب مرا با اشاره ی چشمت
دوباره حرف بزن حرف با صدای خودت
مگر فقیر و یتیم و اسیر پشت درند
که لب نمی زنی امروز بر غذای خودت
شکستگی تو انگار روبه بهبود است
که ایستاده ای امروز روی پای خودت
حسن بیاتانی :
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود
نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد
نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه اش از خودش جدا باشد
شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد
شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد
و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد
نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد
خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست، آینه ناموس کبریا باشد
نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت
و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت
در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست
"هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست"
نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دسته ی دستاس آفرینش را
به دست او که دو عالم، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او
به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را...
**
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود
چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش
کمی بلندتر از گریه های کودکشان
درخت های جهان در حیاط کوچکشان
کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشت
برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت
و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت
چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد
صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود
صدای پا که می آید... علی ست شاید... نه...
همیشه پشت در اما...کسی که باید... نه...
نسیمی از خم کوچه، بهار می آورد
علی برای حبیبش انار می آورد
خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند
قرار بود نرنجی ز خار هم... اما...
به چادرت ننشیند غبار هم... اما...
قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی
نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی
فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟
رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟
**
صدای گریه ی مردی غریب می آید
تو می روی همه جا بوی سیب می آید
تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه
به عزت و شرف لاإله إلاالله
**
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را
سیاه پوش کند گنبد کبودش را
محمد بیابانی :
دوشنبه ای که غروبش طلوع ماتم بود
اگر غلط نکنم اول محرم بود
بنا به نص روایت بلای کرب و بلا
عظیم بود و بلای مدینه اعظم بود
چه کربلاست که تاریخ آن به وقت خدا
اگر نگاه کنی با مدینه توام بود
دری شکست و حریمی که اذن خواستنش
برای هرکه به غیر از خدا مسلم بود
بدون اذن فلاتدخلوا بیوت نبی
دری شکست که از آیه های محکم بود
چقدر دیر رسیدم کنارت آه افسوس
دمی که میخ هم از شرم قامتش خم بود
بمان که ماندن تو زنده ماندن روزی است
که باغ خانه ی ما سبز بود و خرم بود
نه نه بهار هزاران بهار هم می رفت
برای زندگی با تو باز هم کم بود
اگر بمیری من نیز با تو خواهم برد
اگر بمانی من نیز با تو خواهم بود
محمد جواد پرچمی :
روی تاج عرش طبق نصّ لولا فاطمه
نقش شد زهرا سلام الله علیها فاطمه
آنكه خاك جانمازش را پرستش مى كنند
اولیا الله عالم ، كیست الا فاطمه
انبیا از بركت دستاس او نان می خورند
رزق و روزى می دهد به اهل بالا فاطمه
ظاهراً فرموده اند ام الائمه فاطمه
باطناً فهمانده اند ام ابیها فاطمه
جلوه ای شد لیلة القدر رسول الله او
جلوه ای شد لیلة المحیای مولا فاطمه
بچه هایش حجت الله اند اما گفته اند
آشكارا حجت الله علینا فاطمه
سیزده معصوم هریك نورى از زهراست پس
مى شود سرجمع این ها چهارده تا فاطمه
فاطمه حق و علی حق و مع الحق آینه است
چه علی اندر على چه فاطمه با فاطمه
حك شده بر روی گردنبند زهرا یاعلی
حك شده بر ذوالفقار مرتضی یا فاطمه
بسكه حیدر فاطمه است و بسكه زهرا حیدر است
در نجف چیزى نمیبینیم الا فاطمه
شادی روح خدیجه ، كوری چشم همه
سروری دارد به زنهای دو دنیا فاطمه
با هر اسمی كه بخوانی در نهایت مادر است
راضیه حنانة الحوراء، زهرا فاطمه
مادری بالاتر از این مهربانی بیش از این؟
میرسد محشر به داد شیعه صدجا فاطمه
خانه اش كه سوخت مسمار از خجالت سرخ شد
آن چنان برخورد با سینه كه آنجا فاطمه...
سید رضا موید :
بیمارم و به سر زده سودای مرگ را
دارم به هر نماز تمنای مرگ را
لب بست از ترنم آمین که زینبم
در گریه ام شنید تقاضای مرگ را
من میزنم نفس نفس از درد و بشنوم
در هر نفس صدای قدم های مرگ را
سیلی و تازیانه و ضرب لگد، زدند
بر دفتر حیات من امضای مرگ را
سخت است دوری تو برایم ولی علی
خواهم به درد خویش مداوای مرگ را
عشق تو زنده داشت مرا ورنه بارها
کردم در آن میانه تماشای مرگ را
یارب به حق فاطمه در کام شیعیان
شیرین نما تو تلخی غم های مرگ را
شیخ محسن حنیفی :
دستم به دامان کسی که بین کوچه
دستش جدا از دامن مولا نمیشد
جان علی مرتضی در مشت او بود
او را زدند و باز مشتش وا نمیشد
او آیه ی تطهیر بود و،دست ناپاک
دلخوش از اینکه زد به رویش رنگ نیلی
یک سنگریزه پیش اقیانوس هیچ است
هرچند قطعا درد دارد جای سیلی
او رازدند و نبض عالم تند میزد
نظم جهان با نبض او در ارتباط است
قنفذ خراج خویش را در کوچه پرداخت
با ضربه اش دیگر معاف از مالیات است
پیراهن پیغمبرش را برسر انداخت
با ناله هایش کوچه ها را زیر و رو کرد
هرچند بر رویش،خسوفی سرخ دارد
مهتاب ابر تیره را بی آبرو کرد
آیینه بود و باترکهای وجودش
در چهره اش تصویر نور مرتضی بود
بی اعتنا بر زخمهای پیکرخویش
او بیشتر فکر غرور مرتضی بود
یک مو نشد کم از سر مولای عالم
مولای ما را او به خانه باز گرداند
میخواست تا پیش علی باشد همیشه
اما ورق را تازیانه بازگرداند...
شیخ محسن حنیفی :
او قصد رفتن کرده است و بار بسته است
سردرد دارد بر سرش دستار بسته است
میخواست مولا از غریبی دربیاید
اما به هر در میزند انگار بسته است
خود را به آتش زد نبیند پیش مردم
در بین کوچه دستهای یار بسته است
او دلخوشی اش،مرتضی و کودکانند
جانش به جان حیدر کرار بسته است
تا یک شب دیگر فقط پیشش بماند
آنچه بلد بوده است مولا کار بسته است
با چشمهایش خون دل خورده است بسیار
با کاسه ی خونی که یک مقدار بسته است
این پلک را یک دست سنگین بین کوچه
یا ضربه در یا که.. نه دیوار بسته است
در شام، این مرثیه ها تکرار میشد
این چرخ عهد خویش با تکرار بسته است
آری عبور از بین نامحرم چه سخت است
وقتی که راه کوچه و بازار بسته است
شیخ محسن حنیفی :
وقتی که جنگ داس با گل در بگیرد
گلخانه را اندوه سرتاسر بگیرد
بر طعنه های تند و تیز داس لعنت
نگذاشت یاس خانه برگ و بر بگیرد
مشتش گره کرده سرش فریاد میزد
بنچاق را میخواست از مادر بگیرد
جای گلاب از آن گل آتش گرفته
با ضربه اش،میخواست خاکستر بگیرد
یک گوشواره عهد را با گوش بشکست
امکان ندارد عهد خود از سر بگیرد
بر غیرت پوشیه اش برخورد بانو
باید تقاص از رنگ نیلوفر بگیرد
با گریه های مجتبی برگشت مادر
میخواست روحش بین کوچه پر بگیرد
بی اعتنا بر خاک چادر باز پاشد
باید که طفل خویش را در بر بگیرد
می رفت خانه باغبان تنها نماند
تا رنگ لاله پهلوی بستر بگیرد
او اشک چشم مرتضی را پاک میکرد
اینگونه جام از ساقی کوثر بگیرد
شیخ رضا جعفری :
تو لطمه میخوری و خدا صبر می کند
اینجا فقط نه ، او همه جا صبر می کند
روزی به احنرام شما می کند عذاب
حالا به احترام شما صبر می کند
تو راه می روی و زمین می خوری و من
در فکر می روم که چرا صبر می کند؟
سر می روی ز حوصله ی بی شعور شهر
یعنی که شهر تا به کجا صبر می کند ؟
**
نوری کنارت آمد و گفت اینچنین نباش
دلواپس علی ، تو بیا ، صبر می کند
وقتی سئوال میکنی از او چه میشود؟
نبض تو را گرفته و تا صبر میکند
فورا تو آه می کشی و فکر می کنی
آیا تمام این همه را صبر می کند؟
**
دنبال پاسخ کلمات سئوالی ام
آیا چرا چگونه کجا صبر می کند؟؟
مهدی علی قاسمی و محمد جواد شیرازی :
اصلا نفوذ خطبهی من بیاثر شده است...
...یا اینکه گوش مردم این شهر کر شده است؟
دیگر نمانده قدرت در جبهه ماندنم
بابا ببین که دختر تو خونجگر شده است
آنقدر بعد تو بدنم ضرب دیده است
دستم... سرم... تمامِ تنم مختصر شده است
مرهم اثر نمیکند و دردسر شده
این زخم روی دست، سرش بازتر شده است
دیگر توانِ بازویم از دست رفته است
گویا کبودی و ورمش بیشتر شده است
اجرِ رسالتت ثمرش تار گشتنِ...
...چشمانِ من ز ضربهی آن خیرهسر شده است
باعث شده است دور و برم تیرهتر شود
دردی که روی گونهی من مستقر شده است
هرشب برای محسن خود گریه میکنم
از آن زمان که قتلگهش پشت در شده است
یادم نمیرود که بدون مقدمه
دیدم که چادرِ سر من شعلهور شده است
باز استخوان سینهی من درد میکند
حتی نفسکشیدن من دردسر شده است
فضه بیا که وقت نماز است چاره کن
از خونِ دست، پیرهنم باز، تر شده است
مهدی مردانی :
تفسیر او به دست قلم نا میسر است
در شان او غزل ننویسیم بهتر است
شان نزول یك پری از آسمان به خاك
دامان مادری ست كه در شان كوثر است
هر مصرعم لبی ست كه لبخند می زند
این بیت من شبیه لبان پیمبر است
روح نبی ست ؟ ام ابی ؟یا گل علی ؟
من هر كجاكه می رسم او جای دیگر است
از عرش تا به فرش ملائك خمار او
ذكرش سبو سبو می الله اكبر است
او فاطمه ست معنی این نام را هنوز
از هر زبان كه می شنوم نامكرر است
از زخم او اگر بنویسی قلم ، بدان
نامت از این به بعد قلم نیست خنجر است
ننویس فتنه پشت دری شعله می كشد
در كوچه شر به پا شده در خانه محشر است
در كوچه بوی آتش و در خانه عطر گل
مرز بهشت و دوزخ از آن روز این در است
با پهلوی شكسته هم از كوه كوهتر
با قامت خمیده هم از آسمان سر است
لبخند می زند كه بخندند بچه ها
مادر اگر كه جان بدهد باز مادر است
مولا هنوز اول بی هم نفس شدن
بانو در انتظار نفسهای آخر است !
منبع: حسینیه ، وبلاگ شاعران ، عقیق شعر