قاسم نعمتی :
با نقاب بسته هم محشر کند ابروی تو
یک حرم دل دلربا سرگشته ی گیسوی تو
تا صدای ناله آمد که عمو مردم بیا
همچنان باز شکاری تاختم رو سوی تو
از سر زین گو چگونه بر زمین افتاده ای
جای نیزه از دو سو پیداست بر پهلوی تو
از سر مرکب زدم دست عدوی بی حیا
تاکه دیدم بین مشتش کاکل گیسوی تو
جنگ مغلوبه شده مادر نگهدارت بود
میرسد تنها ز زیر سم مرکب بوی تو
پا مکش بر خاک کاری بر نمی آید ز من
میزنی پرپر خجالت میکشم از روی تو
تا نریزد جسمت از لای کفن بنگر زنم
یک گره آرام بین ساق پا تا زانوی تو
مجتبی خرسندی :
چنان که از فلک افتد زحل به روی زمین
کشید از اسب تنش را اجل به روی زمین
چنان یکی شده با خاک های دشت انگار
که بوده است تنش از ازل به روی زمین
بلند کردنش ازروی خاک هاسخت است
خدا کند که نریزد عسل به روی زمین
چنان که پخش شده عضوعضو او گویی
قصیده ای شده چندین غزل به روی زمین
هجا هجا شده هر سیزده زحاف تنش
هزج خفیف مضارع رمل به روی زمین
نمی شود که بلندش کنی , عمو ناچار
گرفته است تنش را بغل به روی زمین
به جای تخت عروسی به روی خاک افتاد
کدام صنعت شعری ست قلب روی زمین?
سید پوریا هاشمی :
اشکهای حسن از چشم ترت میریزد
نالۀ اهل حرم دور و برت میریزد
پسرم با رجزت لرزه به میدان افتاد
هیبت لشگری از این جگرت میریزد
گرچه با باقی عمامه رخت را بستم
جذبه حیدری ات از نظرت میریزد
از تماشای تو یک دشت به تکبیر افتاذ
جلوه ذات خدا از شجرت میریزد
حمله ای سوی عدو کردی و سرها میریخت
لشگر ابرهه با یک گذرت میریزد
تازه داماد من!آماده ی پرواز شدی
وقت نقل است ولی سنگ سرت میریزد
دور تا دور تو خار است گلم زود بیا
پای این منظره قلب پدرت میریزد
ناله ات را که شنیدم نفسم بند آمد..
دیدم ای وای تن محتضرت میریزد
بکشم روی زمین پیکر تو میپاشد!
ببرم بر سر دوشم کمرت میریزد!
کاش میشد به عبایی ببرم جسمت را
دست سویت ببرم بیشترت میریزد
شاخ شمشاد من از سم فرس سرو شدی
که به هرجای بیابان خبرت میریزد..
غلامرضا سازگار:
ای حرمت خانۀ معمور دل
ای شجر عشق تو در طور دل
نجل علی درّ یتیم حسن
باب همه خلق زمین و ز من
همچو عمو ماه بنی هاشم
چشم و چراغ شهدا، قاسمی
زینب و عبّاس و حسین و حسن
روی دل آرای تو را بوسه زن
رشتۀ جان طرّه گیسوی تو
پنجۀ دل شانه کش موی تو
گرچه ندارند بزرگان همه
شرح ز فانی ز تو و فاطمه
دیده جهان بزم عروسی بسی
مثل تو داماد ندیده کسی
حجلۀ دامادی تو قتلگاه
ذکر خوش اهل حرم- آه آه
نای شب وصل تو آوای جنگ
نُقل عروسی تو باران سنگ
خلعت دامادی تو پیرهن
پیرهنی کآمده بر تن، کفن
شمع، شرار جگر خواهرت
عود، دل سوختۀ مادرت
ماه و شان گرد رخت فوج فوج
اشک بچشم همگان موج موج
پیکر صد چاک تو گلبرگ بود
تازه عروست ببرت مرگ بود
لیلۀ عاشور در آن شور حال
کرد ز تو عم گرامی سؤال
کی همه دم عاشق ایثار خون
شربت مرگ است بکام تو چون؟
غنچۀ لبهات پر از خنده شد
با سخن مرگ، دلت زنده شد
کی تو مرا چون پدر و من پسر
آینۀ مادر و جدّ و پدر
دادن جان گر بره دلبر است
از عسل ناب مرا خوشتر است
جام اگر جام شهادت بود
مرگ به از روز ولادت بود
بی تو حیاتم همه شرمندگی است
با تو مرا کشته شدن زندگی است
بود دل شب به سپهرت نگاه
تا که برآید ز افق صبحگاه
ظلمت شب کرد فرار از سپهر
بر سر میدان فلک تاخت مهر
صاعقۀ جنگ شرربار شد
نقش زمین قامت انصار شد
هاشمیان جمله بپا خواستند
در طلب وصل، خود آراستند
گشت تو را نوبت جانباختن
تیغ گرفتن علم افراختن
خون دل از دیده روان ساختی
خویش به پای عمو انداختی
کی به تو حاجات، مرادم بده
جان عمو اذن جهادم بده
با تواَم و از دو جهان فارغم
عاشقم و عاشقم و عاشقم
هر دو نگه بر رخ هم دوخـتید
هر دو به مظلومی هم سوختید
هر دو بریدید دل از بود و هست
هر دو گشودید به یکباره دست
هر دو ربودید ز سر هوش هم
هر دو فتادید در آغوش هم
هر دو به هم روی حسن یافتید
هر دو ز هم بوی حسن یافتید
بس که کشیدید ببر جان هم
اشک فشاندید بدامان هم
رفت ز تن تاب و ز سر هوشتان
سوخت وجود از لب خاموشتان
دید عمو کاسۀ صبرت تهی
نیست تو را غیر شهادت رهی
دید اگر رخصت میدان دهد
در یتّیم حسنش جان دهد
ناله بر آورد بلند از نهاد
داد بسختی بتو اذن جهاد
دیده به خورشید رخت دوخت، دوخت
شمع صفت آب شد و سوخت، سوخت
ولوله ها در حرم انداختی
هستی خود باختی و تاختی
مهر رخت گشت ز دور آشکار
ماه رویت برد ز دشمن قرار
خصم در آن معرکه حیرت زده
گفت محمّد به مصاف آمده
این علی اکبر دیگر بود
یا که همان شخص پیمبر بود
همچو علی داده به ابرو گره
پیرهنش گشته به پیکر زره
بسته بخوناب جگر عین او
باز بود رشته نعلین او
حور، ملک یا که بشر، چیست این؟
ختم رسل یا که علی، کیست این؟
لب به رجز خوانی و تیغت بدست
کای سپه حق کش باطل پرست
ان تنکرونی فانا ابن الحسن
سبط النبی المصطفی المؤتمن
من گل گلزار بنی هاشمم
سبط نبی نجل علی قاسمم
خواست شود کار عدو یکسره
ریخت بهم میمنه و میسره
تو علی و کرب و بلا، خیبرت
ختم رسل گشت، تماشاگرت
تیغ کجت قامت دین راست کرد
آنچه نبی گفت و خدا خواست کرد
شور شهادت بسرت گر نبود
زنده یکی ز آنهمه لشگر نبود
قلب خود آماج بلا ساختی
تیغ فکندی سپر انداختی
دید عدو نیست زره بر تنت
پاره بدن کرد چو پیراهنت
جسم لطیف تو شد ای جان پاک
چون جگر پاک حسن چاک چاک
اجر حسن را به تو پرداختند
اسب بگلگون بدنت تاختند
دید تن پاک تو آزارها
کشته شدی کشه شدی بارها
قاتل جان تو نشد تیرها
سمّ ستوران شد و شمشیرها
نیزه و خنجر چه کند با دلت
گشت غریبی عمو قاتلت
کاش نمی دید عمو پیکرت
تا ببرد هدیه بَر مادرت
کاش نمی برد تنت کاین چنین
جان دهی و پای زنی بر زمین
دیده بروی عمو انداختی
صورت او دیدی و جان باختی
جان جهان سوخت ز شرح غمت
به که سخن ختم کند "میثمت"
علیرضا شریف :
آئـینـه دارِ حجـلۀ سـرخِ محـرّمی
تـو دوّمیـن مقطعه در وحـیِ مـریمی
ده سال شوق و عشق به بـازو كشیده ای
نـامـه رسانِ نـامـهی داغِ مُـجسمی
دیدی كه بسته ای چه حنایی به دستِ من
مانـنـدِ مـویِ نجـمه، پریشان و دَرهمی
حالا بـرای كُشتـنِ مـن پهن كـرده ای
از سـفره هـای زخـم، بـساطِ فـراهمی
الحق از این بریز و به پاشی كه كـرده ای
در زُمـرهی كـریـم تـرین های عالمی
تیـزیِ سنگ هایِ عسل خـورده بـر تنت
ای مـاهِ در مُحاقِ عـطش تـا رو مُبهمی
از پـیـرهن تـوقـعِ كارِ زِرِه كـه نیست
مانندِ تـار و پـودِ جدا مـانده از هـمی
پا خورده ای ز بس كه گلِ ابریشمیِ مـن
هـم نـخ نـمـا تـرینی و هم نا منظمی
در چـنـدمیـن نفس نفسِ نیمه كاره ات
گفتی عمو، بس است نـفس تازه كن دمی
بس كن خجالتم نده، پـا بر زمین مـكوب
جـز اشك هایِ خجلتِ مـن نیست زمزمی
مشاطههـا به رویِ تـو ابـرو گـذاشتنـد
بـا نعل هـایِ طوسیِ خـود با چه مُحكمی
از پـای تـا سرِ تـو بـه كُلّی عـوض شده
قـاسمِ تری كه بـا حسنِ كـوچه توأمی
بـا اینكه قـدّ كشیده ای احساس مـی كنم
انـدازهی شكستنِ چـنـد استـخوان كمی
محمد سهرابی :
قد کشید و بلند بالا شد
تا فلک پر زد و مسیحا شد
به همین قدر اکتفا فرمود
بند کفش اش نبست و موسی شد
آب و آیینه را خبر بکنید
رخ داماد عشق زیبا شد
دست و پا زد که یعنی این جایم
علت این بود زود پیدا شد
طفل معصوم گفت تشنه لبم
همه جا شرم مال سقا شد
نوه ی مرتضی و فاطمه بود
زائر مرتضی و زهرا شد
صبح پایش رکاب را پس زد
عصر قدش چو قد آقا شد
چند ابرو اضافه بر رخ داشت
یا سم اسب بر رخش جا شد؟
ارباً اربا شد از درون بدنش
این حسن زاده پور لیلا شد
سخت پیچیده است پیکر او
علت مرگ او معما شد
قاتلی دور دست خود تاباند
زلفش از پیچ بس چلیپا شد
دست خط پدر غمش را برد
یک دهه پیش از این گره وا شد
بازویش زیر سم مرکب رفت
دست خط مبارکی تا شد
سنگ بازی شده است با سر او
چون چو طفلان سوار نی ها شد
سر مپیچ از عمو بده بوسه
گردنت گر چه بی مدارا شد
رو به قبله کند چگونه تو را
بندهایت ز یکدگر وا شد
غلامرضا سازگار:
لالۀ سرخ پرپرم قاسم
سیزده ساله یاورم قاسم
ماه من بین چگونه در غم تو
ریزد از دیده اخترم قاسم
تا تن پاره پاره ات دیدم
تازه شد داغ اکبرم قاسم
سخت باشد مرا که همچو تویی
جان دهد در برابرم قاسم
سخت تر اینکه در وداع حرم
تشنه لب رفتی از برم قاسم
من تو را بوده ام به جای پدر
تو به جای برادرم قاسم
آمدند از برای دیدارت
پدر و جّد و مادرم قاسم
لب تو خشک و چشم من دریاست
این بود داغ دیگرم قاسم
خیز ای تشنه لب بنوش بنوش
آب از دیدۀ ترم قاسم
تن پاک تو را تک و تنها
بسوی خیمه می برم قاسم
تن به خاک و سر تو همسفر است
در ره شام با سرم قاسم
سوز «میثم» شراری از دل ماست
شافعش روز محشرم قاسم
وحید دکامین:
آمد
ز ابر خیمه برون قرص روی ماه
وجه شبه به روی مهش، خور به صبحگاه
گویا که پا نهاده حسن در جمل، به راه
خیره به سوی او همه لشگر، همه سپاه
در
قامتش قیامت کبراست بنگرید
ابن الحسن کریم دو دنیاست بنگرید
بر
عارض است زلف سیاهش شکن،شکن
لعل لبش چو سنگ عقیقی است در یمن
حتی نداشت خوود و زره بر سر و به تن
تنها ز پیروهن به تنش داشت یک کفن
آمد
رجز به نام حسن خواند "یا حسن
نامش به خاطر همگان ماند با حسن
استاد
رزم هر که اباالفضل می شود
او یک تنه حریف دو صد رذل می شود
جانش به پای تیغ کجت بذل می شود
چون میکشی تو،صاحب یک فضل می شود
دشمن
اگر که أزرق شامی ست بهتر است
خونش حلال تو،که گمان می کند سر است
چون
گل میان لشگر خار است،بی سپر
آخر، ز چشم,زخم
عدو خورد، او نظر
گردید تا که نیزه قسمت پهلوش،پس دگر
افتاده یاد کوچه و دیوار، یاد در
یک
تن کجا و لشگر در دست حربه دار
زین غصه هاست شه شده پای تو داغدار
دیگر
تمام لشگر خود را صدا زدند
یک کوچه باز،گشت و تو را بی هوا زدند
شمشیرو تیرو دشنه به تو از جفا زدند
با کینه های بدر و حنین از قفا زدند
باران
سنگ بود و تن آینه مثال
گشتی شبیه اکبر من ای حسن خصال
افتاد
تا ز زین به زمین از سوی سما
با سینه ای که گشته لگدکوب اسب ها
لب هاش میخورد به هم اما، چه بی صدا
زد یک صدا فقط ،که عمو جان... بیا، بیا
یکدم
بیا و جوی عسل را ببین برم
بار دگر به دامن خود گیر، این سرم
شد
خیمه گاه شه ز غمت، آه...غصه ناک
پا میکشی چرا به زمین، مانده ای به خاک
با یک دلی که مثل تنت گشته چاک،چاک
آمد عمو و خون ز رخ تو نمود پاک
از
انکسار سینه دلی در شکست شد
دیگر کنار پیکر تو شه ز دست شد
منبع : حسینیه ، سایت بی پلاک ، اشعار ارسالی