حسن لطفی:
یک نفر هست پر از سوز، پر از یا زینب
تک و تنهاست و در ناله که تنها زینب
به لبش هست میا،آه میا با زینب
داد از این کوفه از این شهر از اینجا زینب
آه از امروز ولی وای ز فردا زینب
***
آخرین لحظه ی او بود دعا کرد و گریست
ظرف خونین شد و از دست رها کرد و گریست
روی خود را به سوی کرببلا کرد و گریست
داشت با گریه مناجات خدایا زینب
***
عرق شرم من از آمدنت خونین است
ننگ بر کوفه که هر بیعتشان ننگین است
سرم از سنگ شکسته است و سرم پایین است
به من آتش زده اینجا چه کند با زینب
***
دارم امید که کار تو به اینجا نکشد
میکشم داغ تو تا اهل تو آن را نکشد
کار زینب به تماشا،به تماشا نکشد
یا برای سر تو کار به دعوا نکشد
وای از چشم چرانها زینب
***
کوفه آخر ته گودال مرا گیر انداخت
دست گرمی به سویم حرمله هم تیر انداخت
به زمین ضربه ی نامرد کمانگیر انداخت
بعد بر بازوی من حلقه ی حلقه ی زنجیر انداخت
بعد من در ته گودال ،تو آنجا زینب
***
به زمین خوردم و دیدم دیدم به زمین می افتی
می کشی تیر ز پشت،از سر نی می افتی
سر یک شیب تو با زخم جبین می افتی
تکیه بر نیزه دهی تا که مبادا زینب
***
رسمشان است که از آمدنت دم بزنند
بعد با هر دم تو ضربه دمادم بزنند
بعد از آن دوره کنند و همه با هم بزنند
بعد بر دخترکت سیلی محکم بزنند
روی نیزه سر تو،زیر قدمها زینب
حبیب باقر زاده :
کوفه لبریز بلا گشته میا کوفه حسین
قسمتم سنگ جفا گشته میا کوفه حسین
کوفه ای که پدرت حاکم آن بود قدیم
عاری شرم و حیا گشته میا کوفه حسین
آنهمه وعده وعیدی که به ما میدادند
به روی آب بنا گشته میا کوفه حسین
بی کسی دربه دری با دو پسر نیمه ی شب
به خدا قسمت ما گشته میا کوفه حسین
نگران گلوی طفل توام چون اینجا
مملو از حرمله ها گشته میا کوفه حسین
گرگها منتظر یوسف زهرا هستند
فتنه ای سخت به پا گشته میا کوفه حسین
خواب دیدم دهم ماه محرم آقا
سرت از پشت جدا گشته میا کوفه حسین
سید پوریا هاشمی :
کاش می شد کسی سفید کند
پیش ارباب روی مسلم را
ببرد سوی او پیام مرا
بخرد آبروی مسلم را..
ببرد سویش این خبر را که
کوفه در سر خیال ها دارد
سر بازار نیزه سازیشان
آه خیلی برو بیا دارد..
کوفیانی که دعوتت کردند
در به روی سفیر تو بستند
کوچه گردیست کار من اما..
همه در خانه های خود هستند..
کاش بودی نگاه میکردی..
لبم از تشنگی ترک برداشت..
هردری را زدم جواب شدم..
مسلمت حال و روز مضطر داشت..
کاش بودی نگاه میکردی
زیر این ماه راه میرفتم
کوچه در کوچه بغض میکردم
گاه و بیگاه راه میرفتم..
کاش بودی نگاه میکردی
سهمم از کوفیان خیانت شد
از من بی پناه با سنگ و..
آتش و طعنه ها ضیافت شد..
سر دارالعماره ام اما..
فکر خود نیستم به فکر توام
غصه ی غربت تو را دارم..
زار و لبریز غم به فکر توام..
کاش می شد که از همین حالا
زینب و دختر تو برگردد
قبل ازینکه اسیرشان بکنند
سوره کوثر تو برگردد
این جماعت به دست های اسیر
پیش مردم طناب میبندند
مشک ها را بگو که پر بکنند
که به روی تو آب میبندند
تیرها را سه شعبه میسازند..
تاکه بهتر سوی هدف بزنند
رسمشان است وقت صید شکار
رقص شادی کنند کف بزنند
یوسف کربلا در این فکرم
رحم بر پاره پیرهن نکنند..
لال گردد زبان من آقا
پیش زینب تو را کفن نکنند..
محمد فردوسی:
جار و جنجالی عذاب آور به گوشم می رسد
نعره ی مستانه ی لشکر به گوشم می رسد
هر دقیقه کوفه از این رو به آن رو می شود
تا صدای سکّه های زر به گوشم می رسد
این جماعت کینه دارند از عمو جانم علی
ناسزاها از سر منبر به گوشم می رسد
از دو ماه پیش که مهمان کوفی ها شدم
ضربه های پُتک آهنگر به گوشم می رسد
تا که نزدیک دکان تیر سازی می شوم
خنده های حرمله بهتر به گوشم می رسد
چند عمود آهنین را هم سفارش داده اند
صحبت ضربه به روی سر به گوشم می رسد
روی مرکب هایشان بسیار خرجین چیده اند
حرف غارت کردن معجر به گوشم می رسد
تا جهاز نوعروسان بیشتر کامل شود
وعده ی آوردن زیور به گوش می رسد
من اگر چه نیستم در عصر عاشورا ولی
ناله ی جانسوز یک مادر به گوشم می رسد
قبل مقتل رفتنت انگشترت را دربیار
صحبت انگشت و انگشتر به گوشم می رسد
حسن لطفی:
اینجا هزار حرمله در انتظار توست
آقا برای آمدنت کم شتاب کن
رحمی به روز من نه به روز رقیه کن
فکری به حال من نه به حال رباب کن
رحمی نمی کنند عزیزم به هیچ کس
حتی به تشنه ای که فقط شیر خواره است
در کوفه ای که وعده ی سوغات مردمش
تنها برای دخترکان گوشواره است
اینجا نیا که آخر سر چشم می زنند
این چشم ها به قامت آب آورت حسین
این دستها که دیده ام از کینه می برند
انگشت را به خاطر انگشترت حسین
برگرد جان من که نبینی ز بام ها
آتش کشیده اند سر و دست و شانه را
یا از فراز نیزه نبینی که می زنند
بر پیکر سه ساله ی تو تازیانه را
می ترسم از دمی که بیایند دختران
با گونه های زخمی و نیلوفری،میا
این شهر بی حیاست به جان سکینه ات
می ترسم از حرامی و بی معجری میا
هادی ملک پور:
در حق و باطل عادتِ تشکیک دارد
با جهل خویشاوندی نزدیک دارد
در فتنه قومی قابل تحریک دارد
مثل مدینه کوچه ی باریک دارد
می خوانمت با چشم های کم فروغم
من عابر آواره ی شهر دروغم
در بین این ها کاتبان نامه دیدم
مشتی به ظاهر زاهد و علامه دیدم
سرگرم برپا کردن برنامه دیدم
غارتگر انگشتر و عمامه دیدم
خواهی شنید از کوچه هایش بوی خون را
روی لبم "انّا الیه راجعون" را
یک شهر از وحشت زبانش لال گشته
مردانگی روی زمین پامال گشته
آهنگری در شهرشان فعّال گشته
کوفه مهیّا بهر استقبال گشته
هر باغ را آماده ی پاییز کردند
دندان برای غنچه هایت تیز کردند
این پینه های مانده بر روی جبین را
حق ناشناسان به ظاهر اهل دین را
بهتر بگویم گرگ های در کمین را
حق از زمین بردارد این قوم لعین را
اینجا نمانده هیچ کس پای تو، برگرد
جانم به قربان قدم های تو، برگرد
آه این جماعت از عمویم کینه دارند
از خاندانت کینه ی دیرینه دارند
بغض امیرالمومنین در سینه دارند
سنگ اند و خشم از دیدن آیینه دارند
یک شهر دارد کینه از آب آوار تو
شرمنده هستم از نگاه خواهر تو
اینجا به نرخ روز پیمان می فروشند
جان در ازای تکه ای نان می فروشند
حتی مسلمانان مسلمان می فروشند
نیزه برای نیزه داران می فروشند
ورد زبانم بر سر دارالاماره
از گوش دخترها در آور گوشواره
در بین اینها حرفی از یاری نباشد
حتی سخن از میهمان داری نباشد
جز راه و رسم مردم آزاری نباشد
زخمی ندیدم بر تنم کاری نباشد
اینجا پذیرایی شود مهمان به نیزه
یک بار دیگر می رود قرآن به نیزه
اینها فقط انبان زر را می شناسند
بینند اگر باغی تبر را می شناسند
آتش نشاندن بر جگر را می شناسند
بر روی نیزه جای سر را می شناسند
در خواب دیدم غارت انگشترت را
بر ارتفاع نیزه می دیدم سرت را
حالا که باید یار من تنها بماند
ای کاش پای ناقه در گل جا بماند
درد دلم بسیار بود اما بماند
دنیا برای مردم دنیا بماند
اینجا نمانده هیچ کس پای تو، برگرد
جانم به قربان قدم های تو، برگرد