05 آبان 1400 21 (ربیع الاول 1443 - 14 : 03
کد خبر : ۵۴۷
تاریخ انتشار : ۱۲ شهريور ۱۳۹۱ - ۰۷:۴۴
به بهانه ی 15 شوال 252 هـ. ق سالروز رحلت حضرت عبدالعظیم حسنی

از سفر عراق برمی گشتم. شبْ هنگام به شهر رسیدم. نگهبانان، دروازه را بسته بودند. باید تا صبح صبر می کردم. به سمت درخت کهنسال نزدیک دروازه رفتم، جای خوابم را درست کردم، باد سردی که از جانب البرز می وزید، خبر از زمستانی زودرس می داد. خوابم نمی بُرد؛ به آسمان، چشم دوختم که ستارگان را با صورت های فلکی زیبا درخودجای داده بود. به یاد امام هادی(ع) افتادم. در بغداد بزحمت توانستم به محضرشان برسم. امام، موقع خداحافظی گفت:

- ابوحماد! وقتی به «ری» بازگشتی، سلام مرا به «عبدالعظیم حسنی» برسان. اگر سؤال مشکلی داشتی، از او بپرس!

نفهمیدم کی خوابم برد. صبح زود با نوای دلنشین مؤذن از خواب بیدار شدم. صدای اذان، از پشت دیوارهای بلند شهر، بوضوح شنیده می شد. کنار درخت، نهر آبی جاری بود. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. سلام نماز را که دادم، صدای زنگ شتران را از دوردست شنیدم. کاروانی به شهر نزدیک می شد. نگهبانان دروازه را باز کردند. وارد شهر شدم راه محله ی سکةالموالی را پیش گرفتم. عبدالعظیم حسنی از وقتی به ری آمده بود؛ مخفیانه در سرداب خانه ی یکی از شیعیان در این محله، زندگی می کرد. دوستداران اهل بیت (ع) پنهانی به دیدنش می رفتند. من هم قبل از سفر عراق به ملاقاتش رفتم.

وارد کوچه شدم اطراف را نگاه کردم. آنوقت صبح از مأموران حکومتی، خبری نبود. روبروی در ایستادم دستم را دراز کردم تا کلون را به صدا درآورم. ناگهان در باز شد نگاهم به حکیم بزرگ شهر افتاد. قاسم، پسر عبدالعظیم برای بدرقه اش آمده بود. حکیم، شیعه بود امّا تقیه می کرد. سلام کردم.

قاسم با صدایی لرزان گفت:

- حکیم چه کنیم؟

- به خدا توکل کنید! من باید بروم. حال پدرت رضایت بخش نیست.

با رفتن حکیم، قاسم به من تعارف کرد:

- خوش آمدی ابوحماد! بیا داخل.

- حال آقا چطور است؟

- تعریفی ندارد!

این را گفت و من را به اتاق پدرش راهنمایی کرد.

- کنار بستر نشستم. دست چروک خورده اش را گرفتم و آرام بر آن بوسه زدم. شنیده بودم این دست، قرآن های بسیاری نوشته. پیرمرد، چشم باز کرد.

- سلام آقا جان!

- علیکم السّلام! کی برگشتی ابوحماد؟ از مولایم چه خبر؟ حالش خوب بود؟

- الحمدلله! امام، سلامت را رساند.

- درود خدا بر فرزند جواد الائمه (ع)

در این وقت، قاسم با کاسه ای سفالین بالای سر پدر نشست. او رانیم خیز کرد و شیر را جرعه جرعه در دهانش ریخت. عبدالعظیم، نفس عمیقی کشید می خواست چیزی بگوید. به سختی صحبت می کرد:

- من دینم را به امام محمّد بن علی، هادی (ع) عرضه کردم. الان سبک بالم. آماده ی سفرم. به حضرت گفتم: خدا یکتاست. چیزی شبیه او نیست. نه جسم است نه صورت، نه عرض است نه جوهر. واجبات دین را گفتم که اول آن ولایت است. می دانید آقا بعد از صحبت من چه فرمود؟ فرمود:

«اباالقاسم! به خدا قسم، این همان دینی است که خداوند متعال، برای بندگانش پسندیده است. بر آن ثابت باش. خدا تو را در دنیا و آخرت در گفتار و کردار، ثابت و استوار بدارد.»

عبدالعظیم ساکت شد. نگاهش را به سقف دوخت. رنگ از چهره اش پریده بود. نفسش به شماره افتاده بود. دیگر حرکت نمی کرد.

اتاق کم کم شلوغ می شد. بزرگان ری آمده بودند. آرام و بی صدا کنار بسترش اشک می ریختند. آیا لحظه ی وداع، فرا رسیده بود؟ با دقت نگاه می کردم. می خواستم ببینم یک مرد خدا چگونه از دنیا می رود؟

¨

باید او را دور از چشم مأموران حکومتی به خاک می سپردیم. وقتی قاسم می خواست پدرش را غسل دهد، درجیب پیراهنش تکه کاغذی پیداکرد؛ روی آن نوشته شده بود:

«انا ابوالقاسم عبدالعظیم بن عبداللّه بن علی بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب»


منبع: خیمه

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: