حسن لطفی
آه در سینه ام از زهر شراری برپاست
آتشی بر جگر و رویِ لبم واویلاست
سوختم سوختم آبی که نفس می سوزد
حجره ام از جگر سوخته ام کرببلاست
مادرم آمده بالین منِ چشم به راه
تا بگویم غم خود را که دلم پُر غوغاست
دستِ من بست و مرا نیمه شب از خانه کشید
بی حیایی که نمی گفت غریب و تنهاست
گاه می رفتم و گاهی به زمین می خوردم
مثل آن طفل که مبهوت دو چشم باباست
مثل آن دخترکی که نفسش بند آمد
راه می آمد و می دید سری بر نی هاست
سنگ بود و سری که ز لبش خون میریخت
خیزران بود و یتیمی که شبیه زهراست
یاسین قاسمی
وقتی خدا وجود تو را چون خدا کشید
ما را برای دور تو بودن گدا کشید
تا اینکه این زمین به نظر جلوه گر شود
از جنس نور با قلمش سامرا کشید
هرچه که دور توست یقینا گران بهاست
حتی غبار صحن تو را از طلا کشید
این جامعه ز جامعه ی تو کبیر شد
باید که خط به دورِ به غیر از شما کشید
رحمت کند خدا پدرم را که از قدیم
دست مرا گرفت و به سمت شما کشید
شش گوشه دار ها همه مثل هم اند پس
باید برای تو کفن از بوریا کشید
خوردی زمین فدای تو یا ایهاالعزیز
تا یک حرام زاده عبای تو را کشید
این غربت تو مضحکه ی این و آن شده
حرفی نزن که دشمن تو بد دهان شده
حرفی نزن که با تو مدارا نمی شود
این پاره ی جگر که مداوا نمی شود
"گریه نکن بهانه بدست کسی نده"
یک مرد بین این همه پیدا نمی شود
رنگ تنت عوض شده و آب رفته ای
یک نصف روز...آن قد و بالا...نمی شود!
اینگونه روی خاک دگر دست و پا نزن
راه گلوی تو به خدا وا نمی شود
پاشو ببین حسن چقدر گریه می کند
از روی قبر خاکی تو پا نمی شود
امّا خدا رو شکر که در این میانه ها
دیگر سر عبای تو دعوا نمی شود
گرچه تمام عمر تو دور از وطن شدی
اما خدا رو شکر که آقا کفن شدی
باران نیزه نیزه به جان شما نبود
بر سینه ات که داغ جوان شما نبود
راحت نفس زدی دم آخر قبول کن
سر نیزه ای میان دهان شما نبود
تیر سه شعبه ای که نیامد به سینه ات
مانند حرمله که زمان شما نبود
بزم شراب رفتی و امّا خدا رو شکر
همراهتان که دخترکان شما نبود
بزم شراب برده فروشی عزیز شد
در این میانه حرف خرید کنیز شد
غلامرضا سازگار
ای کعبه دل کوی تو یا حضرت هادی
وی قبلۀ جان روی تو یا حضرت هادی
ای چشم همه سوی تو یا حضرت هادی
ای خلق ثنا گوی تو یا حضرت هادی
آئینۀ اجلال نبی کیست توئی تو
سوم علی از آل علی کیست توئی تو
تو اختر برج نبوی شمس هدائی
ماه علوی آینۀ حسن خدائی
فرماندۀ ملک قدر و جیش قضائی
آری تو علی ابن جواد ابن رضائی
خوبان جهان نور هدایت ز تو دارند
ارواح رُسُل روح ولایت ز تو دارند
ای گوهر توحید به درج دهن تو
روئیده به هر سو گل وحی از چمن تو
انوار خدا در تو و حُسن حَسن تو
ما جامعه داریم ز فیض سخن تو
زین جامعه دل سوی تولای تو راهیست
هرجمله آن جلوه ای از وحی الهیست
تو آیۀ تطهیری و رجس از تو بدور است
دل جای خدا و دهنت چشمۀ نور است
وای از متوکل که چه بی شرم و جسور است
مست می و مست ستم و مست غرور است
با آن شرف و عزتت ای روح معانی
می خواست که در محفل او شعر بخوانی
خواندی دو سه بیتی که بهم ریخت سرورش
بر خاک فکندی ز بر تخت غرورش
گفتی سخن از آدمی و تنگیِ گورش
افتاده به تن لرزه بدان قدرت و زورش
لرزید ولی در پی اظهار ندامت
می زد همه دم تیشه به طوبای امامت
فریاد که زد زهر ستم شعله بجانت
افسوس که مسموم شدی چون پدرانت
اوخ که ز تن رفت برون تاب و توانت
سوزد جگرم بر تو و غم های نهانت
هرکس که به دل سوز و به سر شور تو دارد
باشد که به خاک حرمت چهره گذارد
من آبرو از خاک درِ سامره دارم
من خاطره ها از سفر سامره دارم
من جلوۀ طور از شجر سامره دارم
من عشق دو قرص قمر سامره دارم
هر جا که روم مرغ دلم در حرم توست
چشمم به تو و لطف و عطا و کرم توست
محمد بیابانی
شده ام بر آن که پری زنم به هوات یا علی النقی
سفری کنم و سری زنم به سرات یا علی النقی
به هوات تازه کنم نفس، به سرات آیم از این قفس
برسم به مأمن آسمان رهات یا علی النقی
هله ای قلم تو شروع کن، ز درون درآ و طلوع کن
بنویس سردر مشق های سیات یا علی النقی
بنویس دست مِداحتم نرسد به عرش فضائلت
شود آبهای جهان اگر که دوات یا علی النقی
بنویس اوج کدام دم، برسد به وسعت آن قلم
که دمیده جامعه ای بدان جلوات یا علی النقی
تو همان تجلّی ایزدی، که به شکل بنده درآمدی
و سروده ای غزل از زبان خدات یا علی النقی
و به استناد زیارتت، تو و اهل بیت نبوتت
شده اید رب جلی ولی به صفات یا علی النقی
ز عدم وجود درست کن، ز نبود بود درست کن
و به شیر جان بده با مسیح نگات یا علی النقی
منم آشنای قدیم تو، ز دیار عبدالعظیم تو
که سلام میدهمت به شوق لقات یا علی النقی
نبود به بودن تو غمم،بخداکه حر جهنمم
که گرفته ام به ولات برگ برات یا علی النقی
بگذار کعبه ی سامرا، قدمی طواف کنم
سر خویش را بزنم به کوی منات یا علی النقی
مهدی زنگنه
سرِ شوریده، دلِ بی سر و سامان داریم
از دلِ سوخته گان شمعِ شبستان داریم
به هوای تو بمیریم اگر صدها بار
باز هم در هوسِ دادنِ جان، جان داریم
خط به خط چشمِ تو، ابروی تو، اعجاز خداست
ما به آیاتِ اشارات تو ایمان داریم
خنده و گریۀ عُشاق ز جای دگر است
عجبا دیدۀ گریان لبِ خندان داریم
ای جگر گوشۀ دلبندِ مُعینَ الضُعَفا
دولتِ عشقِ تو از شاهِ خراسان داریم
غیرتِ شیعه همینجاست در آب و گِلِ ما
به دعای خودِ زهراست كه ایران داریم
هر كجا نامِ شما هست همان كشورِ ماست
مادرت حضرت زهرا به خدا مادرِ ماست
شكرِ این مادری و مهرِ خدادادی را
یاد دادند به ما نغمۀ یا هادی را
با توسل به تو مشمولِ عنایت شده ایم
ما به دستِ كلماتِ تو هدایت شده ایم
ای به مانند علی جاذبه و دافعه ات
چارده آینه جمع آمده در جامعه ات
چهارده نور در این آینه بندان داریم
چهارده بار در این جامعه قرآن داریم
چهارده جامِ مِی و ساقیِ كوثر ساقیست
چهارده قرن گذشته است كلامت باقیست
شورِ تو كرده به پا دردلِ ما هنگامه
می رسد دست به دست از تو زیارتنامه
وقتِ پابوسِ، زیارت به زیارت هستی
در زیارات، عبارت به عبارت هستی
این تو هستی كه همیشه همه جا با مائی
مشهد و سامره و كرب و بلا با مائی
حیف، من قدرِ تو را خوب نمی دانم حیف
بازهم جامعه را خوب نمی خوانم حیف
شب قدر است كه میقاتِ تو را می فهمد
مَطلعُ الفَجر مناجاتِ تو را می فهمد
تو مسیحی كه به تصویر دمیدی جان را
شیرِ در پرده اشاراتِ تو را می فهمد
شاهد شأنِ رفیعِ تو شهید است شهید
ابنِ سِكّیت مقاماتِ تو را می فهمد
پُر شد از كاسۀ تو كیسۀ زندانبانت
دشمنت نیز كراماتِ تو را می فهمد
درکِ تنهائی تو بر احدی آسان نیست
سامرا سخت مصیباتِ تو را می فهمد
بارها بر جگرت داغِ مصیبت زده اند
سورهی نور، چگونه به تو تهمت زده اند؟
شأنِ تو افضلِ بر ناقۀ صالح بوده است
چه كسی دست به تحقیرِ شما آلوده است
چه كسی گفت به تو مردِ ریاكار، ای وای
داخلِ خانه شدن، از سرِ دیوار ای وای
وای بر من كه شما را به عتاب آوردند
محضرِ آیۀ تطهیر شراب آوردند
وای بر من كه به این حالِ خراب افتادم
یادِ زینب وسطِ بزمِ شراب افتادم
خیزران در كفِ یك مست فقط می چرخید
آن لبِ خشك به یك ضربه ز هم می پاشید
چوب نزدیك شد و قسمتِ زینب شد آه
گفت؛ لاحَولَ و لاقوّةَ اِلاّ بِا
مهدی نظری:
نام تو را در دفتر خاتم نوشتند
هادی نسل حضرت آدم نوشتند
ما راه و رسم نوكری را برگزیدیم
چون كه شما را رهبر عالم نوشتند
یك قطره از مدح تو را كه ثبت كردند
دیدند بالاتر ز صدها، یم نوشتند
هر كس كه از نام شما یك بار دم زد
نام ورا مداح عیسی دم نوشتند
جزو ارادتمندهای روضۀ تو
شكر خدا كه نام ما را هم نوشتند
خوشبخت آن هایند كه مست تو هستند
بدبخت آن هایی كه از تو كم نوشتند
از داغ مظلومیتت آقای عالم
چشمان ما را چشمۀ زمزم نوشتند
نام تو را پروردگارت گفته هادی
چون در كرامت مثل بابایت جوادی
قطعاً مسیحا هم به فرمان تو باشد
پای كلاس درس عرفان تو باشد
ذكر دعای جامعه زیباست اما
زیباترش اینكه در ایوان تو باشد
پای دعای جامعه می خواهم آقا
ابواب ایمان وا به دامان تو باشد
با یك نگاهت صاحب ملك زمین است
آن كس كه یك لحظه پریشان تو باشد
وقتی محالّ معرفت الله هستی
باید همه عالم سر خوان تو باشد
حتی مسیحی ها ارادت بر تو دارند
این هم ز الطاف فراوان تو باشد
آقا سلاطین جهان را بنده كردی
با یك نگاهت بردگان را زنده كردی
محمد فردوسی:
از همان ابتدایت ای آقا
شده ام آشنایت ای آقا
من فقیر و یتیم و مسکینم
من گدایم گدایت ای آقا
با ظهور هلال ماه رجب
می شوم مبتلایت ای آقا
می شود پهن بین هر خانه
سفره های غذایت ای آقا
دست و دل بازیت چه بسیار است
کرده غوغا عطایت ای آقا
پدر و مادرم به قربانت
همه چیزم فدایت ای آقا
تا زمانی که من نفَس دارم
می نویسم برایت ای آقا
می نویسم که خیلی آقایی
می نویسم که ابن زهرایی
تویی «آقا» و ما همه «بنده»
ظرف ما از وجودت آکنده
مهبط الوحی و معدن العلمی
علم در پیش تو سرافکنده
نه که یک مرتبه... هزاران بار
داده ای تو خبر ز آینده
هادی راه ما احادیثت
نظراتت همیشه سازنده
کوری چشم دشمنان حسود
تویی آن آفتاب تابنده ...
... که همیشه هدایتت باقی ست
پرتو نور توست پاینده
کافی است تا کمی اشاره کنی
شیر در پرده می شود زنده
تویی آن کس که می زند زانو
پیش پای تو شیر درّنده
چه کسی گفته که تو بی یاری؟!
لشکری از فرشتگان داری
موید
آن نازنین كه وصف جمالش خدا كند
امشب خدا كند كه نگاهى به ما كند
آن دلنوازِ از دل و از جان عزیزتر
باشد كه درد جان و دل ما دوا كند
آن بى نیاز از همه غیر خدا خوش است
ما را گره ز كار فرو بسته وا كند
آن محو ذات خالق و بى اعتنا به خلق
شاید به ما شكسته دلان اعتنا كند
آن چشمۀ دعا كه دعا مستجاب از اوست
چون مى شود به حالت ما هم دعا كند
پیوند خورده زندگى ما به مهر او
این رشته را كس نتواند جدا كند
عالم به خوان رحمت او میهمان ولى
یك تن نشد كه حق نمك را ادا كند
خواهد كند ثناى كسى را اگر كسى
بهتر همین كه مدحت ابن الرضا كند
ابن الرضاى دوم و چارم ابوالحسن
كامشب جهان را ز رخش با صفا كند
چارم على ز عترت و نور دل جواد
كو چون جواد لطف نماید عطا كند
گویى على به روى محمد كند نگاه
چون این پسر به روى پدر دیده وا كند
هادى دهم امام كه در روزگار خویش
جابر سریر معدلت مرتضى كند
دیدار او كدورت دل را جلا دهد
ایماى او حوائج مردم روا كند
باید رضا خاطر او آورد به دست
خواهد ز خود هر آن كه خدا را رضا كند
آن كو كند فصیح تكلم به هر زبان
كى از جواب راز دل ما ابا كند
حسین رستمی
آیینۀ چشم می کندم سیر حالتان
حیرانم از روایت فعل محالتان
مظلومی آن قدر که ندارند اتفاق
حتی مورخان به سر سن و سالتان
از میوه های علم شما سیر می شویم
حتی اگر به ما برسد سیب کالتان
نفرین به ما اگر به تمنای روشنی
بیرون بیاوریم سر از زیر بالتان
ابن الرضای دومی و سجده می کنیم
بر آفتاب مشرقی بی زوالتان
هر کس که سائل کرمت شد کریم شد
کوچک شد آن که پیش تو، عبدالعظیم شد
وحید قاسمی
آسمان را آهِ جان سوزت ز پا انداخته
مادرت را باز در هول و وَلا انداخته
کاری از دست طبیبان بر نمی آید غريب
در کنار بستر تو مرگ جا انداخته
پوستی بر استخوان داری به زهرا رفته ای
خونِ دل خوردن تو را از اشتها انداخته
رفته رفته حجره ات گودال سرخی می شود
زهر لبهای تو را از ربنا انداخته
تشنگی بی رحم تر از نیزه ی زیر گلوست
تارهای صوتی ات را از صدا انداخته
جام می شرمنده ی اندوه چشمانت شده
ماجرا را گردن شام بلا انداخته
علی اکبر لطیفیان
تنها امام سامره تنها چه ميكني؟
در كاروان سراي گداها چه ميكني؟
دارم براي رنگِ تنت گريه ميكنم
پايِ نفس نفس زدنت گريه ميكنم
باور كنيم حرمت تو مستدام بود؟
يا بردن تو بردنِ با احترام بود؟
باور كنيم شأن تورا رَد نكرده است؟
اين بد دهانِ شهر به تو بد نكرده است؟
گرد و غبار، روي تو اي يار ريختند
روي سر ِتو از در و ديوار ريختند
مردِ خدا كجا و اينهمه تحقير وايِ من
بزم شراب و آيه ي تطهير وايِ من
هرچند بين ره بدنت را كشيد و بُرد
دستِ كسي به رويِ زن و بچه ات نخورد
باران نيزه، نيزه نصيب تنت نشد
دست كسي مزاحم پيراهنت نشد
اين سينه ات مكان نشست كسي نشد
ديگر سر تو دست به دست كسي نشد
رحمان نوازانی
دسته دسته فرشته ها هر شب
بر تو عرض سلام می کردند
و بزرگان آسمانی ها
پیش تو احترام می کردند
گوشه های نگاهتان گرم است
بسکه خورشید مهربان دارید
ذره ای هم به ما بتابانید
از نگاهی که بیکران دارید
باید از فاطمه اجازه گرفت
تا که نام تو را ترنم کرد
باید آری برای ذکر شما
یا وضو داشت یا تیمم کرد
گر چه خون کرده اند بعضی ها
دل القاب آسمانی را
ولی این ماه صاحبی دارد
که زمین می زند کسانی را -
که جسارت به آسمان کردند
آسمانی که عالم اسماست
نام هایی که آسمان هم گفت:
ذکر اسمائشان "و ما احلی "است
گرچه
آغاز شعر امشب را
گله از دست ناکسان کردیم
بگذریم ماه ، ماه علی است
به علی واگذارشان کردیم
لوحی از یک زیارت جامع
بهترین هدیه شما بر ماست
لوح سبزی که امتداد آن
در میان صحیفه زهراست
لحظه لحظه حیاتتان اینجا
جان تازه به آسمان می داد
سیره های زلال و پاک شما
عکستان را به ما نشان می داد
رزق های تمام این عالم
گر چه در دست آسمانت بود
گر چه هر روز آفرینش هم
احتیاجش به لقمه نانت بود
لیک هر روز ای تواضع محض
در پی رزق کار می کردی
و همیشه به نام بسم الله
سفره ات را بهار می کردی
می نویست زمین کلامت را
می سراید زمان برای ما
دوست داریم بشنویم از تو
چند آیه بخوان برای ما
چشمهایت چقدر خون گرمند
که گدا را به خانه می خوانند
دستهایت جقدر پر مهرند
که کسی را زدر نمی رانند
آه دنیا چه کرده ای با خود
با خودت با امام خوبیها
مهر دیدی و در عوض کردی
دشمنی با تمام خوبیها
با بهشتی که توی چشمانش
حرمین استجابت داشت
با همان جانشین حقی که
بر زمین و زمان نیابت داشت
تو چه کردی که آسمان لرزید
از غم و غصه های خورشیدش
از جگرهای پاره پاره او
از شب و روزهای تبعیدش
این علی چهارمی بوده
که به خانه نشینی اش بردند
و شبانه دو دست او بستند
به شب دل غمینی اش بردند
باز شب شد و باز ومردی را
سر برهنه به کوچه ها بردند
خاطرات شکسته او را
به مدینه ، به کربلا بردند
کینه هاشان شکفت وقتی که
ضربه از آفتاب می خوردند
بی حیا ها به ناسزا آن شب
پیش چشمش شراب می خوردند
در همانجا که بزم شور و شراب
داغ های تو را شرر می زد
بغض سنگین اشک چشمانت
به حوالی کوفه پر می زد
به همانجا که دست زنها را
به سر شانه هایشان بستند
و به دستان دختر حیدر
همگی را به ریسمان بستند
***
کاش آن لحظه آسمانها را
روی کوفه خراب می کردند
چون اسیران اهل بیتی را
خارج از دین خطاب می کردند
شام مثل فضای کوفه نبود
که علی را حساب می کردند!
با سری که به چوب می بستند
خواهری را عذاب می کردند
وای آن لحظه بر شما چه گذشت
که کنیز انتخاب می کردند
ناشناس:
ميخواست جان سپارد و جاني دگرنداشت
هنگام كوچ بود ، ولي بال و پر نداشت
چشمش ز پنجره به مهتاب خيره بود
معلوم بود اين شب آخر سحر نداشت
افتاده بود روي زمين آه مي كشيد
اما كسي ز حال دل او خبر نداشت
آنكس كه داغ ِزخم زبان بود بر دلش
مرهم به غير زهر به زخم جگر نداشت
با خاطرات تلخ خودش گرم ميگرفت
جز اشك، يار و همدمي آخر به بر نداشت
ياد دمي كه در پي مركب دويده بود
با ناله اي كه در دل دشمن اثر نداشت
ياد دمي كه قبر خودش را نظاره كرد
با ظالمي كه شرم از آن خون جگر نداشت
با اين همه به ياد غم مجلس شراب
جز روضه ي حسين كلامي دگر نداشت
ميريخت اشك و نوحه ي گودال مي سرود
ازخواهري غريب و عزيزي كه سر نداشت
از دختري كه بعد عمو در مسير شام
ديگر به غير زجر و سنان همسفر نداشت
وقت هجوم لشكر سيلي و كعب ني
جز عمه ي خميده رقيه سپر نداشت
كنج خرابه حاجت خود را گرفت و رفت
لب را گذاشت بر لب بابا و برنداشت
از سـوز زهـر تشنـه شـد و گفـت يا حسين
اي كـاش هيـچ وقـت ربـابت پسر نداشت
منبع: من غلام قمرم، حسینیه، حدیث اشک