سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت ایام عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع) ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:
محمد بیابانی:
ای آفتاب زمین خورده ماهِ نیزه حسین
طلوع كرده سرت در پگاهِ نیزه حسین
پناهگاهِ یتیمانم و بدونِ پناه
خودت بگیر مرا در پناهِ نیزه حسین
ز آهِ تو به زمین ریخت گریۀ شمشیر
زِ اشكِ من به هوا رفت آهِ نیزه حسین
پِیِ سرِ تو در این شهر كوچه گرد شدم
مرا كشانده به بازار راهِ نیزه حسین
چه داغ ها كه به رویِ جگر گذاشته است
بگو به من چه نبوده گناهِ نیزه حسین
امان ز كارِ سنان و امان ز زخمِ زبان
امان ز نیزه و قلبِ سیاهِ نیزه حسین
به پیشِ چشمِ ترم بارها زمین افتاد
سرِ شكسته ات از جایگاهِ نیزه حسین
حاج محمود کریمی:
حالا كه باز روضۀ هر شب شروع شد
آوارگیِ موكبِ زینب شروع شد
می گفت مادرش كه بمیرم برای او
تازه بكاء و نالۀ هر شب شروع شد
سوزی كه از مقطع الاعضا گرفته بود
صوت الحزین شد و چو ، نِی از لب شروع شد
بعد از جدا شدن ز تن پاره پاره دید
درد و بلا و غصه لبالب شروع شد
وقتی زمان قافله سالاری اش رسید
زخم زبان و كینه مرتب شروع شد
گاهی تنور ، طور تجلای نور بود
گاهی ز دِیر نالۀ یا رب شروع شد
سرها به نیزه رفت و بدن ها به نیزه خفت
یعنی كه اصل صحبت و مطلب شروع شد
خورشیدها به نیزه ، همه در تلاوتند
هشتاد و چند ضجّۀ كوكب شروع شد
زینب نظاره می كند و خطبه می كند
یعنی پیام تازۀ مكتب شروع شد
تفسیر كرد از نوك نیزه برادرش
آن آیه را كه از لب زینب شروع شد
از قتلگاه تا دل كوفه و بلكه شام
اصلاح دین و مكتب و مذهب شروع شد
از اختران پاك و نجیبه مگو مگو!
توهین به دختران معذّب شروع شد
رضا یزدانی:
زلفش رها بر شانه ی لرزان باد است
بر نیزه ی تنهایی خود تکیه داده است
هر چند پیچیده است در عالم شکوهش
معراج او بر روی خاک آن قدر ساده است
آن قدر آزاد است از هر قید و بندی...
حتی به کهنه پیرهن هم تن نداده است
یک روز روی شانه ی پیغمبر... اکنون
بالای نیزه باز در اوج ایستاده است
دارد همین که سایه اش را از سر نی
باور کن این هم از سر عالم زیاد است
علیرضا شریف:
زلفش رها بر شانه ی لرزان باد است
بر نیزه ی تنهایی خود تکیه داده است
هر چند پیچیده است در عالم شکوهش
معراج او بر روی خاک آن قدر ساده است
آن قدر آزاد است از هر قید و بندی...
حتی به کهنه پیرهن هم تن نداده است
یک روز روی شانه ی پیغمبر... اکنون
بالای نیزه باز در اوج ایستاده است
دارد همین که سایه اش را از سر نی
باور کن این هم از سر عالم زیاد است
سید محمد جوادی:
چشمم از داغ تو ای گل پر شبنم شده است
لحظه هایم همگی رنگ محرّم شده است
مرهمی نیست که بر داغ عظیمت بنهم
اشک، تنها به دل سوخته مرهم شده است
حق بده پشتم اگر خم شده از غصه حسین
قامت نیزه هم از ماتم تو خم شده است
چند روزی است که از حال لبت بی خبرم
چه شده موی تو آشفته و درهم شده است
لب و دندان و سر و صورت تو خونین است
چشم هایت چقدر چشمه ی زمزم شده است
پیش از این لهجه ی زهرائی ات اینگونه نبود
چند دندان تو ای قاری من کم شده است
مهدی نظری:
مثل پیغمبری سر نیزه، وه چه دل می بری سر نیزه
باز هم از نگات می ترسند، تو خود حیدری سر نیزه
همه جا من سر تو را دیدم، گاه دوری و گاه هم نزدیک
گاه پیش علی اکبر و گاه در بر اصغری سر نیزه
چشم از روت بر نمی دارم، از سر زخم خورده ات حتی
هر چه باشد برادرم هستی، از همه برتری سر نیزه
چه نیازم به اینکه در این راه، بنشینی به روی دامانم
گرچه بالانشینی اما باز، در بر خواهری سر نیزه
بعد تو ای برادرم دیدی، کعب نی ها مرا نشان کردند
خواهرت که شبیه محتضر است، تو بگو بهتری سر نیزه؟
تا سر نیزه ماه را دیدم، یاد اشک ستاره افتادم
گفتم عباس جان کجا رفتی؟، رفتی آب آوری سر نیزه؟
اکبر و قاسم و حبیب و زهیر، چقدر دور تو ستاره پُر است
ساقی ات هم که هست، کی گفته که تو بی یاوری سر نیزه
خطبه خوانی به پای من اما، از کنارم تکان نخور باشد؟
تو که باشی دگر نمی ترسم، سایۀ این سری سر نیزه
رضا رسول زاده:
کنار دِیر شبی ازدحام را دیدم
و جلوه گر سر ماهی تمام را دیدم
میان بزم شرابی در آن سیاهی شب
به روی نیزه سر یک امام را دیدم
شبیه حضرت عیسی سخن به لب می برد
ولی تفاوت هر دو کلام را دیدم
به پاره ی دل پیغمبر همین امّت
نهایت ادب و احترام را دیدم
به دین و مذهب خود هم عمل نمی کردند
نتیجه های غذای حرام را دیدم
سری عزیز گرفتم چو ثروتم دادند
حریص بودن این خاص و عام را دیدم
ز لطف و برکت این سر دگر مسلمانم
که روی عشق علیه السلام را دیدم
وحید قاسمی:
بــا کــاروان نیــزه ســفـر می کـنم پدر
با طعنه های حرمله سـر می کـنم پدر
مانـنـد خـواهـران خـودم روی نـاقـه ها
در پیش سنگ سینه سپر می کنم پدر
از کــوچــه نــگــاه و قیــح یــهــودیــان
بــا یــک لبــاس پــاره گـذر می کنم پدر
حــالا بـرو به قـصر ولی نیـمه شب تو را
بـا گــریه های خویش خبر می کنم پدر
این گریه جای خطبه کوبنده مـن است
من هم شبیه عمه خطر می کـنم پدر
بــا دیـدن جـراحــت پـیـشـانی ات دگر
از فـکـر بوسـه صــرف نــظر می کنم پدر
شـام سـیـاه زنـدگی ام را به لطــف تو
- خورشید روی نیزه- سحر می کنم پدر
امـشب اگـر که بوسه نگیرم من از لبت
در ایــن قـمــار عشق ضرر می کنم پدر
مصطفی متولی:
تو روي ني و من از تو چقدر فاصله دارم
و از خودم به خدا چون نمرده ام گله دارم
به جرم اينكه يتيمم مرا به بند كشيدند
و جان به لب شدم ازبسكه زخم سلسله دارم
از اينكه گم شدم آن شب چه حرفها كه شنيدم
چه خاطرات بدي از مسير قافله دارم
براي سعي صفاي سرت و مروه جانم
تو فكر ميكني آيا توان هروله دارم؟
چه شد كه رفتي و ديگر سراغ من نگرفتي؟
دلم گرفته مگر من چقدر حوصله دارم؟
به روي خار دويدن كجا و نيزه نشيني
مرا ببخش كه گفتم به پايم آبله دارم