24 مهر 1400 10 (ربیع الاول 1443 - 46 : 05
کد خبر : ۳۹۹۰۴
تاریخ انتشار : ۰۴ آبان ۱۳۹۳ - ۰۰:۳۹
عقیق برای استفاده ذاکرین اهل بیت(ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع) ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:
سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع)  ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند



 حسن لطفی:

بند بندم همه چون برگ خزان می لرزد

کیست اینجا که دلم درد کشان می لرزد

بین این دشت پر از خار چو طفلان حرم

بیشتر قلبم از این لشگریان می لرزد

بار مگشا و مزن خیمه بدین جا که زمین

زیر سنگی شمشیر زنان می لرزد

خواهرت در غم این خاک چنین می سوزد

مادرت از غم این سوز چنان می لرزد

بس که بر چشم علمدار تو دارند نگاه

دخترت از نظر زخم زنان می لرزد

کیست آن مرد کمان دار که این سوی رباب

با تماشای همین تیر و کمان می لرزد

سید پوریا هاشمی:

سایه ات تا روز محشر بر سر من مستدام..

بهجة قلبی علیک دائما منی السلام..

قرص قرص است از کنارت بودنم دیگر دلم..

تکیه گاه شانه های خسته ام در هر مقام..

پابه پایت آمدم یک عمر همدل همنفس

پابه پایت آمدم هرجاکه رفتی گام گام

باتو این پنجاه سال احساس عزت داشتم..

با تو در محمل نشستم در کمال احترام

با تو تا اینجا رسیدم بی غم و بی دردسر

با تو میگویند از امنیتِ من خاص و عام..

اسم اینجا را که گفتی سینه ام آتش گرفت

شعله ور شد خاطرم از غصه های ناتمام..

نخل می بینم؟!و یا اینکه سپاه آورده اند..

سرنوشت ما چه خواهد شد اخا ماذا الختام؟

با تو دارم سایۀ سر با ابالفضلت رکاب

بی تو وای از ناقۀ بی محمل و اشک مدام..

با تو دور خیمۀ اهل حرم آرامش است..

بی تو وای از آتش افتاده بر جان خیام..

با تو هرصبح آفتاب اول سلامم میکند

بی تو زینب میرود بی پوشیه بازار شام..

با علی اکبر عصای دست پیری داشتم

بی علی اکبر من و باران سنگ از روی بام

با تو دست هیچکس حتی به سمت من نرفت..

بی تو ما را می برند اشرار تا بزم حرام..

حسن لطفی:

تا که فرمود همین جاست و اتراق کنید

خواهری در دل خود بیرق غم را کوبید

سر یک قافله پایین که علمدار آمد

به زمین زد ستونهای حرم را کوبید

خواست خاتون دو عالم که قدم رنجه کند

در بر ناقه علمدار علم را کوبید

زانویش باز رکاب قدم خانم شد

تا که بر شه پر جبریل قدم را کوبید

خواست از معجزۀ چادر او بنویسد

عقل جبریل کم آورد قلم را کوبید

از در زینبیه حاجت ما را دادند

خوش به آن دل که در بیت کرم را کوبید

صحبت کرببلا بود که خانم نگذاشت

موج او آمد و درهای دلم را کوبید

بگذارید که از کرببلایش گویم

گریه ای سر دهم از هول و ولایش گویم

نفسی سخت کشید و به برادر فرمود

این چه دشتی است که گودال در آنسو تر هاست

ظهر امروز اذان گفت علی و دیدم

ظهر یک روز سرت روی تن اکبرهاست

ساربان دید عقیق یمنت را امروز

بعد از این غصه من بردن انگشترهاست

خوشبحال من و کلثوم که با عباسیم

عصر یک روز سنان همسفر خواهر هاست

چقدر دختر نوپاست خدا رحم کند

عصر یک روز به سرِ دختر هاست

باز امروز من و بافتن گیسویی

شام آنروز شبِ آتش و خاکستر هاست

بنشین تا که از امروز گلویت بوسم

وای از روز دهم نوبت این حنجرهاست

به مدینه برو امروز نبیند زهرا

عصر یک روز به روی بدنت لشگرهاست

دل من غرق امید است اگر باشی تو

معجرم نیز سفید است اگر باشی تو


در دلش درد بی دوا عمه

  در گلو بغض بی صدا عمه

که رسیده به کربلا عمه

 همه سرها به زیر تا  عمه

می گذارد قدم کجا زینب

پرده از محملش که بگشاید

  صف به صف از فرشته می آید

همه چشم انتظار، او باید

  آید اینجا جلوس فرماید

پشت پرده پر از دعا عمه

اکبر عطر و گلاب می گیرد

   بچه را از رباب می گیرد

رونق از آفتاب می گیرد

  تا عمو جان رکاب می گیرد

هست در اوج کبریا عمه

حال اینجا کلافه اش کرده است

  چند معجر اضافه آورده است

در دل خویش روضه پرورده است

   جگرش خون و سینه پر درد است

جگرش بر نینوا عمه

چنگ زد دامن برادر را

 بوسه ای زد دوباره حنجر را

و نشان داد سمت دیگر را

 نخلها را نه،حجم شکر را

ناله می زد ز کربلا عمه

همه جا تیر هست و شمشیر است

   قمزه هست و صدای تکبیر است

چقدر آنطرف کمانگیر است

 تو بگو آن سه شعبه هم تیر است

گفت از جمع عمه ها عمه

وای بر من رباب رفت از حال

  وای بر من از اینهمه اطفال

وای از آن جماعت خوشحال

 وای از تلٍّ و وای از گودال

همه بر سر زدند با عمه

زخم آورده بر جگر بزند

  بر علمدارمان نظر بزند

با لب تیغ با تبر بزند

 سنگ آورده بیشتر بزند

بی تو افتاده در قفا عمه

بر سرت بی حساب می ریزند

  بی حساب و کتاب میریزند

پیش چشم تو آب می ریزند

 سرِ طفلِ رباب می ریزند

غرق در نوحه و نوا عمه

سر گودال گیر می افتی

  بعد از آن به زیر می افتی

دست پیر و صغیر می افتی

   نخ نما چون حصیر می افتی

چه کند پای بوریا عمه

بعد از تو به غیر شامی نیست

 خواهرت هست جز حرامی نیست

بسته گفتم که احترامی نیست

آتش افتاده و خیامی نیست

چادرش زیر دست و پا عمه


****
امروز محرمان حرم سایه ی سرم

شام دهم زمان نفس های آخرم

امروز بین حلقه شیران هاشمی

شام دهم به حلقه زنجیر پیکرم

امروز دخترک سر دوش عمو ولی

شام دهم به گریه که عمه گل سرم

امروز گرد چادرش را تکانده ای

شام دهم به خون تو آغشته معجرم

امروز مانده ای که قرارم شوی ولی

شام دهم به نیزه نمانی برادرم

امروز تکه خار ز پایم در آوری

شام دهم زجسم تونیزه در آورم

امروز دختران تو در خیمه ها ولی

شام دهم در آتش خیمه من و خودم

امروز هرچه دلش خواست ساربان گرفت

شام دهم کنار تو انگشتر آورم


جواد حیدری:


روز مرا مخواه که شام عزا کنی

خیمه مزن که خیمه غم را به پا کنی

دلشوره های خواهر خود را نگاه کن

پیش از دمی که با غم خود آشنا کنی

حتی قسم به سایه عباس می خورم

تا التماس های مرا هم روا کنی

تعبیر شد تمامی کابوس های من

من را به قتلگاه کشاندی رها کنی

صد بار دیده ام غمت از کودکی به خواب

صد بار دیده ام که در اینجا چه ها کنی

دیدم که خاک بر سر و رویم نشسته است

دیدم رسیده ای که مرا مبتلا کنی

دیدم لبت ترک ترک و چهره سوخته

دیدم به چشمِ قاتل خود چشم واکنی

دیدم که سنگ شیشه پیشانیت شکست

دیدم که تیر از بدن خود جدا کنی

دیدم برای آنکه بخیزی به زانویت

سر نیزه ای شکسته گرفتی عصا کنی

دیدم لباس مادری ات را ربوده اند

پیراهنی نبود و تنت بوریا کنی

علیرضا شریف


پنجه ی هجر گریبان مرا می خواهد

غُصه كیسوی پریشانِ مرا می خواهد

هجمه ی باد خزان است تبر آورده

همه گل های گلستانِ مرا می خواهد

بوی خون می دهد این دشت خدا خیر كند

این چه خاكیست كه سامان مرا می خواهد

آه تاوان جدائی تو جز مُردن نیست

بی تو پس دادنِ تاوان مرا می خواهد

غربت دیده ی بارانیت ای دلخوشیم

آتش افروخته دامانِ مرا می خواهد

لشكر نیزه كه چشم از تو نگیرد نكند

جان من آمده و جانِ مرا می خواهد

چكمه ی كیست كه كُفرانه رجز می خواند

نكند سینه ی قرآن مرا می خواهد

كُشت دلشوره مرا آخرِ این راه كجاست؟

این زمین مهجه قلبم نكند كرب و بلاست

ناگهان دلهره بر پیكرِ من ریخته است

كربلا گفتی و بال و پر من ریخته است

این غباری كه از این دشت به رویِ تو نشست

پیشتر خاك عزا بر سرِ من ریخته است

لحظه ای روز دهم از نظرم سرخ گذشت

دیدم آنچه به دلِ مضطرِ من ریخته است

هر طرف چشم من افتاد به صحرا دیدم

تن بی سر شده دور و بَرِ من ریخته است

دیدم از خیره گی تیر سه پر لخته ی خون

جای شیر از دو لب اصغرِ من ریخته است

غارت پیرهن پاره اگر طولانی است

گرگ از بسكه سرِ دلبرِ من ریخته است

كعب نِی از همه سو دورِ تنم پیچیده

دستِ تاراج سرِ معجرِ من ریخته است

آخرِ راه رسیدیم بیا برگردیم

تا كه داغ تو ندیدیم بیا برگردیم


وحید قاسمی


کاروان بهشتیان آمد

کربلا میهمان نوازی کن

متبرک شدی به عطر حسین

برترین خاک، سرفرازی کن

 

کربلا دجله را خبر کن زود

قافله با شتاب آمده است

تکه ای ابر سایبان بفرست

شیرخوار رباب آمده است

 

یاد تیغ و ترنج افتادی

به تو حق می دهم که حیرانی

قد و بالایِ دیدنی دارد

علی اکبر است... می دانی!؟

 

بوی شهر مدینه را حس کن

این دو آیینه ی سخا هستند

مثل من بغض کرده ای! آری

یادگاران مجتبی هستند

 

مثل پروانه گرد ارباب اند

نور چشمانِ زینب کبری

داغ فرزند كربلا سخت است

رحم كن جانِ زینب کبری


مهدی رحیمی


فغان می زد که یا رب خاک این صحرا نبود ای کاش!

و آغوشش به روی کاروان ها وا نبود ای کاش!

زمین کربلا برخاست بر پا نیزه ها را دید

و با خود گفت امروزِ مرا فردا نبود ای کاش!

یقین تکلیف طفلان، با عطش این گونه روشن بود

فراتی هست این جا پیش رو اما نبود ای کاش!

سه شعبه تیر را می دید با خود زیر لب می خواند

ربابی هست این جا که چنان لیلا نبود ای کاش!

چه می شد که نبود اصغر در این لشگر، اگر هم بود

سفیدیِ گلویش این قدر زیبا نبود ای کاش!

هزاران مرد تیر انداز را می دید و هی می گفت

علمدار حسین این قدر بی پروا نبود ای کاش!

نقاب و معجر و خلخال با خود آرزو می کرد

اگر هم بود بعد از ظهر عاشورا نبود ای کاش!

شهاب الدین خالقی

کاروانی رسیده است از راه

کاروانی که توشه اش خون است

می نویسد خدا سفرنامه

وصف لیلا و شرح مجنون است

 

بوی صفین می رسد به مشام

که حسن قاسم و علی ست حسین

شاید این جا غدیر خم باشد

علی اکبر چه منجلی ست حسین

 

پیش دارالشفای لطف شما

زخم دل نیز مرحمی دارد

کرم و بخشش شما تا هست

رو سیاهی چه عالمی دارد

 

تو سلیمان کربلا بودی

پیش پای تو نامه می چیدند

دیوها از همه پیامبری

فقط انگشتر تو را دیدند

منبع : وبلاگ حسینیه و شعر شاعر
گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: