عقیق: مراسم شب شعر آیینی به مناسبت آغاز دهه کرامت روز سه شنبه 4شهریور ماه با حضور شاعران جوان از جمله محسن حنیفی ،محمد بیابانی ، موسی علیمرادی، محمد رسولی، محمد بختیاری،علی اکبر فرهنگیان ، هادی ملک پور و حمید امینی و .. درحسینیه بیت الرضا واقع در محله مسعودیه تهران برگزار شد.
درادامه اشعار خوانده شده در این شب شعر منتشر می شود:
محمد بیابانی :
نیستی و بر لبم انگیزه ی لبخند نیست
جز به دامان غمت دستم به جایی بند نیست
طالعم با غم گره خورده ؛ گره را باز کن
حتم دارم که دلت راضی به این پیوند نیست
روز مرگم باد روزی که بفهمم قلب تو
ذره ای از این مَنِ پُر مُدّعا خُرسند نیست
خوب می دانم وبال گردنت هستم ؛ ببخش
بهترین بابای دنیای حقش این فرزند نیست
من به حق عمه ات سوگند خوردم ، پس بیا
خوب می دانم که بالاتر از این سوگند نیست
دوباره پای من و آستان حضرت تو
سر ارادت و خاک سرای جنت تو
وباز سفره لطف تو و عنایت تو
کویر دست من و بارش کرامت تو
امـــــــــام مشـــــــرقی عالم وجود رضا
سحاب رحمت حق آسمان جود رضا
دوباره مثل همیشه رساندیم آقا
میان این همه دلداده خواندیم آقا
خودم نیامده ام . . . تو کشاندیم آفا
سلام داده نداده . . . تکاندیم آفا
شکستم و به نگاه تو سلسبیل شدم
و پشت پنجره فولادتان دخیل شدم
میان صحن تو برگ برات میدادند
مداد عفو گنه را دوات میدادند
به زائران شکسته ثبات میدادند
شراب کوثر و آب حیات میدادند
من آمدم که مریض مرا شفا بدهی
من آمدم که به من اذن کربلا بدهی
همینکه میرسم . . . از چشم های بارانی
هزار حاجت ناگفته را تو میخوانی
در انتظار تو هستم . . . خودت که میدانی
درست مثل همان پیرمرد سلمانی
نشسته ام به تمنای چشم هایت من
بیا که سربگذارم به زیر پایت من
شنیده ام که خودت در زمان پر زدنت
بروی خاک رها گشت پیکر و بدنت
هزار لاله روان شد ز گوشه دهنت
غریب بودی و خون شد تمام پیرهنت
ز سوز زهر اگرچه به خویش پیچیدی
ولی زمان غــــــــروبت جواد را دیدی
اگرچه جز پسرت کس نبود در بر تو
ولی ندید تنت را به خاک خواهر تو
به زیر سم ستوران نرفت پیکر تو
اسیر پنجه سرنیزه ها نشد سرتو
حسین گفتم و قلبت شکست آفا جان
به دل غبار محرم نشست آقا جان
محمد رسولی:
عشق رسوايي محض است
كه حاشا نشود
عاشقي با اگر و شايد و اما نشود
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشيم
هر كسي دربه در خانه ي ليلا نشود
دير اگر راه بيفتيم ، به يوسف نرسيم
سر ِ بازار كه او منتظر ما نشود
لذت عشق به اين حسِّ بلاتكليفي ست
لطف تو شاملم آيا بشود؟ يا نشود؟
من فقط روبه روي گنبد تو خم شده ام
كمرم غير در ِ خانه ي تو تا نشود
هرقدر باشد اگر دور ِ ضريح تو شلوغ
من نديدم كه بيايد كسي و جا نشود
بين زوّار كه باشم كرمت بيشتر است
قطره هيچ است اگر وصل به دريا نشود
مُرده را زنده كُنَد خوابِ نسيم حرمت
كار اجاز شما با دَم ِ عيسا نشود
امن تر از حرمت نيست ، همان بهتر كه
كودكِ گمشده در صحن تو پيدا نشود
بهتر از اين؟! كه كسي لحظه ي پابوسيِ تو
نفس آخر خود را بكِشد پا نشود
دردهايم به تو نزديك ترم كرده طبيب
حرفم اين است كه يك وقت مداوا نشود!
من دخيل ِ دلِ خود را به تو طوري بستم
كه به اين راحتي آقا گره اش وا نشود
بارها حاجتي آورده ام و هر بارش
پاسخي آمده از سمت تو ، الّا نشود
امتحان كرده ام اين را حرمت ، ديدم كه
هيچ چيزي قسم حضرت زهرا نشود
آخرش بي برو برگرد مرا خواهي كُشت
عاشقي با اگر و شايد و اما نشود
موسی علیمرادی:
حکم کردند که بی عشق نفس مذموم است
شکر این سینه به عشق ازلی محکوم است
از رضایی شدن تک تک ما معلوم است
دل مسلمان شده فاطمه معصوم است
همگی مستی خود را زهمین خم داریم
هرچه داریم همه از حرم قم داریم
به غبار قدم وصف تو محشر برسد
پای توصیف تو باید که برادر برسد
تا که درشان تو مضمون برابر برسد
جای آنست که یک سوره کوثر برسد
لال در محضر تو بودن ما , وصف شماست
ورنه این شعر همان قطره کنار دریاست
تورسیدی و پدر صاحب دختر شده است
صاحب و آسیه و مریم و هاجر شده است
از گل خنده تو دهر معطر شده است
خواهری زینت آغوش برادر شده است
تا که قنداقه تو دست برادر افتاد
گوییا حق به حسین بن علی زینب داد
کعبه برآل علی کرده گریبان را چاک
سایه چادر تو پهن شده در افلاک
تو همان عرش نشینی و من افتاده به خاک
من چگویم پدرت گفت ابوک به فداک
بگذار ید بدانند تمام دنیا
پای این درس گرفتیم مسلمانی را
کرمت جلوه ای از بارش باران دارد
سفره ما زکرمخانه تو نان دارد
این همان نیک سرشتی است که انسان دارد
که ارادت به تو و شاه خراسان دارد
محک عشق تو در سینه انسان کافی است
هرکسی عشق نورزد به شما آدم نیسنت
دست ازعشق محال است که ما برداریم
عشق خاک قدمت بود , اگر سر داریم
از بهار نفست شهر نیاسر داریم
عطرتو بود گلابی که به قمصر داریم
از زمانی که قدمهای تو آمد این سو
نمک سفره ایران شده قم ای بانو
می نویسم
به تو ای مقصد و مقصود حیات
می نویسم به تو از تشنه لب آب فرات
هرکه شد مست حسین از تو گرفته است برات
پرچم گنبد تو عرشه کشتی نجات
کاش میشد که به دست تو خدایی بشویم
تا محرم همگی کرببلایی بشویم
حمید امینی:
در قاب به دیوار که در خانه ی ما بود
یک پنجره تا درک نسیم همه وابود
عطری که توانست مرا بند نماید
یک رایحه از عطر نسیمی ز رضا بود
آزاد نبودیم که پرواز بدانیم
عمریست که در بند اصول خودمانیم
در شهر کسی نیست دعا گوی تو باشد
حرف دلمان نیست بیا بنده ی نانیم
چشمان کسوفی است که بدگوی ظهور است
با عینک دودی است که در حدس و گمانیم
این حرف خودم نیست ببخشید شنیدم
این عصر جدید است و ما مرد زمانیم
یعنی که اگر سود نباشد به ظهورت
از ما تو نرنجی که نباشیم و نمانیم
ای کاش بیایی که در این عصر پر از جهل
با برکت دستان تو خانه بتکانیم
یادت نرود مرگ اگر زودتر آمد
ما زیر لحد منتظر صوت اذانیم
کهنه شده سجده ی طولانی ام
معتکف خیمه ی حیرانی ام
گرم نشد آبی از این سجده ها
سرد نشد آتش پنهانی ام
این گره کور به دستان خاک
باز نشد از نخ پیشانی ام
کوه نبودم که بپاشم ز هم
نخل نبودم که بسوزانی ام
جای قدمهات پر از چشمه است
این منم وچشم بیابانی ام
کاش که ابری بشود پیکرم
کاش بگویند که بارانی ا م
علی اکبر فرهنگیان:
سردار می خواهند بر دار می خواهند
یعنی همیشه میثم تمار می خواهند
سرباز می مانیم و از خودباز می مانیم
در آستان عشق ازدل کار می خواهند
یوسف خریدن قسمت ما نیست باور کن
مارا برای گرمی بازار می خواهند
خاکیم خواری ذات ما در محضر گلهاست
خواری نمی خواهند از ما خار می خواهند
خاکیم گلها در نهاد خاک می رویند
انگار ماراهم در این دربار می خواهند
هر زمان در خویشتن گم می شوم
خاک بوس مشهد و قم میشوم
در زمین گاهی هوایی می شوم
سر خوش از حس رهایی می شوم
چشم را می بندم از این روزگار
در خیالم می پرم تا کوی یار
بس ز دلتنگی پرستو می شوم
خویش را گم می کنم او می شوم
اوست اقیانوس آرام خدا
آمدم هو یا علی موسی الرضا
در خدا غرق است پس او هم خداست
اوست راه آخر و منظور ماست
اول راه است شیدا کن مرا
گم شدم ای عشق پیدا کن مرا
صد هزاران شکر ایرانی شدم
این که می بینی و می دانی شدم
رعیت شاه خراسانیم ما
نوکر دربار سلطانیم ما
محمد بختیاری:
نوشتم بعد بسم الله در توصیف یا حیدر
که در مدح پیمبر شعر باید گفت با حیدر
ندارد کوه از خود اختیاری روبه روی من
بگو احمد که از من بشنوی پزواک یا حیدر
نمی گیرم قتوتی جز به نام او که می دانم
نمی گیرد اگر جاری نباشد در دعا حیدر
شب مهتاب در چاه نگاهم عکس ماه افتاد
خدا را خواندم و جوشید از این ربنا حیدر
جدایی نیست بین موج و دریا آن چنانی که
جدایی نیست بین حضرت الله با حیدر
علی بی ابتدا شد چون خدا بی ابتدا باشد
خدا بی انتها بوده که شد بی انتها حیدر
پیام آورده جبرایل از احمد بلا احمد
پیام آورده جبراییل از حیدر بلا حیدر
میان چارده تسیبح از یک نور فرقی نیست
به جای کلنا احمد نوشتم کلنا حیدر
نوشتم بعد الله الصمد تفسیر یا حیدر
که هست آیینه ذات و صفات کبریا حیدر
ندیدم در علی جز اینکه از پا تا به سر احمد
ندیدم در نبی جز اینکه از سر تا به پا حیدر
تمام وحی شرحی از مقامات علی بوده
که دارد در تمام آیه هایش ردپا حیدر
هزار اسم خدا در او تجلی کرده طوری که
خدایی را فقط کم دارد از ذات خدا حیدر
احد در خلقتش غیر از احد ظاهر نمی گردد
بدین خاطر ندیده مادر دنیا دوتا حیدر
خیالم پر کشیده تا زمینی آسمانی که
در آنجا جلوه کرده در تمام ماه ها حیدر
علی تابید و گفتند آمده در کربلا احمد
علی جنگید و گفتند آمده در کربلا حیدر
به خاک افتادو با سر نیزه ای پهلو به پهلو شد
پدر مبهوت او مانده او زهراست یا حیدر
ندارد ظرفیت تاجلوه ی او باشد این دنیا
که جلوه بیش از اینها می کند روز جزا حیدر
هادی ملک پور:
دل می برد ز دشت شمیم معطری عطری
که در کویر به پا کرده محشری
یک سو زمین تَف زده از هرم آفتاب
دارد نسیم می وزد از سوی دیگری
آنجا ز راه دور می آید کریمه ای
آرام روی شانه ی صد حوری و پری
با برگ لاله ساخته پروانه محملی
باشاخه های سرو بنا کرده منبری
بر مقدمش سلام کن ... ای سرزمین قم!
تو پای بوس دختر موسی بن جعفری
دیروز شوره زار و کویری بدون آب
امروز از بهشت خدا با صفاتری
دوشیزه ای که هرچه زمین گشت گرد خویش
پیدا نکرد لایق او کفو و همسری
فرزانه بانویی که به روز ازل خدا
بادست خویش داده به او تاج سروری
منزل به منزل آمده حالا به صد امید
دنبال رد پای غریبِ برادری
ای قاصد صبا تو مگر چاره ای کنی
تا آرزو به دل نشود روز آخری
از بهر شادی دل هجران کشیده ای
پیغامی از دیار خراسان بیاوری
بانو! تویی که با همه ی رنج های خویش
سهمی زداغ عمه ی سادات می بری
حتی بهشت با همه زیبایی و شکوه
یک دم نداشت با حرم تو برابری
از هر کجا سراغ گرفتم ... ولی نبود
از صحن تو برای دلم جای بهتری
هرلحظه در کنار تو احساس می کنم
وا میشود به سمت من از آسمان دری
از خلق دل بریده ام ... اما شنیده ام
این سر به زیر بی سر و پا را تو می خری
****
سنگی شکست، چشمه خروشاند و گریه کرد
در خویش شعله ور شد و سوزاند و گریه کرد
آلوده بود و روی مواجه شدن نداشت
یک لحظه بین خوف و رجا ماند و گریه کرد
دست خودش نبود دوباره دلش گرفت
از پا نشست... بس که تو را خواند و گریه کرد
اول اجازه خواست خدا و رسول را
آرام خواند زیر لب اذن دخول را
"ای آنکه خاک را به نظر کیمیا کنی
صدها گره ز کار فرو بسته وا کنی"
حالا که مبتلای گناهم نمی شود...
با یک نظر مرا به خودت مبتلا کنی!؟
بوی حرم مشام مرا مست می کند
این طعم گریه کام مرا مست می کند
لبریز از شراب جواب تو می شود
نامی که "السلام" مرا مست می کند
یک چشمه از تلالو گل دسته های تو
سر تا به پا تمام مرا مست می کند
این آهوی رمیده ی دل را دم فرار
صیاد چشم های شما می کند شکار
بی عشق تو به هیچ نمی ارزد این حیات
جان گر نشد فدای تو می خواهمش چه کار؟!
حالا که در کشاکش دنیای پر فریب
من را کشاند سمت حرم دست روزگار
آزاد کن کبوتر دل را از این قفس
رحمی نما به این من بر خویشتن دچار
من مست و می فروشم و میخانه زاده ام
اما هنوز تشنه ی یک جرعه باده ام
یعنی هنوز منتظرم لطفی از تو را
دست خدا گره بزند بر اراده ام
قلب مرا بلور نگاه تو بشکند
هر چند رو سیاه ولی صاف و ساده ام
ای قبله ی امید همه بارگاه تان
نذر شماست جان من و خانواده ام