16 اسفند 1401 15 شعبان 1444 - 47 : 16
کد خبر : ۱۲۵۴۸۰
تاریخ انتشار : ۱۶ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۶:۳۴
عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان و سالروز ولادت حضرت ولیعصر ارواحنا فداه عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

سرویس شعر آیینی عقیق : به مناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان و سالروز ولادت حضرت ولیعصر ارواحنا فداه عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

 

 

حسن بیاتانی:

 

آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد

باید شروع فصل خوب داستان باشد

 

روزی که پیدا می‌شود خورشید پشت ابر

باید که بارانی‌ترین روز جهان باشد

 

مردی که ده قرن است با عشق و عطش زنده‌ست

باید نه خیلی پیر نه خیلی جوان باشد

 

با خود تصور می‌کنم گاهی نگاهش را

چشمی که بی‌اندازه باید مهربان باشد

 

یک روز می‌آید که این‌ها خواب و رؤیا نیست

و خوش به حال هر کسی که آن زمان باشد

 

بی‌بی که جان می‌داد بالا را نشان می‌داد

شاید خبرهای خوشی در آسمان باشد

 

بی‌بی که پای دار هی این آخری می‌گفت

این آخرین قالیچه نذر جمکران باشد...

 

احمد علوی:

 

خورشید هم در آسمان رؤیت نمی‌شد

دیگر کسی با ماه، هم‌صحبت نمی‌شد

 

چشم ستاره لحظه‌ای سوسو نمی‌زد

رنگین‌کمان در محفلی دعوت نمی‌شد

 

خاک از وجود تیرۀ خود دست می‌شست

باد از سکون خویش بی‌طاقت نمی‌شد

 

آتش مجال شعله‌ور بودن نمی‌یافت

رود از نبود موج ناراحت نمی‌شد

 

غنچه به خواب مرگ می‌رفت و پس از آن

از خلوت خود وارد جَلوَت نمی‌شد

 

ارکان هستی را خدا میزان نمی‌کرد

دار و ندار ما به جز ظلمت نمی‌شد

 

منظومه‌ای در کهکشان باقی نمی‌ماند

اصلا خدا آمادۀ خلقت نمی‌شد

 

این سرنوشت شوم ارکان جهان بود

عالم اگر که صاحب حُجّت نمی‌شد

::

ای کاش در هر محفل اُنسی که داریم

از هیچ‌کس غیر از شما صحبت نمی‌شد

 

نغمه مستشار نظامی:

 

 

شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد

روز تولد تو سپردم به دست باد

 

ای باد! راه خانۀ موعودمان کجاست

ای رودهای گمشده! مقصودمان کجاست

 

ای کاش باد بود و غزل بود و جاده‌ها

می‌آمدیم سوی تو ما پا پیاده‌ها

 

می‌آمدیم و عرض ادب، عرض احترام

تبریک عید و گفتن لبیک یا امام...

 

روز تولد تو زمین مهربان‌تر است

خورشید شاد‌تر شده گویا جوان‌تر است

 

کوچه به کوچه زمزمۀ طاق نصرت است

عید است و جمکران تو امشب قیامت است...

 

دورم ولی تو مرحمتت دیر و دور نیست

بودن فقط منوط به شرط حضور نیست

 

مادربزرگ گفت که او، حَیّ و حاضر است

بر حال ما همیشه نگهبان و ناظر است

 

دستش گره‌گشاست، نگاهش گره‌گشاست

یک خنده روی صورت ماهش گره‌گشاست

 

ای دل چرا شکسته و ساکت نشسته‌ای

چیزی بگو که ندبه و آهش گره‌گشاست

 

شعبان کرامت است و شفاعت علی‌الخصوص

ماه تمام نیمۀ ماهش گره‌گشاست

 

شب پشت شب گره به گلوی غزل زده

حلقه به حلقه زلف سیاهش گره‌گشاست

 

حلقه به حلقه در زده تبریک گفته‌ام

نام تو را در این شب تاریک گفته‌ام

 

نام تو روشنایی صبح است و راز عشق

خواندم پس از اذان طلوعت نماز عشق

 

روز تولد است و سلام و ارادتی

دادم به دست باد به شوق زیارتی

 

حسین عباس‌پور:

 

باغیم که رنج‌دیده از پاییزیم

با اشک، نمک به زخم خود می‌ریزیم

یک عمر به احترام نامت، این‌بار،

باید که به انتظار تو برخیزیم

 

محمد جواد غفورزاده:

 

ای دلشدگان! شاهد مقصود آمد

در پردۀ غیب آن که نهان بود آمد

گر بویِ گلِ محمّدی می‌شنوید

محبوب خدا، مهدی موعود آمد

 

حسن صنوبری:

 

به خودنماییِ برگی، مگو بهار می‌آید

بهار ماست سواری که از غبار می‌آید

 

قرارهای زمین را به هم زنید که یارم

از آسمان چه به موقع سر قرار می‌آید

 

یقینی است برایم حضور حضرتش آن‌سان

که روز روشنم اکنون به چشم تار می‌آید:

 

درفش عدل علم شد، و زار، کار ستم شد

که برگزیده‌سواری به کارزار می‌آید

 

به چشم، برقِ پر از رعدِ تیغِ حیدرِ کرّار

به گوش، بانگِ چکاچاکِ ذوالفقار می‌آید

 

زمان اگر همه شب باشد، آفتاب شود او

زمین اگر همه صحراست، آبشار می‌آید

 

سپاه دشمن اگر کوه، کاه در نظر او

ز بیم کَرّ و فَرِ او، حقیر و خوار می‌آید

 

اگرچه جنگ کند، جنگ را دمی نپسندد

به کارزار به دستور کردگار می‌آید

 

برای صلح می‌آید، برای شوق می‌آید

برای عشق می‌آید، برای یار می‌آید

 

کسی که بر سر جنگ است با تمام حسودان

کسی که با همهٔ عاشقان کنار می‌آید

 

به دادخواهی از انبوه بی‌گناه یتیمان

به دست‌گیری این کودکان زار می‌آید

 

اگرچه رنج جهان را فراگرفته، همین هم

نشانه‌ای‌ست که پایان انتظار می‌آید

 

به لاله‌ای که برون کرده سر ز برف، نظر کن

قسم به داغ شهیدان، که آن بهار می آید

 

 

علی انسانی:

 

هرچند که ما بهره‌ور از فیض حضوریم

داریم حضور تو و مشتاق ظهوریم

نزدیک تو بر مایی و ماییم که دوریم

با دیدهٔ آلوده چه بینیم؟ که کوریم

 

با یک نگه خود مس ما را تو طلا کن

آن چشم که روی تو ببیند تو عطا کن

 

 

محمد حسین ملکیان:

 

 

کرامت پیشه‌ای بی مِثل و بی مانند می‌آید

که باران تا ابد پشت سرش یک بند می‌آید

 

کسی که نسل او را می‌شناسد، خوب می‌داند

که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می‌آید

 

همان تیغی که برقش می‌شکافد قلب ظلمت را

همان دستی که ما را می‌دهد پیوند می‌آید

 

همه تقویم‌ها را گشته‌ام، میلادی و هجری

نمی‌داند کسی او چندِ چندِ چند می‌آید

 

جهان می‌ایستد با هرچه دارد روبروی او

زمان می‌ایستد، بوی خوش اسفند می‌آید

 

ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله

علی را گرچه بعضی بر نمی‌تابند، می‌آید

 

بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب‌ها

برای بیعت با او نمی‌آیند، می‌آید

 

برای یک سلام ساده تمرین کرده‌ام عمری

ولی می‌دانم آخر هم زبانم بند می‌آید

 

بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست

کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می‌آید

 

به در می‌گویم این را تا که شاید بشنود دیوار

به پهلوی کبود مادرم سوگند... می‌آید

 

رضا قاسمی

 

مگر آسمان را چراغان نکردیم ؟!

زمین را مگر نورباران نکردیم ؟!

 

مگر کوچه را آب و جارو نکردیم ؟!

شبِ تار را غرقِ شب‌بو نکردیم ؟!

 

مگر شهر را غرقِ شربت نکردیم ؟!

سر کوچه را طاق‌نصرت نکردیم ؟!

 

مگر شاعران از غمش کم سرودند ؟!

قلم‌ها سلاحِ ظهورش نبودند ؟!

 

مگر مرغِ آمین‌مان در قفس بود ؟!

دم ربّناهایمان بی‌نفس بود ؟!

 

مگر العجل‌هایمان دیردَم بود ؟!

سرِ سفره‌ی ندبه‌ها چای، کم بود ؟!

 

مگر صبحِ جمعه سلامش نکردیم ؟!

تهِ هفته‌ها را به نامش نکردیم ؟!

 

چرا یوسف افتاده در چاهِ غیبت ؟!

چرا برنمی‌گردد از راهِ غیبت ؟!

 

چرا روز موعود، تاخیر دارد ؟!

کجای عمل‌هایمان گیر دارد ؟!

 

جوابِ چراهایمان هم سوال است

مگر آرزوی وصالش محال است ؟!

 

نگو آرزویش محال است، هرگز !

نگو دیدنش در خیال است، هرگز !

 

زمانش بیاید؛ همین جمعه شاید

اگر حرف‌مان حرف باشد می‌آید 

 

سعید تاج محمدی:

 

از دست داده ام همه کس را ؛ تو را که نه 

از غير، دل بريده ام از آشنا که نه

 

چون بادبادکی نخ اين دل به دست توست 

من از تو دور می شوم اما جدا که نه

 

من را به درد غيبت خود امتحان مکن 

می ترسم از شکست خودم از بلا که نه

 

درمان درد کهنه ي ما ادعا نبود 

بايد دعا کنيم؛ نه ... تنها دعا که نه

 

گفتم که در فراق رخش گریه می‌کنم

گفتا که مرهمی ست برایت دوا که نه

 

گفتم که می شود به نگاهی دوا شود؟ 

گفتا تو چشمِ باز بياور؛ چرا که نه؟.

....

بايد تو را صميمی و صادق صدا کنم 

با قيل و قال و همهمه و هوي و ها که نه

...

چشمام دره سفید مره دنیام سیا مره.

" يَک روز بييی ببينُمِت آقا خدا کِنَه"

 

 

منبع اشعار ناب آیینی ، شعر هیات

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: