فاضل نظری:
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است
اگر در آتش مهرت گداختیم چه غم
جزای سوختگان در غمت دوچندان است
به احتیاج، سراغ از غم تو میگیریم
که غم، قنوت نماز نیازمندان است
از آن زمان که گرفتی ز مردمان بیعت
جدال عهدشکنها و پایبندان است
خوشا به تربت پاک تو سجده بردن ما
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
کاظم بهمنی:
از تماس تازیانه هر تنی آزرده بود
صحنه را عباس اگر می دید بیشک مُرده بود
تا غروب روز عاشورا خدا خود شاهد است
عمهی سادات را کوچک کسی نشمرده بود
از همان ساعت که سقا رفت سوی علقمه
حال زینب مثل زنهای «برادرمرده» بود
خواست در آغوش خود گیرد حسینش را نشد
بسکه تیر و نیزه بر نعش برادر خورده بود
فکر میکردند نفرین کرده در حالی که او
دست هایش را برای شکر بالا برده بود
ایوب پرندآور:
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است...
نهجالفصاحه در خون، نهجالبلاغه در اشک
جبریل پرشکسته، بر خاکها عجیب است
قصد نماز دارد، خورشید خونگرفته
وقتی رسول اکرم بر نیزهها خطیب است
قد قامتالصلاتش صد اوج در فراز است
حی علیالفلاحش صد موج در نشیب است
در این حرای زخمی، پیچیده سورۀ کهف
لحنش چه دلنشین و صوتش چه دلفریب است...
ششگوشۀ مراد است این عرش خاکخورده
هرکس نیامد اینجا، از عشق بینصیب است
احساس استجابت، در این حریم جاریست
اینجا یکی مجاب و آن دیگری مجیب است
در این محیط زخمی در این فضای مجروح
هر کس نفس کشیده عمریست بیشکیب است
محمد علی مجاهدی:
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
برگریزان است و پاییزان، در این طوفان رنگ
کاروانی میکند گویا عبور از قتلگاه!...
بال در بال کبوترها کدامین آفتاب
میکند پرواز تا آفاق نور از قتلگاه؟
باز عیسی میرود تا سیر خورشیدی کند
یا کلیم آورده خورشیدی به طور از قتلگاه؟
تا چه آمد بر سر قرآن؟ که میآید به گوش
نالۀ انجیل و تورات و زبور از قتلگاه
پیکر سی پارۀ قرآن به روی نیزههاست
یا سرِ خورشید افتادهست دور از قتلگاه؟...
رود رود زمزم اینجا شور و حال زمزمهست
تا چه سهمی میبَرد با این مرور از قتلگاه
شط در اینجا بر سر و بر سینه میکوبد که حیف
میبَرم با خود فقط چشمی نمور از قتلگاه
این که میجوشد ز طبع نینوایی شعر نیست
تا ابد این چشمه میگیرد شعور از قتلگاه
شعر ما هم چون دل ما کربلایی میشود
گر بیفتد در دل دیوانه شور از قتلگاه
درک سرخ ما ز عاشورا تو را کم داشتهست
لحظهای سر بر کن ای عشق غیور از قتلگاه
سید رضا جعفری:
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
نیزهها بر عطشش قهقهه سر میدادند
زخمها لالۀ باغ بدنش را بردند
دشنهها دور و بر پیکر او حلقه زدند
حلقهها نقش عقیق یمنش را بردند...
بادها سینهزنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر آمدنش را بردند
یوسف آهسته بگویید، نمیرد یعقوب
گرگها یوسف گلپیرهنش را بردند
مهدی جهاندار:
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
وضو میسازد از خون گلوی خود چه راز است این؟
که میداند گوارایی آب آتشینش را؟
سراپا نیتی دارد به ترک پا و سر آنجا
که میبیند به مرگ خویشتن احیای دینش را
به خون تکبیرةالاحرام میبندد به ظهر عشق
که بسپارد به تیغ کج، قیام راستینش را
خودش هم خوب میداند چه کس در انتظار اوست
چه با احساس میخواند نماز آخرینش را
سید حمید رضا برقعی:
باز هم روز دهم ساعت سه ساعت سر
ساعت وقت ملاقات سری با مادر
ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر
چون خداحافظی پیرهنی با پیکر
ساعت سینه ی مولا شده سنگین ناگاه
ریخت عبدالله از آغوش ابا عبدالله
ساعت روضه ی تن روضه ی سر باز شود
تنش آنگونه که عمامه اگر باز شود
ساعت غارت خیمه شده آماده شوید
دین ندارید شما لااقل آزاده شوید
بکشیدش سپس آماده ی منظور شوید
او نفس می کشد از اهل حرم دور شوید