سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن لیالی قدر عقیق تعدادی از اشعار مناجاتی شاعران را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند:
محمد علی مجاهدی:
چشمی که به حُسن تو نظر داشته باشد
حیف است ز خورشید خبر داشته باشد
یک دم نشود آینه از روی تو غافل
ترسم که به حُسن تو نظر داشته باشد...
آفاق جهان در نظرش وادی طور است
رندی که دل از غیر تو برداشته باشد
من بندۀ آن دل که در این قحط محبت
نالد به طریقی که اثر داشته باشد
بر پردۀ نیْنالۀ عشّاق نوشته است:
آن ناله بلند است که پر داشته باشد
دامان دلی گیر که چون لاله به هر دور
جامی به کف از خون جگر داشته باشد
تا منزل خورشید فقط یک مژه راه است
گر شبنم ما شوق سفر داشته باشد
بگذار به یکتایی خود شهره بماند
حیف است ز یوسف که پسر داشته باشد
جز خون جگر روزیِ روز و شب او نیست
این عاقبتِ آن که هنر داشته باشد...
قیصر امین پور:
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
«این نکته نوشتهاند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد آنکه دارد سرِ دوست»(۱)
آهنگ و سرود لبتان سوختن است
اندیشۀ روز و شبتان سوختن است
این چیست میان تو و پروانه و شمع
کز روز ازل مذهبتان سوختن است؟
حافظ:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد
دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد...
«حافظ» آن روز طربنامۀ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
قاسم انوار تبریزی:
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب...
تو آفتاب حُسنی و ما سایۀ توایم
ای آفتاب حُسن! از این سایه رو متاب...
ما قبلۀ جمال تو جوییم جاودان
چون «اَلصَّلوةِ» یار خطابیست مستطاب
گویند منکری سوی دوزخ روانه شد
گفتند عاشقان که «ذهابٌ بِلا أیاب»
ما بندۀ توایم، چه بیم از امید و بیم؟
ما عاشق توایم، اگر عفو، اگر عقاب...
هلالی جغتایی:
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
به آن ذاتی که مانندی ندارد
جهان جز وی خداوندی ندارد
به آن سروی که از بطحا سرافراخت
عَلم بر عالَم بالا برافراخت
به آن شاهی که ماه آسمان شد
شب «اِسرا» مکانش لامکان شد
به دین پاک جمع پاکدینان
در ایوان فلک بالانشینان...
به آن رازی که محرم نیست او را
به آن داغی که مرهم نیست او را
به بیماری که رفت از دست کارش
گریبان چاک زد بیماردارش
به دردی کز دوا سودی ندارد
ز کس امّید بهبودی ندارد
به رنجوری که دل برکنده از خویش
طبیب او سری افکنده در پیش
به طفلی کاو ز مادر دور مانده
یتیمی کز پدر مهجور مانده
به سوز مادری کز داغ فرزند
گریبان چاک کرد و موی برکند
به شبهای دراز ناامیدی
که در وی نیست امّید سفیدی
به آه دردناک صبحگاهی
به فیض رحمت و نور الهی
که فیضی بخشی از نور حضورم
کنی مستغرق دریای نورم
«هلالی» را هوای آشناییست
به خورشید آشنایی روشناییست
به مهر خویشتن روزش برافروز
چو مهر عالمافروزش برافروز
شیخ بهایی :
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سررشتۀ روشنی به دستت ندهند
سیف فرغانی :
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
مالی کز او فقیر وغنی را توانگریست
درویشوار از سر آن نیز بگذریم
گر دل چو دیگران نگرانی کند به غیر
در حال از این دل نگران نیز بگذریم
قومی نشستهاند برای جنان وحور
برخیز تا ز حور و جنان نیز بگذریم
از لامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست
گر لا مدد کند ز مکان نیز بگذریم
هرچند از مکان به زمانی توان گذشت
وقتی بُوَد که ما ز زمان نیز بگذریم
این عقل و بخت از پی دنیا بُوَد بهکار
از عقل پیر و بخت جوان نیز بگذریم...
هلالی جغتایی :
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
مرهمی لطف کن که خستهدلم
مرحمت کن که بس شکستهدلم
گرچه من سر به سر گنه کردم
نامۀ خویش را سیه کردم
تو در این نامۀ سیاه مبین
کرَم خویش بین، گناه مبین...
با وجود گناهکاریها
از تو دارم امیدواریها
زآنکه بر توست اعتماد همه
ای مراد من و مراد همه
تو کریمی و بینوای توام
پادشاهی و من گدای توام
نی گدایی که این و آن خواهم
کام دل، آرزوی جان خواهم
بلکه باشد گداییام دردی
اشک سرخی و چهرۀ زردی
تا به راهت ز اهل درد شوم
برنخیزم، اگر چه گَرد شوم
چون به خاک اوفتم، به صد خواری
تو ز خاکم ز لطف برداری
گرچه در خوردِ آتشم چو شرر
نظری گر به من رسد چه ضرر...
بس بُوَد اين که سوختم يکبار
«و قِنا ربّنا عذابَ النّار»
آتش از چون منی چه افروزد؟
بلکه دوزخ ز ننگ من سوزد
گنهم بخش و طاعتم بپذير
که همين دارم از قليل و کثير
در شب تيره چون دهم جان را
همرهم کن چراغ ايمان را...
منبع: شعر هیات