20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 01 : 06
کد خبر : ۱۱۰۷۳۷
تاریخ انتشار : ۲۸ دی ۱۳۹۸ - ۱۱:۵۳
جانباز مدافع حرم حبیب عبداللهی می‌گوید: هرکسی به اندازه وسعش در میدان جهاد حضور می‌یابد. یکی نزدیک فرودگاه پیاده می‌شود و می‌ترسد و برمی‌گردد، یکی وسعش این است تا خط مقدم بیاید اما نتواند بجنگد. یکی دیگر می‌آید و می‌جنگد و شهید هم می‌شود.

عقیق:در روز جمعه 21 دی‌ماه سال 1394 بود که در منطقه خان‌طومان سوریه، کربلایی به پا شد و 13 نفر از مدافعان حرم ایرانی در این منطقه به شهادت رسیدند. شهدای بزرگی همچون مرتضی کریمی و مجید قربانخانی در این کارزار به شهادت رسیدند و عده‌ای جانباز شدند. شهدای روز 21 دی ماه 94 عبارتند از شهید حسین امیدواری، شهید مصطفی چگینی، شهید امیرعلی محمدیان، شهید مجید قربانخانی، شهید مرتضی کریمی، شهید عباس آسمیه، شهید محمد آژند، شهید میثم نظری، شهید رضا عباسی، شهید علیرضا مرادی، شهید مهدی حیدری، شهید محمد اینانلو و شهید عباس آبیاری.

اما این معرکه یک شاهد عینی هم داشت که به همه اتفاقات آن روز واقف است. کسی که به طرز معجزه‌آسایی از این عملیات جان سالم به در برد و حالا به عنوان جانباز مدافع حرم روایتگر حماسه‌های شهدای خان‌طومان است. حبیب عبداللهی، متولد تیرماه 1367 و مداح اهل بیت(ع) است. او سال 94 داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) راهی سوریه شد. در  21 دی ماه 94 ، موشکی توسط تروریست‌های تکفیری به تویوتای حامل مدافعان حرم اصابت می‌کند و منفجر می‌شود. عبداللهی طی این انفجار در حوالی منطقه خان طومان مجروح و چندین تن از دوستان و همرزمان او به شهادت رسیدند. او تنها بازمانده از انفجار آن تویوتاست که از ناحیه صورت، چشم راست، دست راست و پا جانباز شده است. اتفاقاتی که در دی‌ماه چهار سال پیش در عملیات خان طومان به وقوع پیوست در گفت‌وگوی تفصیلی با حبیب عبداللهی عنوان شده است. بخش اول این گفت‌وگو در اینجا قابل مشاهده و بخش دوم و پایانی آن در ادامه می‌آید:

شرایط سخت روز 21 دی ماه سال 94 را توصیف کردید، در شرایطی که حجم آتش دشمن زیاد شد، خیلی از بچه‌ها به شهادت رسیدند و عده زیادی مجروح شدند. به یاد دارید بچه‌ها چطور به شهادت رسیدند؟

آن زمان برای آنکه بتوانیم مقداری فضا را سمت خودمان آرام کنیم و فضا را برای آن‌ها که به طرف ما تیراندازی می‌کردند ناامن کنیم، فشاری رویشان می‌آوردیم و همه با هم همزمان به سمت نقاطی که می‌دیدیم تیراندازی می‌کردیم. فضا مقداری برای آنها ناامن و حجم تیراندازی‌شان کمتر می‌شد. آن موقع بود که بچه‌ها راحت‌تر می‌توانستند خشاب تعویض کنند و مجروحان را به عقب ببرند یا تعدادی به ما اضافه شوند.

امید وفانژاد، فرمانده گروهان ما در این میان اضافه شد و رشادت خوبی از خودش نشان داد. حتی فرمانده عزیزمان، آقا مهدی هداوند در جلوترین نقطه‌ای که ممکن بود کسی باشد، آنجا بود و همانجا مجروح شد. دوستانی چون محمد صفری، علی دولو، حمید بخشی، ابوالفضل سعیدی، محمد رازقندی، هادی کرمی و مصطفی بخشی نیز در آنجا بودند که ذکر نامشان خالی از لطف نیست.

مجید قربانخانی چند تیر به پهلویش خورده بود اما هنوز شهید نشده بود. محمد آژند با مقداری فاصله از ما افتاده بود که شهید شد. تیر به بازو یا پهلویش و یک تیر هم به سرش اصابت کرده بود. عباس آبیاری و میثم نظری در زمانی که فرمان عقب‌نشینی آمده بود، شهید شده بودند. عباس آبیاری، عباس آسمیه و میثم نظری کسانی بودند که تا دقایق آخر ایستاده و مقاومت کرده بودند. در آن شرایط سخت، کار من آنجا این بود که آواز و سرود می‌خواندم و با این کار روحیه بچه‌ها در آن شرایط برمی‌گشت. تا زمانی که چند ماشین آمد و مجروحان را جمع کرد.

یکی از صمیمی‌ترین دوستانتان یعنی محمد اینانلو مجروح شد. قبلاً گفته بودید که در حال امدادرسانی به او و با انفجار تویوتا مجروح شدید. انفجار چطور اتفاق افتاد؟

ماشین اول که برای حمل مجروحان آمد، یکسری از مجروحان را با خود برد. ماشین دوم که آمد اینانلو را به سمتش بردیم. یک طرف برانکارد را خودم گرفته بودم که در حال دویدن، تیری به روی پای من اصابت کرد و از یک طرف آمده بود و از طرف دیگر بیرون رفته بود. خدا را شکر مستقیم به استخوان ضربه نزده بود، ولی سوزشش را حس کردم و باورم نمی‌شد که تیر خورده باشم؛ به همین دلیل روی همان پا تا چند دقیقه می‌دویدم اما بعد احساس کردم درد خیلی سنگینی توی پایم پیچید و موقع سوار شدن باعث شد نتوانم کامل سوار شوم و نصف بدنم توی ماشین بود و داشتم به پایم نگاه می‌کردم که چه اتفاقی افتاده و بالا نمی‌آید. همین که سرم را برگرداندم موشک اصابت کرد و ماشین منفجر شد. خیلی از بدن‌ها درجا سوخته شده بود. داخل تویوتا بچه‌های فاطمیون(افغانستانی)، حیدریون(عراقی) و زینبیون (پاکستانی) هم بودند. شهید مصطفی چگینی، شهید محمد اینالو و شهید مرتضی کریمی هم داخل ماشین بودند.

 
وقتی چشم باز کردم دیدم خیلی از بچه‌ها سوخته بودند. بچه‌هایی که در قسمت جلوی تویوتا نشسته بودند، آنچنان سوخته بودند که چهره‌ها قابل تشخیص نبود. خشک و سیاه. دور تا دور ماشین مهمات ریخته بود که بر اثر آتش می‌سوخت و بدن ها روی زمین افتاده بود. صدای ناله می‌آمد.
 
 

قبل از انفجار مرتضی کریمی دستش تیر خورده بود، می‌خواست پشت ماشین بنشیند. راننده رفته بود. مرتضی فریاد می‌زد که سوییچ را بدهید که در همان زمان یک دفعه انفجار اتفاق افتاد. موشک به ماشین اصابت کرد و همه چیز تاریک شد. وقتی چشم باز کردم دیدم خیلی از بچه‌ها سوخته بودند. بچه‌هایی که در قسمت جلوی تویوتا نشسته بودند، آنچنان سوخته بودند که چهره‌ها اصلاً قابل تشخیص نبود. خشک و سیاه. دور تا دور ماشین مهمات ریخته بود که بر اثر آتش می‌سوخت و بدن ها روی زمین افتاده بود. صدای ناله می‌آمد. می‌خواستم در آن شرایط بلند شوم که حمید بخشی داد می‌زد: «بلند نشو. تکان نخور.» چون می‌دید که من در چه وضعیتی هستم. این ماجرا ادامه‌هایی داشت که  لحظه به لحظه‌اش اتفاقاتی است که گفتنش مجال دیگری می‌خواهد. 21 دی ماه 94 روزی بود که لحظه به لحظه‌اش پر از اتفاقاتی بود که برای همه ما خاطره شده است.

به دلیل اصابت موشک، موج موشک و برخورد ترکش‌هایی که در اثر اصابت به ماشین پخش شده بود، تمام پشت پای راست من ریخته بود. بعد پیوند عضله کردند. چهار یا پنج جراحی در حلب انجام دادند و بعد من را به ایران فرستادند و یکی دو جراحی هم اینجا انجام شد. چشم، پا، دست، گوش و... مجروح شد و یک دنیا تغییر برایم ماند. دوره نقاحت آن هم طولانی بود و چند سال طول کشید.

پیکر مطهر هیچ یک از بچه‌های این انفجار به کشور بازنگشت. برخی می‌گویند از پیکرها چیزی نمانده و برای همیشه مفقود خواهند بود.

نه هیچ پیکری از پیکر بچه‌های ما(ایرانی) نسوخت. به خاطر شرایط درگیری منطقه بود که نتوانستند پیکرها را به عقب بیاورند نه اینکه به گونه‌ای باشد که پیکر از بین رفته باشد. از مجید قربانخانی هم که خارج از ماجرای تویوتا به شهادت رسید، چیزی به جز چند استخوان نمانده است که همان بازگشت و تشییع شد. البته می‌دانیم که نامردهای تکفیری به بدن‌های شهدا بی‌حرمتی می‌کردند، مثلاً شنیده شده که به برخی بدن‌ها اسید می‌ریختند تا آن‌ها را از بین ببرند. اما آن چیزی که مشخص است این است شرایط به گونه‌ای نیست که این بدن‌ها برنگردد و امید خیلی زیاد است که همه پیکرها برگردد.

بازگشت پیکر شهید مجید قربانخانی در ابتدای سال جاری جرقه‌ای شد برای تحول بسیاری از مردم. خیلی‌ها را برای تشییع او دور هم جمع کرد. شاید دلیل اصلی‌اش هم این بود که برای بسیاری از مردم جالب بود مجید قربانخانی رزمنده‌ای بود که در روزهای آخر راهش را تغییر داده و عاشق جبهه سوریه شده بود. شما با شهید قربانخانی همرزم و در زمان شهادتش حضور داشتید. از آشنایی خود با او بگویید.

قصه آشنایی من و شهید قربانخانی خیلی شنیدنی است. اگر یک نفر در دنیا باشد که به شرایطش حسادت کنم، او مجید است. کسی که چند ماه قبل از سوریه آمدنش توبه کرده بود. وقتی به سوریه آمده بود، ریش گذاشته بود. خب شما هم نمی‌توانید از روی ظاهر تشخیص بدهید که یک نفر چطور آدمی است.

 
اگر یک نفر در دنیا باشد که به شرایطش حسادت کنم، او مجید قربانخانی است. کسی که چند ماه قبل از سوریه آمدنش توبه کرده بود.
 
 

یک روز در صبحگاه حال و حوصله نداشتم و ایستاده بودم. هر روز یکی می‌آمد حضور غیاب می‌کرد. این‌بار مجید آمده بود که البته من نمی‌شناختمش. دیدم رفته بالای جدول ایستاده و چند تا کاغذ دستش گرفته و اسم می‌خواند. من با بچه‌ها یک گوشه ایستاده بودم که به ما گفت: «بیاید داخل صف.» هوا سرد بود و من حس صبحگاه نداشتم. حتی بندهای پوتینم را هم نبسته بودم. شروع کرد اسم خواندن: «رضا جعفری...» گفتم: «آقای رضا جعفری...» نگاهی کرد و چیزی نگفت. ادامه داد: «مصطفی حسینی» گفتم: «آقای مصطفی حسینی...» گفت: «به شما ربطی دارد؟» گفتم :«آقای به شما ربطی دارد» همه زدند زیر خنده. بعدی را خواند. گفتم: «آقای فلانی...» گفت: «تو چقدر حرف می‌زنی؟» گفتم: «آقای تو چقدر حرف می‌زنی. با احترام صحبت کن. وقتی بچه‌ها را صدا می‌زنی آقا بگو.» گفت: «به تو چه ربطی دارد؟ دیگر صدایت را نشنوم.» گفتم: «آقای صدایت را نشنوم...» خیلی کُفری شد و کاغذها را مچاله کرد و گفت: «من دیگر نمی‌خوانم. بچه پررو!» داشت می‌رفت که گفتم: «آقای برادر! قرآن می‌گوید "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" یاد بگیر.»

وقتی رفت یکی از بچه‌ها او را کنار کشید و در مورد من گفت: «این مدلش این است یک دفعه‌ای گیر می‌دهد. اهل شوخی و خنده است.» کمی که گذشت. صبحانه را گرفته بودیم که دیدم یکی شانه‌ام را فشار می‌دهد. برگشتم و دیدم مجید است. گفت: «داداش شرمنده من نمی‌دانستم شما مدلت این شکلی است. با خودمان که نباید اینکار را بکنیم.» با هم رفیق شدیم. اسم هم را پرسیدیم. گفت: «از این به بعد حاج حبیب هستی.» من هم گفتم: « تو هم از این به بعد داش مجیدی.»

مجید کارهای تدارکات را انجام می‌داد. به 400 نفر در سوله غذا می‌رساند. گاهی از آن طرف سوله داد می‌زد: «حاج حبیب غذا داری؟» من می‌گفتم: «غذا دارم. داش مجید! ماست...ماست.» می‌رفت و ماست می‌آورد. وقتی با هم رفیق شده بودیم تازه فهمیدم چه کسی هست و به تازگی توبه کرده است.

چه زمانی فهمیدید که شهید شده؟ وقتی خبر شهادتش را شنیدید چه احساسی داشتید؟

من در بیماستان بستری بودم. وقتی فهمیدم شهید شده خندیدم. بلند بلند می‌خندیدم. آنقدری که میرزا(کسی که آمده بود خبر را بدهد) فکر می‌کرد شوک عصبی به من دست داده است. پرستار را صدا می‌کرد. گفتم: «میرزا حالم خوب است. چه می‌گویی؟ مگر می‌شود این‌ها شهید شوند؟ مجید که دیگر شهید نمی‌شود؟» واقعاً نمی‌خواستم قبول کنم. می‌گفتم اگر من زنده مانده‌ام، حتماً آن‌ها هم زنده هستند. پنج یا شش روز گذشت بعد که دیدم نه ماجرا جدی است، از فشار زیاد چند بار بالا آوردم. باورم نمی‌شد. خیلی فشار به من آمده بود. از نظر من یک مشت لات و لوت شهید شده بودند و من پرمدعای خاک برسر مانده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم.

 
مجید قربانخانی یک جوری غیرتی با قصه دفاع از حرم برخورد می‌کرد که انگار حضرت زینب(س) اینجا نشسته و تکفیری‌ها می‌خواهند به او دست درازی کنند
 
ویژگی شاخص مجید قربانخانی چه بود؟

مجید بچه صادق و صافی بود. در همان 40 یا 50 روز که با مجید بودم فهمیدم صداقت از ویژگی‌های اصلی‌اش بود و با صدق جلو می‌رفت. باور داشت. یک جوری غیرتی با قصه دفاع از حرم برخورد می‌کرد که انگار حضرت زینب(س) اینجا نشسته و تکفیری‌ها می‌خواهند به او دست درازی کنند و با این نگاه حضور پیدا می‌کرد.

از بقیه همرزمانتان که در آن کارزار شهید شدند خاطره‌ شاخصی دارید؟

یادم هست علیرضا مرادی موهای بلندی داشت. یکسری از آدم‌ها همیشه بودند که با بعضی موضوعات این‌چنینی مشکل داشتند. یکی از این‌ها وقتی علیرضا را می‌دید حرص می‌خورد. یکبار گفت: «اگر این سرباز من بود با قیچی موهایش را می‌زدم. آخر این چه تیپی است که می‌خواهد به سوریه برود؟» آن آدم جزو تیم پیشرویی بود که باید به سوریه می‌رفت. مجوزش صادر نشد و نتوانست برود و هنوزم که هنوز است نتوانسته برود؛ در حالیکه علیرضا همان موقع رفت و به شهادت هم رسید.

اصلاً چنین قاعده‌هایی در سوریه وجود ندارد. هرکسی به اندازه وسعش در میدان جهاد حضور پیدا می‌کند. یکی نزدیک فرودگاه پیاده می‌شود و می‌ترسد و برمی‌گردد. یکی وسعش این است تا خط مقدم بیاید اما نتواند بجنگد. یکی دیگر می‌آید و می‌جنگد و شهید هم می‌شود. شرایط هر کسی متفاوت است و نمی‌شود از همه یک جور توقع داشت.

 
هرکسی به اندازه وسعش در میدان جهاد حضور پیدا می‌کند. یکی نزدیک فرودگاه پیاده می‌شود و می‌ترسد و برمی‌گردد. یکی وسعش این است تا خط مقدم بیاید اما نتواند بجنگد. یکی دیگر می‌آید و می‌جنگد و شهید هم می‌شود.
 
 

زمانی که علی عبداللهی در سوریه به شهادت رسیده بود، بچه‌ها اسمش را بین شهدا دیده بودند و برخی که من را می‌شناختند و او را نمی‌شناختند نامش را اشتباه گرفته بودند. در سنگر برای من روضه گرفته و گریه می‌کردند تا اینکه یکی از بچه‌ها گفته بود حبیب عبداللهی را خودم دیدم که در بیمارستان بستری است. اما آن‌ها باز هم باور نکرده بودند. برای همین حتی عکس من را در بیمارستان گرفت و به آن‌ها نشان داد تا باور کنند که شهید نشده‌ام.

در شرایطی که تکفیری‌ها آنقدر تجهیزات داشتند که آدم را با موشک ضد زره می‌زدند، ما با امکانات کم ایستادگی می‌کردیم. مهدی هداوند جمله معروفی داشت و می‌گفت: «سرنوشت مقلدان خمینی(ره) چیزی جز شهادت نیست.» من خیلی این جمله را دوست دارم. ما تقلید از کسانی کردیم که به فتوای امام(ره) جانشان را دادند و سرنوشت اینجور آدم‌ها چیست؟ نوکر به راه و شیوه ارباب می‌رود. هرکسی در این مسیر باشد آخرش به شهادت می‌رسد.

----------------------------
گفت‌وگو از : نجمه‌ السادات مولایی
-----------------------------

منبع:تسنیم

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: