19 مهر 1400 5 (ربیع الاول 1443 - 14 : 22
کد خبر : ۱۱۰۴۵۹
تاریخ انتشار : ۰۶ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۸:۰۷
عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسید سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) به روایت هفتاد و پنج روز ، عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسید سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) به روایت هفتاد و پنج روز ، عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند:

 

مهدی مردانی:
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست

پرسید آسمان چه نوشتی که اینچنین...
گفتم که فاطمه، کمر آسمان شکست

هجده بهار دیدی و در سوگ تو دلم
بعد از هزار و سیصد و چندین خزان شکست

ای دل بسوز و بشکن! تا باورت شود
حتماً دری که سوخته را، می‌توان شکست

بانوی نور در دلتان رنگی از خداست
زیباتر است بر قد رنگین کمان، شکست

با هر دری که بعد نگاه تو باز شد
انگار در گلوی علی استخوان شکست

مرضیه نعیم امینی:
جرعه جرعه غم چشید و ذره ذره آب شد
آسمان شرمنده از قدّ خم مهتاب شد

گریه‌ها می‌کرد تا اُمّت شود بیدار... حیف
از صدای گریه‌اش اُمّت فقط بی‌خواب شد

پشت در آمد بگوید، گوش عالم بشنود
ارث دریا بود آنچه قسمت مرداب شد...

بشکند دستی که پای شعله را اینجا کشاند
باب را آتش کشید، آتش کشیدن باب شد

حضرت صدیقه از گستاخی مسمار نه
از طناب دور دستان علی بی‌تاب شد

ما نمی‌دانیم، «نَعلُ السیف» می‌داند چرا
«مرتضایم را نبر» «فضه مرا دریاب» شد...

علی سلیمیان:
بغض کرد و گفت مردم! شعله‌ها از در گذشت
بر سر دختر چه آمد تا که بابا درگذشت

زد به سینه، چند یازهرای اشک‌آلود گفت
بعداز آن از چند و چون روضۀ مادر گذشت

روضه‌خوان رفت و به ظهر داغ عاشورا رسید
من‌ همان جا ایستادم... شعله‌ها از در گذشت

من میان کوچه بودم روضه‌خوان در کربلا
آه، آن شب بر دل من روضه‌ای دیگر گذشت

تازیانه رفت بالا و غلاف آمد فرود
تیغ پشت تیغ از جسم علی اکبر گذشت

شعله بود و محسن شش‌ماهه و دیوار و در
تیری آمد از گلوی تشنۀ اصغر گذشت

میخ در بر سینۀ پرمهر مادر حمله کرد
آب دیگر از سر عباس آب‌آور گذشت

ریسمان بر گردن حبل‌المتین انداختند
قافله از بین غوغای تماشاگر گذشت

ذکر حیدر داشت زهرا، مسجد از جا کنده شد
ذکر حیدر داشت مولا از دل لشکر گذشت

درد پهلو، زخم بازو... فاطمه از پا نشست
تیر و نیزه از تن فرزند پیغمبر گذشت

من سراپا اشک بودم، طاقتم از دست رفت
روضه‌خوان از ماجرای خنجر و حنجر گذشت

روضه‌ها اینجا گره می‌خورد، بابا رفته بود
هیچ‌کس اما نمی‌داند چه بر دختر گذشت


سید حمید رضا برقعی:
به واژه‌ای نکشیده‌ست مِنَّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکَّب از باور

کنون مرکب من جوهر است و جوهر نیست
به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر

به جوش آمده خونم که این‌چنین قلمم
دوباره پر شده از حرف‌های دردآور

دوباره قصۀ تاریخ می‌شود تکرار
دوباره قصۀ احزاب باز هم خیبر

دوباره آمده‌اند آن قبیلۀ وحشی
که می‌درید جگر از عموی پیغمبر

عصای کینه برآورده باز ابوسفیان
دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر

به هوش باش مبادا که سِحرِمان بکنند
عجوزه‌های هوس، مُطربان خنیاگر

مباد این‌که بیاید از آن سر دنیا
به قصد مصلحتِ دین مصطفی؛ کافر

چنان مکن که کسان را خیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی در و پیکر

به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد این‌که بخوابیم گوشۀ سنگر

زمان زمانۀ بی‌دردی است می‌بینی
که چشم‌ها همه کورند و گوش‌ها همه کر

هزار دفعه جهان شاه‌راه ما را بست
هزار مرتبه اما گشوده شد معبر

خوشا به حال شکوه مدافعان حرم
که سر بلند می‌آیند یک‌به‌یک بی‌سر

اگر چه فصل خزان است، سبز پوشانیم
برآمد از دل پاییز میوۀ نوبر

به دودمان سیاهی بگو که می‌باشند
تمام مردم ایران سپاهِ یک لشکر

به احترام کسی ایستاده‌ایم اینک
که رستخیز به پا کرده در دل کشور

نفس نفس همۀ عمر مالک دل بود
کسی که بود به هنگامه، مالک اشتر

بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد
رسیده قاسمش از راه، غرق خون، پرپر

به باوری که در اعماق چشم اوست قسم
هنوز رفتن او را نمی‌کنم باور

چگونه است که ما کشته داده‌ایم اما
به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر

چگونه است که خورشید ما زمین افتاد
ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر

چه رفتنی‌ست که پایان اوست بسم الله
چه آخری‌ست که آغاز می‌شود از سر

جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی
که مانده است به دستش هنوز انگشتر

بدون دست علم می‌برد چنان سقا
بدون تیغ به پا کرده محشری دیگر

چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر

قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بی‌وضو نتوان خواند سوره کوثر

خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش،
هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر

میان آتشی از کینه پایمردیِ تو
کشاند خصم علی را به خاک و خاکستر

فقط نه پایۀ مسجد که شهر می‌لرزید
از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر

تمام زندگی تو ورق ورق روضه‌ست
کدام مرثیه‌ات را بیان کنم آخر؟

تو راهیِ سفری و نرفته می‌بینی
گرفته داغ نبود تو خانه را در بر

تو رفته‌ای و پس از رفتنت خبر داری
که مانده دیدۀ زینب هنوز هم بر در

کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایۀ آن چادر است این کشور

رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه می‌رسد آخر

فائزه زرافشان:
دنیا چه کرد با غزل عاشقانه‌ات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانه‌ات

ای کوه غم که روی زمین راه می‌روی
تابوت کیست نیمۀ شب روی شانه‌ات؟

غم شعله می‌کشد به بلندای آه تو
آتش نشست بر در و دیوار خانه‌ات

بگذار سر به سجده نهم، گریه سردهم
بر ساحل بلند غم بی‌کرانه‌ات

بی‌تو تمام شهر به بن‌بست می‌رسد
بانو چقدر کرده دل من بهانه‌ات

شلاق باد بسته نگاه پرنده را
گم می‌شود مسیر تو و آشیانه‌ات

دستاس چرخ می‌خورد و نوحه می‌کند
با اشک‌های گندمی دانه ‌دانه‌ات...

علیرضا قزوه:
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت

حیدر آمد، خاک همچون باد، گرم گریه شد
خواست تا غسلت دهد، آب روان آتش گرفت

هان چه می‌پرسی چه پیش آمد؟ زمین را آب برد
بادبانِ کشتی پیغمبران آتش گرفت

یک طرف ماهِ مرا ابرِ سیاهِ فتنه کشت
یک طرف از درد غربت، کهکشان آتش گرفت

رفت سمت آسمان روحت، زمین از شرم سوخت
در زمین جسم تو گم شد، آسمان آتش گرفت

ساراجلوداریان:
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته...

آن‌قدر سربلند و شریفی که از ازل
در طالع تو، لیلۀ اسرا گذاشته...

بیهوده نیست این‌که دری از بهشت را
تنها برای خاطر تو وا گذاشته

روز نخست، از تو چه پنهان که آفتاب
ردّ تو را در آینه‌ها جا گذاشته
::
خوشبخت، آن زنی‌ست که در طول زندگی
پا جای پای حضرت زهرا گذاشته...

هادی جانفدا:
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان

از روی خاک تیره سحرگاه پا شدی
رفتی وضو گرفتی از اشراق و بعد از آن

هجده نفس کشیدی و رکعت به رکعتش
نزدیک‌تر شدی به خودت، ذات بی‌نشان

می‌خواستی که جلوه کنی بر زمین ولی
توحید نردبان شد و بردت به آسمان

از عصر جاهلیت آن‌ها تو را گرفت
دادت به درک ناقص این آخرالزمان

حالا هزار سال پس از تو رسیده‌اند
اهل زمین به قسمت جذاب داستان

جایی که آسمان به زمین رزق می‌دهد
از سفرۀ نگاه تو بانوی مهربان

در کوچه‌های ساکت و مرطوب شهر ما
حس می‌شود حضور شما موقع اذان...

این شعر را بگیر و برای فرشته‌ها
با لهجۀ خدا و صدای خودت بخوان

قادر طهماسبی:
آن شب که دفن کرد علی بی‌صدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را

در گوش چاه، گوهر نجوا نمی‌شکست
ای آشیانِ درد، علی داشت تا تو را

ای مادرِ پدر، غمش از دست برده بود
همراه خود نداشت اگر مصطفی تو را

زین درد سوختیم که ای زُهرۀ منیر
کتمان کند به خلوت شب، مرتضی تو را

ناموسِ دردهای علی بودی و چو اشک
پیدا نخواست غیرتِ شیر خدا تو را

دفن شبانۀ تو که با خواهش تو بود
فریاد روشنی‌ست ز چندین جفا تو را

تا کفرِ غاصبان خلافت عَلَم شود
راهی نبود بهتر از این، مرحبا تو را!

یک عمر در گلوی تو بغض، استخوان شکست
در سایه داشت گرچه علی چون هما تو را...

خم کرد ای یگانه سپیدارِ باغِ وحی
این هیجده بهارِ پر از ماجرا، تو را

تحریف دین، فراق پدر، غربتِ علی
انداخت این سه دردِ مجسّم ز پا تو را...

دادند در بهای فدک آخر ای دریغ
گلخانه‌ای به گسترۀ کربلا تو را...

پهلو شکسته‌ای و علی با فرشتگان
با گریه می‌برند به دارالشفا تو را

دارالشفای درد جهان، خانۀ علی‌‌ست
زین خانه می‌برند ندانم کجا تو را؟!...

علی داودی:
هر نسیمی خسته از کویت خبر می‌آورد
چشم تر می‌آورد، خونِ جگر می‌آورد

خارها در چشم دارد، استخوان‌ها در گلو
هر کسی دیوار و در را در نظر می‌آورد

این بهار تازه دارد شاخه‌ای گل در بغل
وایِ من، اینک خزان با خود تبر می‌آورد

یاد تو گل کرده چون داغی به باغ جان مگر؟
هر درختی غنچه‌های شعله‌ور می‌آورد
::
روضه‎خوان می‌برد دل را پیش از این تا کربلا
ناله‌ای اما دلم را سوی در می‌آورد

«بارالها خانۀ همسایه‌ها را گرم کن»
مادری دست دعا انگار برمی‌آورد

 

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: