عقیق:شهید «محمد اتابه» 15 مرداد سال 1366 در شهرستان صومعه سرا متولد شد. دوران تحصیل را در زادگاهش گذراند و پس از دریافت مدرک دیپلم در آزمون ورودی دانشگاه افسری امام حسین (ع) شرکت کرد و پس از فارغ التحصیلی در سال 1389 به عضویت لشکر عملیاتی 16 قدس درآمد. شهید اتابه اولین بار در سال 1394 داوطلبانه برای مبارزه با تروریستهای تکفیری به سوریه رفت و پس از دو ماه به خانه برگشت تا اینکه پس از هشت ماه بار دیگر به سوریه اعزام شد و در تاریخ 9 آبان سال 1395 در اثر اصابت خمپاره به ناحیه سر به شهادت رسید. در ادامه خاطراتی از این شهید را از زبان خانواده و دوستانش میخوانید.
پاکت عروسی برای چهارده معصوم
همسر شهید: وصیت کرده بود که در زمان تشییع، ذکر یا مهدی (عج) و یا زینب (س) بگوییم و قبل از خاکسپاری بدنش، برایش روضه حضرت زهرا (س) بخوانیم و بعد او را در قبر بگذاریم. کمی بعد دوباره اضافه کرد که من را با لباس سبز پاسداری به خاک بسپارید. من که می خواستم از این فضای سنگین وصیت فرار کنم به محمد گفتم «دیگه داره خرده فرمایشاتت زیاد میشه!».
اولین اسمی که محمد خواند تا روی پاکت کارت عروسی بنویسم نام مبارک حضرت رسول (ص) بود. بعد هم حضرت علی (ع)، حضرت زهرا (س) و امام حسن و امام حسين (علیهما سلام) تا صاحب الزمان (عج). چهارده تا پاکت جداگانه با کارت عروسی برای چهارده معصوم خواند و من نوشتم. چند تا را که خواند گفتم «بقيه را خودم بلد هستم، اما همه را تا آخر یکی یکی اسم برد. من منتظر بودم تا ببینم با کارت دعوت ها چکار می کند؟! محمد همه را گذاشت بین صفحات قرآن به نیت دعوت از معصومین. محمد می گفت «حضرات معصومین را به مجلسمان دعوت می کنیم. به این امید که شروع زندگیمان با حضور و رضایت آنها همراه باشد و در زندگی به ما کمک کنند. این روحیات محمد را تحسین می کردم و از قسمتی که خداوند برایم مقدر فرموده بود و انتخابی که داشتم خیلی احساس رضایت و شعف داشتم!
جسارت محمد من را به خودم آورد
همرزم شهید: برای اعزام به ماموریت دفاع از حریم اهل بیت (ع) در سوریه به گروهانی که شهید اتابه در آن حضور داشت معرفی شدم. شهید اتابه آن موقع در گروهان ما مسئولیت مخابرات را بر عهده گرفته بود. محمد بچهای بود با محبت و دوست داشتنی، با هیکلی کوچک و جثهای ریز، شنیده بودم که برادرش هم پاسدار است.
من که تقریبا درشت اندام بودم، وقتی محمد را نگاه میکردم پیش خودم می گفتم «این آدم با این هیکل فسقلی به چه درد جنگ می خورد؟! حتما چون برادرش پاسدار بوده این هم آمده و پاسدار شده!» ساکت بودن محمد هم این برداشت را در من تقویت می کرد.
شب عملیات شکستن محاصره نبل و الزهرا فرا رسید. نیروهای گیلانی، به عنوان خط شکن باید به دل دشمن می زدند. گروهان ما در سکوت و تاریکی شب خودش را به نزدیکی دشمن رساند. وقتی درگیری در محور دیگر (محوری که شهید جعفری نیا فرماندهی اش را برعهده داشت) شروع شد، دشمن از حضور ما اطلاع یافت و بی هدف از ساختمان روبرویی شروع کرد به تیراندازی. بچهها همه دراز کشیده بودند تا هدف گلوله قرار نگیرند. میان آن تاریکی و سکوت، ناگهان آتش شلیک آرپی جی فضا را روشن کرد. چهره آرام و جثه کوچک آرپیجیزن به خوبی در آن نور دیده میشد. محمد بود! در یک لحظه از تمام تصوراتی که درباره محمد داشتم خجالت کشیدم. شلیک محمد و بعد از آن تیراندازی چند نفر دیگر از همرزمان باعث شد دشمن فرار کند و خط دشمن در محور ما شکسته شود. آنجا به درستی فهمیدم، جسارت و جنگآوری به هیکل درشت نیست بلکه به ایمان قوی است.
باز شدن راه نبل و الزهرا با شلیک معجزهوار رزمنده گیلانی
یکی دیگر از همرزمان شهید: بار اولی بود که من و شهید اتابه به سوریه اعزام شده بودیم، گردان ما یکی از گردان های عملکننده در عملیات شکستن محاصره نبل و الزهرا بود. من تک تیرانداز بودم و محمد هم آرپیجیزن شب عملیات، آرام به سمت دشمن نزدیک شدیم، اما درگیری که شروع شد از ساختمان روبروی مان به شدت به سمت ما تیراندازی شد از طبقه دوم با تیربار و از طبقات دیگر با انواع سلاح ما را به گلوله بستند. تیربار دشمن بر بلندی قرار داشت و ما هم در یک دشت صاف، کم عارضه و بیجانپناه! تیربارچی دشمن آنقدر یکریز شلیک میکرد که همه را زمینگیر کرده بود. انگار نوار گلولههایش تمامی نداشت هر چه با تلاش شلیک میکردیم فایدهای نداشت، تیرانداز سنگر محکم و خوبی داشت که تیرهای ما به آن اثر نداشت.
آرپیجیزنها دست به کار شدند اما چون هوا کاملا تاریک بود و مه شدید وجود داشت نمیشد خوب هدفگیری کرد و فقط یک آرپیجی به دیوار آن خانه برخورد کرد که آن هم فایده ای نداشت. وسط درگیری محمد را دیدم گفتم بزن دیگر. محمد گفت «من هیچ چیزی نمیبینم! کجا را بزنم؟» من روی قناصهام دوربین حرارتی داشتم و میتوانستم تیربارچی دشمن را ببینم. به محمد گفتم «بیا کنارم. من با قناصه هدف میگیرم و تو سمت لوله اسلحه من را ببین و آرپیجیات را با لوله اسلحه من تنظيم کن» محمد هم این کار را کرد با این روش مندرآوردی عجیب و غریب، نشانه گیری کرد و بسم الله و شلیک.
«وما رمیت اذ رميت ولكن الله رمی» مصداقی روشنتر از شلیک شهید اتابه در آن شب برای این آیه ندیدم! خیلی عجیب بود در آن هوای مه آلود و تاریک که حتی دوربین حرارتی درست هدف را نشان نمیداد موشک آرپیجی محمد به خواست خدا درست خورد داخل پنجرهای که سنگر تیربارچی تکفیریها قرار داشت و شر آن را از سر بچهها کم کرد. مسیر برای حرکت گردان باز شد و بچهها توانستند مأموریتهای خودشان را درست انجام بدهند و سرانجام محاصره نبل و الزهرا شکست و مردم این دو شهر شیعهنشین، بعد از سالها محاصره نجات یافتند.
منبع:دفاع مقدس