عقیق:علی جواهری: دوچرخه بیسوار تکیه داده به دیوار شیشهای و مغازهای که چراغش خاموش است؛ یعنی حاج حسین که دیگر نیست. آن مرد که وقتی نام اربابش را میشنید قطرات اشک، کویر گونههایش را خیس میکرد و دلش پر میکشید به آن صحن و سرا؛ کنار ششگوشه مینشست و دمی میگرفت و اهل هیئت را صفا میداد. از حسین(ع) به خدا رسیدن یعنی همین خلقی که او داشت. اما او هست؛ آن صدا و معرفت هنوز در هیئت صاحبالزمان (عج) روی چهارپایه بازار طنینانداز میشود و کافی است یک یااباعبدالله(ع) بگوید تا دل از جا، کنده و حالی دگرگون شود.
یا اباعبدالله الحسین (ع) تا آخرین لحظات عمر، ذکر لبانش بود؛ این اسم را از شیر مادر گرفته بود. حاج حسین پسر «مؤمنه خانم» معلم قرآن معروف تهران بود. پدرش هم معمار بنا بود. خودش میگفت هرچه دارد از مادرش است و هرچه در مکتب شیخ رجبعلی خیاط آموخته و هرچه میداند پای منبر در هیئت یاد گرفته است. حاج حسین سالیان سال در روز عاشورا میان بازاریهای تهران رسم «چارپایه خوانی» را برگزار کرد و در سن 82سالگی دارفانی را وداع گفت. چند روز پس از درگذشتش به مغازه اش رفتیم و با تعدادی از افرادی که همراهش بوده اند درباره سبک زندگیش گفت وگو کردیم.
نوای خوشی که دل را صفا میداد
روزی روزگاری حاج «حسین خلج تهرانی» ذاکر، شاعر و پیر غلام اهلبیت (ع) در خیابان مولوی وصله دوزی میکرد و نانش را از لباسهایی درمی آورد که وصله گیری میکرد. اما او کار دیگری هم داشت. کار دیگرش وصل کردن دلها به عشق عشقها بود. گاهی که نه هرروز، آن هم چند بار صدایش در بازارچه میپیچید و همه کاسبان همسایه دل میدادند به نوایش و فیضی میبردند. اینیک اتفاق همیشگی بود؛ همه عادت کرده بودند که روزی چند بار پای روضه اش بنشینند؛ اما چند روز است که دیگر صدایش نیست و حالا دقیقهبهدقیقه دل نفربهنفر کاسبان همسایه با او به کربلا میرود و به یادش اشک میریزند. حتی هر بار که جای خالیاش را در مغازه میبینند چند لحظهای مکث میکنند و یا حسین(ع) که میگویند نوای حاج حسین در گوششان تداعی میشود و حالشان دگرگون.
«جایش خالی است؛ اما صفایش در دل و این فضا هست.» این را «احمد جامعی» همسایه و رفیق 40 ساله حاج حسین میگوید: «خیلی با عشق بود. مثل یک پدر بود. جایش را کسی نمیتواند بگیرد. هیچوقت دنبال مادیات نبود. هرکس او را به مجلس روضه دعوت میکرد نه نمیگفت. حتی جایی میرفت که مخاطبش فقط یک پیرزن بود. پیرزن هم به ازای روضهای که میخواند به او یک کاسه آش میداد. با چنان عشقی کاسه را میگرفت که گویی کاسه پر از طلاست. گاهی وقتها مرا هم با خودش میبرد و من خیلی بابت این رفتارش تعجب میکردم. ولی میگفت: همین کلی روزی است. به او میگفتم: حاجی این همه راه میروی و میآیی یک کاسه آش به تو میدهند. تازه برای آوردنش کلی دردسر میکشی که نریزد. لبخند میزد و میگفت: عیبی ندارد. امام حسین (ع) که فروشی نیست که به جای کاری که میخواهیم برایش انجام دهیم سکه طلا بگیریم. ما بدهکار امام حسین (ع) هستیم. اینها که به ما میرسد مرحمتی اوست.» پیرزن این ماه هم منتظر آمدن حاج حسین است ولی او دیگر نخواهد آمد.
می گفت نوکر امام حسین(ع) آقایی است
هنوز وقتی حالش در حین کار دگرگون میشد در ذهنش هست. آنوقت که ناگهان گره از زبانش گشوده میشد و بی اراده شروع به وصف اربابش به زبان شعر میکرد. «سید حسین سادات حسینی» درباره این حال حاج حسین میگوید: «8 سال است این مرد را میشناسم. در این مدت جز احترام از او چیزی ندیدم؛ حتی به کارگری که خیابان را تمیز میکرد محبت میکرد. همیشه با دیدنش لذت میبردم؛ در تعجب بودم که چطور این همه شعر میگوید و آنقدر عاشق امام حسین (ع) است. یکبار به من گفت: سید دعا کن به خطا نرویم که شیطان هر لحظه در کمین است.»
«دائمالذکر بود؛ با صلوات در مغازهاش را باز میکرد. مراسم زیارت عاشورا و دعای کمیل و حتی دعای ندبه در مغازه برگزار میکرد و با چندنفری که جمع می شدند مجلس باصفایی درست میشد.» حسینی با بیان این صحبتها میافزاید: «همیشه میگفت نوکری امام حسین (ع) آقایی است. نوکری امام حسین (ع) را به هر کسی نمیدهند. ما در این شهر غریبیم و در این کوچه گدا/ پادشاه است هر آنکس که در این کوچه گداست»
عنایتهایی به او شده بود
«ساده میپوشید. ساده زندگی میکرد. اما عارفی بیبدیل بود.» «حسین فلاحت خواه» دوست 50 سالهاش با تأکید بر این رفتار و شخصیت این پیرغلام اهلبیت (ع) می گوید: «میگفت مرشد من شیخ رجبعلی خیاط بود. من به او میگفتم: شیخ رجبعلی خیاط، استاد شما بود؛ تو پیر مایی. با نفسش کلی صفا میکردیم. هیچوقت اسیر غرور نمیشد و مرتب با این موضوع مبارزه میکرد. وقتی روی چهارپایه میرفت و شروع به خواندن میکرد بدون بلندگو در بین آن جمعیت غوغا به پا میکرد. حتی یکبار هم از او دروغ نشنیدم و ندیدم دنبال مال دنیا باشد. هیچ وقت کربلا نرفت؛ دوستان چندین بار برایش بلیت گرفتند و شرایط رفتن به کربلا را برایش فراهم کردند اما قبول نمیکرد. میگفت: امام حسین (ع) باید در قلب آدم باشد. امام حسین (ع) در قلب من است. به همین دلیل وقتی نام ارباب را میآورد اشکش درمیآمد.» «حمید» در ادامه صحبتهای پدر میگوید: «از کودکی پای منبر حاج حسین بزرگ شدم. خیلی چیزها از او یاد گرفتم. یکی از دوستان حاج حسین تعریف میکرد یک روز یکی از زنانی که در خیابان جمشید قدیم کسبوکاری داشت و خوشنام هم نبود به مغازه حاج حسین میرود. حاج حسین با دیدن او سرش را پایین میاندازد ولی با روی خوش با او برخورد میکند. آن زن به حاج حسین میگوید: میخواهم دهه اول محرم امسال مراسم روضه به پا کنم؛ میآیی برایمان بخوانی؟ حاج حسین مکثی میکند و میگوید: اجازه دهید فردا به شما خبر میدهم. شب که میشود حاج حسین مغازه را می ببندد و به خانه مادرش، مؤمنه خانم میرود و ماجرا را برایش بازگو میکند. مادرش از او میپرسد: میتوانی بروی و ببینی و دل ندهی؟ حاج حسین میگوید: نمیدانم چه خواهد شد. مادرش به او میگوید: از امام حسین (ع) مدد بگیر. اگر راه و عملت برای اوست؛ برو و مشکلی پیش نمیآید. اگر دنبال چیز دیگری هستی عنایتی که به تو شده از تو گرفته میشود. حاج حسین برای حضور در مراسم آن زن موافقت میکند. وقتی آن زن به او پاکت دهد نمیگیرد. آن زن که احساس میکند که حاج حسین فکر میکند آن پول مشکلدار است به او میگوید: درست است راهمان درست نیست اما چیزهایی سرمان میشود. این پول از اجاره زمین کشاورزی است که ارث پدر من است. ازآنچه تصور میکنی این پول پاکتر است. حاج حسین به آن زن بدکاره می گوید: شما که این همه درک از سالار شهیدان دارید؛ پس چرا دست به کارهای ناشایست می زنید.» آن زن پاسخ میدهد: «تا امثال شما در دستگاه امام حسین(ع) خدمت می کنند؛ امام مرا میخواهد چه کار.» حاج حسین می گوید: «دلت را پاک کنی آقای ما به گذشته کسی کار ندارند.» می گویند در همان دهه محرم آن زن بد کاره توبه می کند و چنان به راه می آید که وقت مرگش تشییع باشکوهی برایش گرفتند. حاج حسین بعد از آن مجلس، دگرگون و عنایتهایی نصیبش میشود که تا آخرین لحظه زندگیاش کسی آنطور که باید متوجه نشد.»
لوطیهای تهران مریدش بودند
«خیلیها را جذب دستگاه سیدالشهدا (ع) کرد. حتی یکه بزنها و لاتهای خیابان گمرک هم به او ارادت داشتند و پای صحبتهایش به راه راست آمدند. علی خنجعلی برای خودش برو بیایی داشت. درست نیست بگویم ولی می گویم. چون خیلی آموزنده است. از این نظر که ببینید امام حسین (ع) با آدم چه میکند و به کجا میکشاند. حاج حسین روزهای آخر خیلی نگران بود و مرتب به دوستان و نزدیکان و هرکسی که میدید میگفت: در این روزهای سخت یادخدا را فراموش نکنید. امام حسین (ع) را از یاد نبرید. با توسل به همین موضوعات تاکنون پیش رفتهایم و از این پس هم پیش میرویم. خلاصه این که علی خنجعلی بپای خانههای مشکل دار محله بود. یک روز دم دمای صبح که حاج حسین داشت برای نماز به مسجد میرفت جلوی حاج حسین را میگیرد و میگوید: مشتی حسین چند میفروشی؟ حاج حسین میگوید: حسین من فروشی نیست. عشق را مگر میفروشند؟علی خنجعلی میگوید: ولی من می خواهم حسین تو را بخرم. مگر پول نمیگیری روضه میخوانی؛ من به تو پول میدهم برایم بخوان. خنجعلی دستش را در جیبش میکند و یک دسته پول میریزد جلوی حاج حسین. حاج حسین میگوید: من حسین(ع) را به پول نمیفروشم. همین طور برایت میخوانم خودت گرفتار میشوی. تو الان نمیفهمی چه میکنی. علی خجنعلی میگوید: مگر حسین (ع) مرا با این وضع میخواهد. به تو پول میدهم شاید خریدمش. بالاخره حاج حسین شروع به خواندن میکند؛ علی خنجعلی پا میگذارد به فرار. همان روز نزدیکهای غروب میآید جلوی مغازه حاج حسین و میگوید: از تو معذرت میخواهم. حسین(ع) تو کجا و من کجا. حاج حسین به او پاسخ می دهد: حسین(ع) را خواستن بد نیست؛ ولی باید بدانی چگونه بخواهی. همانجا علی خنجعلی توبه میکند و به راه میآید و تا آخر عمرش در دستگاه سیدالشهدا (ع) خدمت میکند.» این ماجرا را «حسین طاعتی» تعریف میکند؛ کسی که سالها با حاج حسین دوست بود.
با این که سال ها با حاج حسین آشنا بودم بازم حکایت های زیبا از ایشان بهمون میرسه تازه متوجه میشیم چه گوهری رو از دست دادیم
روحش در جوار ارباب متنعم...