علی پور زمان:
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
بساط شعر کریمانه را رقم بزنم
و از نگاه پر از اشتیاق دم بزنم
به کاشی در ساعت نوشته است چنین
«سپهر سوده به خاک درش هماره جبین»
خدا کند که همیشه فدایتان باشم
کبوتری بشوم در هوایتان باشم
که خط آبی گلدستههایتان باشم
اسیرتان شدهام...؛ خاک پایتان باشم
رسیده از لب بابا به ما ارادت قبل
دو روز فاصله افتاده از زیارت قبل
نمک چشیدۀ مهر تو «حوضِ سلطان» است
همیشه شاعرتان قطرههای باران است
قرار آینهها روبروی ایوان است
ببین که قلب ترک خوردهام بیابان است
شبیه گرد و غبارم ولی پر از دردم
به خویش آمدم و در زمان سفر کردم
رساندهاند به قم ردّ پای محزون را
تو آمدی و به هم ریختی قانون را
نبردهای به خراسان، دل پر از خون را
ببین کنار خودت شوق اشعریون را
سلام خواهر خورشید، آمدی از دور
که با حضور تو بیتم شدهست بیتالنور
«رواق منظر چشم من آستانۀ توست»
رسالت سفر عشق روی شانۀ توست
تبسم همه از لطف بیکرانۀ توست
چه عاشقانه در این قلب شهر، خانۀ توست
رسید بارش باران عشق، هفده روز
کویر قم به نگاه تو ایستاده هنوز
میان حوض حرم شوق آسمان ماندهست
هنوز عطر گل «باغ بابِلان» ماندهست
کنار پنجرهها پلک نیمهجان ماندهست
صدای خستۀ یک دختر جوان ماندهست
که گفت: چادرتان جا برای ما دارد؟
خوشا به حال کسی که فقط تو را دارد
میان برف به سویت کشیده شد راهم
دخیل آینههایم، نفس نفس آهم
رسید تا به ضریح تو دست کوتاهم
به غیر سایۀ تو سایهای نمیخواهم
بگیر در حرمت دستهای خالی را
نبین گناه مرا و شکسته بالی را...
به سجده میروم و مثل ابر میبارم
مطهّر است دلم، حال بهتری دارم
به نور مسجد بالاسرت گرفتارم
ستارگان حرم روشناند و بیدارم
چه سرخوشانه کسی گفت در دل حرمت
که درسِ خارج ماه است داخل حرمت
نه حاج مولویام من، نه مثل کوثریام
نه مثل میثم و پروانه مست نوکریام
نه لایق صفت پاک ذرّه پروریام
نگاه کن به دل کوچک و کبوتریام
تمام حرف دلم را شنیدهای بانو
و لحظه لحظه به دادم رسیدهای بانو
عباس شاهزیدی:
غریب شهر قمی... نه، که آشنا هستی
تو مثل فاطمه، معصومۀ خدا هستی
هزار فخر تو را هست در جهان امّا
همین بس است شرف، خواهر رضا هستی...
نوشتهاند به تقدیر تو که زائر باش
هنوز زائر آن مشهدالرضا هستی...
به بارگاه تو دل از یقین شود لبریز
تویی که معنی «یَهدی لِمَن یَشا» هستی...
شکسته پشت من از این همه گناه، اما
چه غم مرا که توأم شافع جزا هستی...
چه خوانمت که زبان، عاجز است از وصفت
چه گویمت که تو مستغنی از ثنا هستی
سید محمد جواد شرافت:
ی سورۀ نامت، تفسیر أعطینا
زهراترین زینب، زینبترین زهرا
خیر کثیر تو، آیینۀ کوثر
نامت سرآغاز تکثیر خوبیها
روشنتر از نوری، در نور مستوری
پیداترین پنهان، پنهانترین پیدا
ماه مقیم قم، خورشید بیتالنور
در سایهسار توست سرتاسر دنیا
فهم زمین عاجز از درک اوصافت
والا مقامی تو در عالم بالا
وقتی که معصومان معصومهات خوانند
در وصف تو لال است شعر و شعور ما
از آه لبریزم، از اشک سرشارم
این قطره را دریاب دریاب ای دریا
سید محمد جواد شرافت:
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
چیزی از دیگران نمیخواهم
تو مرا انتخاب کن بانو
در کنار تو قطرهام اما
تو مرا رهسپار دریا کن
در کنار تو ذرهام اما
تو مرا آفتاب کن بانو
دل به هر سو که میرود بستهست
دیگر از دست خویش هم خستهست
دارد این گونه میرود از دست
آه قدری شتاب کن بانو
به گمانم که خستهای از من
خستهای دل شکستهای از من
وای اگر که تو را میآزارد
خب دلم را جواب کن بانو
ماندهام بین رفتن و ماندن
رفتن و مبتلای غیر شدن
ماندن و عاقبت به خیر شدن
تو خودت انتخاب کن بانو
منم و اشک و خواهشی دیگر
روز سخت شفاعت و محشر
تو گنهکار اگر کم آوردی
روی من هم حساب کن بانو
قاسم صرافان:
قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
نه اینکه پر بکشی و به شهر او نرسی
میان راه پرستوی پرپرش باشی
«مدینه» شهر غریبی برای «فاطمه»هاست
نخواست گم شدهای مثل مادرش باشی
خدا تو را به دل تشنۀ زمین بخشید
که قاب روشنی از نور کوثرش باشی
به «قم» رسیدی و گم کرد دست و پایش را
چو دید آمدهای سایۀ سرش باشی
اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد
و تا همیشه تو یاس معطرش باشی
::
کرامتت، همه را یاد او میاندازد
به تو چقدر میآید که خواهرش باشی
خدا نخواست تو هم با «جوادِ» او در طوس
گواه رنج نفسهای آخرش باشی
نخواست باز امامی کنار خواهر خود ...
نخواست «زینبِ» یک شام دیگرش باشی
هادی ملک پور:
دل می برد ز دشت نسیم معطری
عطری که در کویر به پا کرده محشری
یک سو زمینِ تَب زده از هُرم آفتاب
دارد نسیم می وزد از سوی دیگری
آن جا ز راه دور می آید کریمه ای
آرام روی شانه ی صد حوری و پری
با برگ لاله ساخته پروانه محملی
با شاخه های سرو بنا کرده منبری
بر مقدمش سلام کن ... ای سرزمین قم!
تو میزبان دختر موسی بن جعفری
دیروز شوره زار و کویری بدون آب
امروز از بهشت خدا با صفاتری
ریحانه ای که هر چه زمین گشت گرد خویش
پیدا نکرد لایق او کفو و همسری
فرزانه بانویی که به روز ازل خدا
با دست خویش داده به او تاج سروری
منزل به منزل آمده حالا به صد امید
دنبال رد پای غریبِ برادری
ای قاصد صبا! تو مگر چاره ای کنی
تا آرزو به دل نشود روز آخری
از بهر شادی دل هجران کشیده ای
پیغامی از غریب خراسان بیاوری
بانو! تویی که با همه ی غصه های خویش
سهمی ز داغ عمه ی سادات می بری
هر بار در حضور تو احساس می کنم
وا می شود به سمت من از آسمان دری
از خلق دل بریده ام... اما شنیده ام
این سر به زیرِ بی سر و پا را تو می خری...