20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 17 : 05
کد خبر : ۱۰۲۲۸۵
تاریخ انتشار : ۰۳ آذر ۱۳۹۷ - ۰۰:۵۶
عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن هفته وحدت و سالروز ولادت رسول مهربانی ها عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین منتشر می کند
سرویس شعر عقیق: به مناسبت فرا رسیدن هفته وحدت و سالروز ولادت رسول مهربانی ها عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین منتشر می کند:





غلامرضا سازگار:

افتاده ز نو شور دگر در سر هستی

جان رقص کنان آمده در پیکر هستی

انوار خدا سر زده از منظر هستی

بخشیده به جان فیض دگر داور هستی

خوشتر ز جنان گشته جهان بشریّت

کز عالم جان آمده جان بشریّت

خیزید ز وصف رخ دلدار بگویید

با مشعل قرآن ره توحید بپویید

ز آیینۀ دل تیرگی شرک بشویید

ای گمشدگان گمشدۀ خویش بجویید

کان ماه مبارک به مبارک سحر آمد

از شوق رخش خنده ز خورشید بر آمد

دانی ز چه شیطان همه در جوش و خروش است

دانی ز چه آتشکدۀ فارس خموش است

یعنی که یم رحمت توحید به جوش است

خاموش که آوای خداوند به گوش است

این مشعل انوار سماوات و زمین است

خاموشی آتشکدۀ فارس از این است

بر خیز که شد نخل غم دل شجر طور

تا چند جفا و ستم و دشمنی و زور

تا چند به پا سلطۀ ظلمت عوض نور

تا چند شود خوابگه دختر کان گور

تا چند به زندان هوس ها شرف زن

تا چند ستم پیشه زند کوس عدالت

تا چند فرو مایه زند لاف جلالت

تا چند بدان بی پدران فخر و اصالت

بر خیز که سر زد به جهان نور رسالت

این پیک نجات است که از راه برآمد

پیغام بر آرید که پیغامبر آمد

در خلوت شب آمنه زیبا پسری زاد

تنها نه پسر بر بشریّت پدری زاد

در فتنۀ بیداد گران دادگری زاد

چشم همه روشن که چه قرص قمری زاد

دست ازلی پرتوی از نور بر افروخت

رخشنده چراغی به نجات بشر افروخت

خورشید وجود آمد و دنیای عدم سوخت

برقی زد و اوراق جنایات و ستم سوخت

در پرتو انوار خدائیش صنم سوخت

ظلم و ستم و سرکشی و کبر و منم سوخت

در مکّه عیان گشت جمال احدیّت

بخشید به هر نسل فروغ ابدیّت

ای بحر شرف موج بزن گوهرت آمد

ای بتکده نابود که ویرانگرت آمد

ای جامعه خوشنود که پیغمبرت آمد

ای گمشده بر خیز زره رهبرت آمد

ای آمنه بگشای به تکبیر زبان را

ای حمزه بزن بر سر بوجهل کمان را

این است که دعوت ز هلاکت به بقا کرد

این است که از خلق ستم دید و دعا کرد

این است که از خلق خطا دید و عطا کرد

این است که پیوسته جفا دید و وفا کرد

این است که جاریست به لب بانگ نجاتش

از غار حرا تا شب پایان حیاتش

این است که حق بینی و روشنگری آموخت

این است که دانایی و دانشوری آموخت

این است که هر گمشده را رهبری آموخت

این است که افتادگی و سروری آموخت

این است که آموخت به ما بت شکنی را

این است که بگرفت زما، ما و منی را

این است همان بحر که وحیش گهر آمد

این است چراغی که به دل جلوه گر آمد

این است یتیمی که به عالم پدر آمد

این است همان نخل که علمش ثمر آمد

این است همان نور که روشنگر کُل بود

این است همان طفل که استاد رُسل بود

تا مکتب آن هادی کل راهبر ماست

تا سایۀ آن شمسِ دو گیتی به سر ماست

تا پرتو این نور چراغ سحر ماست

ما امّت او، او به دو عالم پدر ماست

از شایعه و فتنۀ دشمن نهراسیم

غیر از ره اسلام رهی را نشناسیم

حامد حسین خانی:

...هر دم از دامن ره، نوسفری می‌آمد
ولی این بار دگرگون خبری می‌آمد

یعنی آن قافله سالارِ سرآمد آمد
و چنین گفت خداوند: محمد آمد...

آن‌که از خندۀ او باغ جنان می‌روید
«عالم پیر دگر باره جوان» می‌روید...


در تو دیدیم صفاخانۀ آگاهی را
آشکارایی اسرار هواللهی را

تو «اَلَم نَشرَح» یاری که تماشا داری
«آنچه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری»

عشق در چشم تو این آینه را تک می‌دید
و در این پرده «رَفَعنا لَکَ ذِکرَک» می‌دید

عشق را در صدد نفی مَنات آوردی
مردگان را به سرآغاز حیات آوردی

و چنان ولوله در کوی حجاز افکندی
که جهان را به نگاهی به نماز افکندی

جهل و جادوی قبایل به فراموشی رفت
آتش مشعلۀ مرگ به خاموشی رفت

و زمین گفت: محمد! تو حیاتم دادی
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادی»

کیستی؟ ای همه سرها به فدای قدمت!
کیستی؟ ای سر من نذر حریم حرمت!

صبر در پیچ و خم حادثه، ایوب تو بود
یوسف از روز ازل در پی یعقوب تو بود

بارها در اُحد واقعه مجروح شدی
تو که بر کشتی دریای خدا نوح شدی...

خضر هم گوش به زیبایی پیغام تو کرد
«طی این مرحله با همرهی» نام تو کرد

محمد حسین ملکیان:

چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوری‌ست که در چهرۀ عبدالله است؟

این چه نوری‌ست که تاریکی شب را برده
دل مرد و زن اقوام عرب را برده

این چه نوری‌ست که پر کرده همه دنیا را
راهی مکه نموده‌ست یهودی‌ها را

جریان چیست؟ فقط اهل کتاب آگاه‌اند
همه انگشت به لب خیره به عبدالله‌اند

همه حیرت زده، نوری که معما شده است
چند وقتی‌ست که در آمنه پیدا شده است

شور تا در دل انس و ملک و جن افتاد
چارده کنگره از کاخ مدائن افتاد

غیر از این هر خبری بود فراموش شد و
ناگهان آتش آتشکده خاموش شد و

طالع نیک امیران جهان بد افتاد
ته جام همه‌شان عکس محمد افتاد!

طفل همراه خودش بوی خوش گل آورد
مثنوی رام شد و رو به تغزل آورد

چهره آرام، زبان نرم، قدم‌ها محکم
قامتی راست، تنی معتدل، ابرویی خم...

لب بالایی او آب بقاء کوثر
لب پایینی او آب حیات زمزم

دست، تفسیرگر خیرالامور اوسطها
آنچه کرده‌ست کرامت نه زیاد است نه کم

چون «لما» زینت «لولاک خلقتُ الافلاک»
هم نگین است به انگشت فلک هم خاتم

دخترش از سه زن برتر عالم برتر
همسرش هم‌رده با آسیه است و مریم...

هرچه گفتیم کم و منزلتش بیشتر است
پیش او خوارترین معجزه شق‌القمر است

هرکه با نیتی از عشق محمد دم زد
«دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد»

محرم راز، علی باشد و باشد کافی‌ست
جمع دست علی و دست محمد کافی‌ست

و علی معنی «اکملت لکم دینکم» است
شاهد گفتۀ من خطبۀ غرّای خم است

منکران شاهد عینی غدیرند! دریغ
سند بیعت خود را بپذیرند؟! دریغ

باز از خصلت او با دگران می‌گوید
آنچه در باطن او دیده عیان می‌گوید

پیش پیری که به جنگاوری‌اش می‌بالد
از جوانمردی سردار جوان می‌گوید

«سود در حب علی است و زیان در بغضش»
با عرب باز هم از سود و زیان می‌گوید

حرف این است: «فهذا علیٌ مولاکم»
یک کلام است که با چند بیان می گوید...

مجتبی حاذق:

وحی آمده اثبات کند سروری ات را
هر آیه ببوسد لبِ پیغمبری ات را

هرکس که تو را دید به لبخند تو دل داد
اعجاز لقب داده خدا دلبری ات را

محتاج توأم ، سائل درمانده ی راهم
بر من بگشا دستِ گداپروری ات را

ای خاتمِ بی خاتمه ی راه نبوت
ای کاش ببخشی به من انگشتری ات را

خورشید تویی ، پس همه دور تو بگردند
با دست تهی رد نکنی مشتری ات را

هستیِ تو پاک است ، هر اندازه بگردیم
نسلِ پدری و نسبِ مادری ات را

رضا خورشیدی فرد:

حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمی‌ماند به پشت ابرهای تیره زندانی

حقیقت کشتی امنی‌ست در بین تلاطم‌ها
که ما را می‌برد تا ساحل از دریای توفانی

حقیقت برکهٔ آبی‌ست در گرمای تابستان
میان یک کویر تشنهٔ خشک و بیابانی

حقیقت شوق پیغمبر به سلمان است تا آخر
نه سلمانی که دارد با خودش آیات شیطانی

اگر آیینه‌ای از شرح حال ما سخن گوید
بگوید آه! حیرانی! بگوید آه! حیرانی

بیا دل‌سوز هم باشیم نه پاسوز یکدیگر
«خدارا یک نفس بنشین گره وا کن ز پیشانی»

برادر! با جدل؛ با تفرقه؛ بازندهٔ جنگیم
به قحطی می‌رسیم این‌گونه در اوج فراوانی

شنیدم از روایات صحاح و متن مُسندها
میان درس‌های خارجِ آیات ربانی

من از احوالتان غافل نبودم لحظه‌ای حتی
و از اقوالتان، هر چند می‌دانم که می‌دانی

برای اتحاد ما همان صبر علی کافی‌ست
که با صبر است اگر مانده‌ست نامی از مسلمانی

سپید از گریه شد چشمان پیغمبر، برادرها!
که پشت میله‌های ظلم، یوسف مانده زندانی

شب میلاد لبخند است، میلاد رسول‌الله
بیا امشب به مهمانی که پشت در نمی‌مانی

سرانجام مسیر سید قطب است همراهی
مسیر روشنی که نیست فرجامش پریشانی

به شوقت «یاء وحدت» هم کنار قافیه آمد
همین‌که هدیه آوردم گلی در دست گلدانی

الهی که بهار از کوچه‌های دور برگردد
که دنیا یخ زده در بین این عصر زمستانی

رضا نیکوکار:

عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بی‌عشق، حال و روز زمین و زمان بد است

فرقی ندارد از چه نژاد و چه فرقه‌ایم
با عشق تو همیشه دل ما مؤید است

جاری‌ست سُکر واعتَصِمُوا... لا تَفَرَّقُوا...
بعد از تو این جنون دمادم که ممتد است...

ای زندگی ما همه حال و هوای تو!
حال تو مبدأ است و هوای تو مقصد است...

مانده‌ست رد پای تو بین زمین و عرش
باران بوسه‌هاست که در رفت و آمد است


دل را سپرده‌ایم به عشقش که قرن‌هاست
بنیان‌گذار وحدت دل‌ها محمد است
گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: