عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار‌شب چهارم (جوانان‌حضرت‌زینب‌سلام‌الله‌علیهما)

به مناسبت فرارسیدن ماه محرم ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند

 

اشعار‌شب چهارم (جوانان‌حضرت‌زینب‌سلام‌الله‌علیهما)

 

محمدجواد غفورزاده شفق:

من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
وقتی صدای غربت «یاسین» بلند شد
در خاطرم، به جز غمِ «کوثر» نداشتم
در خلوت خیال خودم، اشک ریختم
اما به هیچ رو، مژه‌ای تر نداشتم
این‌قدر بی‌وفایی و، این‌قدر بی‌کسی
در نیم‌روز واقعه، باور نداشتم
دریای بی‌کرانِ شهادت، که موج زد
من در صدف، به غیر دو گوهر نداشتم...
تا جامۀ شهادتشان را، به تن کنند
چشم از جمال روشنشان برنداشتم
ای باغبان عاطفه! از من قبول کن
غیر از دو ارغوانِ معطّر نداشتم
سهم من، از تمام چمن، شد همین دو گل
شرمنده‌ام که هدیۀ دیگر نداشتم!
تا در رکاب عشق، نگفتند ترک سر
از زانوی مشاهده، سر برنداشتم...
در سایه‌سار خیمه، نشستم پس از وداع
تاب نگاه‌های برادر نداشتم
پرواز تا حضور برادر، محال بود
می‌سوختم ز هجر، ولی پر نداشتم
چشم و دلم به باغ گل امروز روشن است
شکر خدا «دو لالۀ پرپر» هم از من است

سید حمیدرضا برقعی:

قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یک‌دم سپر شوند برای برادرش
خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش
این دو ز کودکی فقط آیینه دیده‌اند
«آیینه‌ای که آه نسازد مکدّرش»
واحیرتا که این دو جوانان زینب‌اند
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش؟
با جان و دل، دو پاره جگر وقف می‌کند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش
یک دست گرم اشک گرفتن ز چشم‌هاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش
چون تکیه‌گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش
زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...
::
زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قُرُق بود معبرش
زینب همان که فاطمه از هر نظر شده‌ست
از بس‌که رفته این همه این زن به مادرش
زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش
::
گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش

عباس احمدی:

چه می شود که بگیری به دامنت سر ما را
سر شکسته همچون علی اکبر (ع) ما را

یقین که موی سپیدش سپید تر شود از این
اگر زمین بگذاری تو روی مادر ما را

هم او که شیر به ما داده از محبت زهرا (س)
و با ولایت حیدر (ع) سرشته جوهر ما را

رقیه منتظر ماست پس به ما بده قولی
به خیمه ها برسانی سلام آخر ما را

شبیه قاسم دایی شدیم بال شکسته
بیا و جمع کن از روی خاکها پر ما را

تمام آرزوی ماست: تیغشان بشود تیز
که پیشمرگ گلویت کنند حنجر ما را

به عشق اینکه نمانَد برای رأس تو نیزه
خوشا به نیزه بدوزند پس سراسر ما را

میان خنده آن نیزه دارهای حرامی
شما اجازه نده روسری مادر ما را...

مهدی بهارلو:

اینک زمان، زمان غزل‌خوانی من است
بیتی‌ست این دو خط که به پیشانی من است

هان ای یزید! بشنو و ابرو گره نزن
این میهمانی تو نه... مهمانی من است!

غرّه نشو به آنچه سرِ نیزه کرده‌ای
این‌ها چراغ‌های چراغانی من است

هفتاد سر از این همه، با من برادرند
اما دو سر از این همه، قربانی من است

نذر من است و از پی احیای دین حق
خونِ دو چشم خانۀ بارانی من است

ایمن مباد از این همه مشعل، خزان تو
تا نوبت بهار گُل‌افشانی من است

ما را چو آفتاب به شامَت کشانده‌ای
اینک زمان قافله‌گردانی من است...

محمد سهرابی:

گیرم که رد کنی دل ما را خدا که هست
باشد محل نده قسم مرتضی که هست
وقتی قسم به معجر زینب قبول نیست
چادر نماز حضرت خیر النسا که هست
یک گوشه می‌نشینم و حرفی نمی‌زنم
بیرون مکن مرا تو از این خانه، جا که هست
از دردِ گریه تکیه نده سر به نیزه‌ات
زینب نمرده شانه دارالشفا که هست
قربانیان خواهر خود را قبول کن
گیرم که نیست اکبر، تو طفل ما که هست
گفتی که زن جهاد ندارد برو برو
لفظ «برو» چه داشت برادر؟ «بیا» که هست
خون را بیا به دست دو قربانی‌ام بکش
تو خون مکش به دست عزیزم حنا که هست
گفتی مجال خدمتشان بعد از این دهم
از سر مرا تو باز مکن کربلا که هست
گفتی که بی تو سر نکنم خوب! نمی‌کنم
بعد از تو راه کوفه و شام بلا که هست

ژولیده‌ نیشابوری:

منم زینب که در کوی محبت منزلی دارم
 در این منزل خدا را من حق آب و گلی دارم

برادر جان بیا لطفی کن و مشکن دل زینب
که با دل بی تو دلبر تا که هستم محفلی دارم

ملاقات خدا رفتن گرامی هدیه می خواهد
گرانقدری ولی من هدیه ناقابلی دارم

برادر کن قبول از خواهر خود این دو قربانی
کزین دریای خون، من هم امید ساحلی دارم

سر موئی نگردد کم، ز داغ آن دو از صبرم
بده حکم شهادت را، که صبر کاملی دارم

اگر زهرا سرت را روی نی بیند به او گویم
که من هم سر به روی نی، به دست قاتلی دارم

دلم خواهد که در شادی و غم دلدار هم باشیم
که دشمن هم بگوید من چه یار عادلی دارم

دل «ژولیده» را هم از محبت کربلائی کن
که تا گوید منم از شعر گفتن حاصلی دارم


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین