۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۱ : ۲۳
محمد مهدی رافع:
چه شده نازنین برادر من
داری ام من یجیب می خوانی
نکند پیش من – زبانم لال-
امشبی را فقط تو مهمانی
سنّ و سالی گذشته از زینب
با نگاهت مکن پریشانم
شک ندارم که خوب می دانی
بی تو یک لحظه من نمی مانم
همرهانت که یک به یک رفتند
در دلم اضطراب افتاده
از امان نامه صحبتی آمد
نه! گمانم جواب رد داده!
خوب بنگر چقدر می آید
گوشواره به گوش دختر تو
کن دعایی که لا اقل آنرا
نربایند در برابر تو
کودکت زیر لب به خود میگفت
گر بیابانی از عدو داریم
خم کجا آوریم بر ابرو
باکمان نیست، تا عمو داریم
غرق در غصه آنطرف لیلا
در تماشای قامت اکبر
این طرف اشک در نگاه رباب
پای گهواره ی علی اصغر
دلخوشم کن بگو که شاید صبح
دست از کشتن تو بردارند
دلخوشم کن بگو برای تو نیست
دشنه هایی که بر کمر دارند
در غروب نگاه غمگینت
عصر فردات را نظر دارم
هرچه – خاکم به سر-شود با تو
همه را مو به مو خبر دارم
می روی ّ و به همره زینب
زجر و رنج و عذاب می ماند
غیرت الله هستی و افسوس
خیمه ات بی حجاب می ماند
بر بلندای سرو مانندت
کاش یک جای بوسه بگذارند
لیک تا آیه آیه ات نکنند
-وای من – دست بر نمی دارند
خاک بر فرق من چه میبینم؟
قاتلت جالسٌ علی صدرِک!
پیش چشمان بی سوی زهرا
مولعٌ سیفَهُ علی نَحرِک
بوسه گاه پیمبر است آنجا
بی حیا ! دشنه را زمین بگذار
دیدگانش هنوز می بینند
بسملم را به حال خود بسپار
محمد عظیمی:
سپهر چشم من خسته حال بارانیست
به دور خیمه علمدار در نگهبانیست
شبی دگر ز سفر مانده، جمعمان جمع است
فضا صمیمی و این شام شام پایانیست
فضای سینه ام آکنده است از غم دوست
ز فرط عشق برادر به دل دگر جا نیست
یکی کفن به تن و دیگری حنا بسته
بساط عشق مهیّا برای مهمانیست
هراس و هول گرفته دل مرا، آری
هوای دیده ی زینب عجیب طوفانیست
برای آنکه نبیند حسین حال مرا
به زیر چادر من گریه نیز پنهانیست
علیرضا شریف :
وای اگر امشبِ این دشت به فردا برسد
شیون و گریه و آهم به ثریا برسد
به لب خشكِ تو دِق می كنم از غصه اگر
تیغِ خورشید بر این پهنه صحرا برسد
كوكبِ بختِ جدایی ز تو تقدیرِ من است
چشم از رویِ تو بر هم نزنم تا برسد
به تنِ اصغرِ تو یك سرِ سوزن حس نیست
با كمی آب تلظّیش به لالا برسد
علی ات را بشناسند نخواهند گذاشت
بویی از پیرهنش نیز به لیلا برسد
بدنش مثلِ فدك پخشِ زمین خواهد شد
پای عباسم اگر بر لبِ دریا برسد
گرگ ها یوسفِ خواهر به سرت می ریزند
چاره ام چیست اگر كار به این جا برسد؟
نیزه، خون، چكمه، سراشیبی گودال، سرت
عمرِ زینب به گمانت به تماشا برسد
رویِ تَل دخترِ مضطر شده می میرد اگر
پای اسبی به لبِ تشنه ی بابا برسد
وای اگر پای شقاوت به حرم باز شود
دست بی عاطفه بر چادرِ زن ها برسد
آتش و خیمه و غارت شدن هر چه كه هست
هیچ كس نیست به دادِ منِ تنها برسد
نفسِ سینه ی زینب، نفست می گیرد
وای اگر امشبِ این دشت به فردا برسد
علیرضا شریف:
می شود روشنی خیمه بمانی تا صبح
مونسم باشی و شب را برسانی تا صبح
می شود رَحم كنی حرفِ جدایی نزنی
تا پیِ چاره مـرا سر نَـدَوانی تا صبح
منتت دارم و می خواهم اگر راهی هست
مَحضِ این خاطرِ آشُفته بمانی تا صبح
چه به روزِ تو می آرند خدا می داند
زنده نگذاردم این دل نگرانی تا صبح
روبـرویِ تو اگـر گریه اَمـانم بدهد
بر نـدارم نِگَه از رویِ تو آنی تا صبح
دهـنِ خشك و لـبِ پُر تَرَكَت نگذارد
دلِ رنجـورِ مرا تـاب و توانی تا صبح
بُغض پـا پیچِ گلویم شـده و می ترسم
كار دستم دهد این سوز نهانی تا صبح
هول كردم به زمین خوردم و می خواهی
خاك از چادر زینب بتكانی تا صبح
بنشین سیر نگاهت كنم ای یوسفِ عشق
لحظه ها می رود و نیست زمانی تا صبح
می شود فـاتحۀ پـوشیـه و روسریِ
خواهرِ خونجگر از پیش بخوانی تا صبح
چشمِ بارانیتان می دهد امشب خبرم
از بَلایی كه قرار است بیاید به سرم
وای بر حالِ دلِ خواهرِ تو فردا عصر
می خورد چنگ به بال و پرِ تو فردا عصر
آسمان را ز عطش دود فقط خواهی دید
رَمقی نیست به چشمِ ترِ تو فردا عصر
سرِ شش ماهۀ تو می شود آویز به پوست
ارباً ارباست علی اكبرِ تو فردا عصر
می بَرد لشكری از نیزه حوالیِ حرم
تكه تـكه تـنِ آب آورِ تـو فردا عصر
تك و تنها وسطِ دشت و بیابان چه كند؟
دامنش سوخت اگر دخترِ تو فردا عصر
چنگِ یك مُشت سنان در طمعِ گیسویت
می زند پَرسه به دور و بَرِ تو فردا عصر
هر قدر نیزه و شمشیر و تبر جمع كنند
بیـشتر كشف شود پیـكرِ تـو فردا عصر
چكمه ای سرخ می افتد به رویِ سینۀ تو
خنجری كُنـد رویِ حنجرِ تو فردا عصر
سخت دعـواست سرِ جایـزۀ بیشتری
بـیـنِ گودال بـرایِ سـرِ تو فردا عصر
آخرین خواهشم این است دعا كن برسم
زودتـر از نـفـسِ آخـر تـو فردا عصر
سید پوریا هاشمی:
من از آتش زدن بال و پرت میترسم
شب به پایان برسد از سحرت میترسم
این جماعت همه در فکر عذابت هستند
آه از آتش روی جگرت میترسم
غم چشمان تو با قبل تفاوت دارد
بی من زار نرو از سفرت میترسم
اصلا امشب چقدر توصیه داری آقا
دارم از اینهمه اما اگرت میترسم
چشم من خورد به اکبر جگرم سوخت حسین
من ز پاشیدن جسم پسرت میترسم
تیرهایی که سه شعبست مهیا کردند
از تهاجم سوی چشم قمرت میترسم
رحم بر طفل صغیر تو ندارند اینها
خیلی از تیر و گلوی ثمرت میترسم
زنده ای و بسوی خیمه ی تو می آیند
ته گودال ز چشمان ترت میترسم
احسان محسنی فر:
کنون که برق نگاه تو در نگاه من است
زبان خموش؛ ولیکن نظر پُر از سخن است
به من مگو که بسازم ز درد دوری تو
پس از تو حالت من لحظهلحظه سوختن است
من از شکایت تو از زمانه دانستم
که سرنوشت من و تو ز هم جدا شدن است
نمیشود که بسوی مدینه برگردیم؟!
دل غریب من اینجا هوایی وطن است
سپرده کهنه لباسی برای تو مادر
چقدر کرده سفارش: «حسین من بیکفن است»
چقدر نیزه برای تن تو ساختهاند
چقدر مرکبشان بیقرار تاختن است
چقدر چشم جسارت به خیمه میافتد
هراس من همه از «سایهسر» نداشتن است
مرا رها مکن اینجا که خصم بیپرواست
مرا رها مکن اینجا که شمر بددهن است
احسان محسنی فر:
بغلم کن که دل آرام کند خواهر تو
بوسه این بار بگیرم عوض مادر تو
سر من را تو در آغوش بگیر آهسته
ناز کم کن که دگر پیر شده خواهر تو
با دو دستی که تو را جامه به تن پوشاندم
میکنم رخت اسیری به تن دختر تو
به خدا طاقت این غصّه ندارد زینب
ساربان دست کُنَد پیش من انگشتر تو
با چه وضعی به روی دست بگیرم جسمت
بسکه پاشیده ز هم عضوِ تن و پیکر تو
میلاد عرفان پور:
امشب که محشری شده بر پا به کربلا
ما را ببر دوباره خدایا به کربلا
هر سوی دشت روضه ی سربسته ایست باز
هر گوشه هیئتی است شگفتا به کربلا
نی ها اگرچه لب به سخن باز کرده اند
سربسته مانده قصه ی سرها به کربلا
عطر مدینه می وزد از سمت علقمه
گویا قدم گذاشته زهرا به کربلا
نعش حبیب و حر و زهیر و وهب شود
چون مصحف ورق شده فردا به کربلا
فردا که شعله، آب رساند به خیمه ها
خالیست جای حضرت سقا به کربلا
فردا برای تشنگی طفل شیرخوار
تیر سه شعبه ای ست مهیا به کربلا
از تل زینبیه چه پیداست قتلگاه
آه از نگاه زینب کبری به کربلا
فردا میان نیزه و شمشیر، خواهری
گم می کند برادر خود را به کربلا
دارند نعل تازه میارند ، این چنین-
با کشته ها کنند مدارا به کربلا
ژولیده نیشابوری:
بیا خواهر دل خود را به پای دلبر اندازیم
در این صحرا ز برگ گل شفق رابستر اندازیم
بیا پیمان ببندیم و می ازپیمانه وحدت
بنوشیم و سپس خود را به حوض کوثر اندازیم
اگر دشمن ز جا خیزد که با اسلام بستیزد
من و تو قد علم سازیم و بنیادش براندازیم
اگر فریاد بی آبی زنای کودکان برخواست
من و تو مشک را بر گردن آب آور اندازیم
طنین نعره الله اکبر، اکبری خواهد
بیا این خرقه بردوش علیّ اکبر اندازیم
شهادت از من و رنج اسارت رفتنش از تو
که تا رحل اقامت را به شهر باور اندازیم
اگر دیدی سرم را بر سرنی، استقامت کن
که خصم خیره را در قعر آتش با سر اندازیم
اگر در طشت زر دیدی سرم را صبر کن خواهر
که آتش برنهاد طشت و چوب خیزر اندازیم
کمر از بهر داغ شش برادر سخت محکم کن
که کشتی ولایت را به ساحل لنگر اندازیم
به پاس این غزل کز عمق جان برخاسته امروز
نظر بر شاعر ژولیده روز محشر اندازیم
انسیه سادات هاشمی:
ماه میگوید حساب امشب از هر شب جداست
شاهدش دیوانگی در جزر و مد آبهاست
با عطش وارد شوید! اینجا زمین علقمه است
مجلس لب تشنگان حضرت سقا به پاست
بی جهت این جمع بیپایان ما را نشمرید
جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست
جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی
این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟
اشک را بگذار تا جاری شود شور افکند
هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست
شانه خالی کردهایم از کلّ یومٍ اشک و آه
گریهی حرّی است این شب گریهها، اشکِ قضاست
اذن میدان میدهند اینجا به هرکس عاشق است
با رجزهای ابالفضلی اگر آمد سزاست
هروله در هروله این حلقه را چرخیدهایم
های! ای هاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست
شورِ ما را میزند هر تشنه کامی گوش کن!
حلقِ اسماعیل هم با العطشها همصداست
ایها العشاق! آب آوردهام غسلی کنید
رو به پایان است این حج، مقصد بعدی مناست
خندهی قربانیان پر کرده گوش خیمه را
من نفهمیدم شب شادی است امشب یا عزاست؟!
گریه هاتان را بیامیزید با این خندهها
سفرهی این شبنشینان تلخ و شیرینش شفاست
آب باشد مال دشمن، ما تیمم میکنیم
آبهای علقمه پابوسِ خاک کربلاست
ما اذانهامان اذانِ حضرتِ سجادی است
همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست
أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است
أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست
یک نفر از حلقه بیرون میزند وقت نماز
سینهی خود را سپر کرده مهیای بلاست
ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشیدند آسمانها، پس علی اکبر کجاست؟
گفت قد... قامت... جوانها گریهشان بالا گرفت
راستی! سجادههای ما همه از بوریاست!
از علی اکبر مگو! میپاشد از هم جمعمان
یک نفر این سو پریشان، یک نفر آن سو رهاست
چارهی این جمع بیسامان فقط دستِ یکی است
نوحهخوان میداند آن منجی خودِ صاحب لواست
گفت «عباس!»، آن طرف طفلی صدا زد «العطش!»
ناگهان برخاست مردی، گامهایش آشناست
مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زیر لب یکریز میگفت از من آقا آب خواست
حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس
آسمان را از کمر انداختن آیا رواست؟