۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۲ : ۲۲
زندگی من با پدر در دو بخش خلاصه می شود، یکی پدر و فرزندی است، بخش دیگر کاری است. از آن روزی که خودم را پیدا کردم کنار ایشان بود و با پدرم همکار بودم و به عنوان قائم مقام چه در زمان کمیته های انقلاب اسلامی و چه در زمان خانه مداحان. زندگی حاج علی آهی در مداحی و شعر خلاصه نمی شود ابعاد مختلفی دارد. ایشان در حوزه علمیه تحصیل کردند. بسیار جدی بودند و در بحث اشعار عقیدتی تخصصی پیدا کرده بودند و در این زمینه به شهرت جهانی دست پیدا کردند. ایشان دغدغه های بسیاری درباره به کارگیری عبارت ها در شعر داشتند. خیلی ها به غلط فکر می کردند که حاج آقا با سعدی، حافظ، مولوی و...مخالف هستند. ولی نمی دانند این اختلاف سلیقه نیست، اختلاف عقیده است. خیلی ها در بین جامعه مداحان گفته بودند که حاج آقا آهی، حافظ را کافر می داند. اصلا این طور نبود، پدرم به شعر حساس بود و شعر آیینی را از شعر عادی تفکیک می کرد. پدرم می گفت: «اگر درباره اهل بیت(ع) شعر بگویم، نمی توانم هر لفظی را به کار بگیرم. بعدش هم اصلا آزاد نیستم که هر شعری را بگویم.» دلیلشان هم این بود که امام صادق(ع) فرمودند: «خدا لعنت کند کسی را که در مورد ما چیزی را بگوید که ما در مورد خودمان نگفتیم.»
اگر نمی دانست، می گفت نمی دانم
اگر کسی به پدرم توهین می کرد، خیلی راحت می گذشت. اما اگر در شعر و مطلبی به ساحت مقدس ائمه(ع) توهین می شد، امکان نداشت، بگذرد. حتما نهی از منکر می کرد و حتما جلویش می ایستاد. بارها شاهد این بودم که وقتی در خانه رادیو گوش می کرد و می شنید که یک عالمی، شاعری و یا مداحی شعری و سخنی را اشتباه می گوید، بلافاصله با رادیو تماس می گرفت تذکر می داد، و هرطوری شده تلفن آن شخص را پیدا می کرد و می گفت، آن مطلبی که برای مردم خواندید، اشتباه بود. اشتباهش را می گفت و توجیه اش می کرد. حتی آدرس منزلش را هم می گرفت و با آن شخص جلسه می گذاشت تا عمق اشتباه را با صبوری و مذاکره حل کند. من نزدیک به 40 ورق مکاتبات پدرم درباره اینطور موارد را با مراجع عظام دارم. به هیچ عنوان بدون مطالعه حرفی نمی زد. امکان نداشت چیزی را از او بپرسید و اگر نداند، بدون هیچ مکثی نگوید نمی داند. باید مطالعه کنم جواب شما را بدهم.
کار خیر زیاد می کرد
حاح
آقا یک صندوق قرض الحسنه در سال 62 تاسیس کردند که امروز رونق بسیاری دارد. همچنین
یک خیریه به نام حضرت ابوالفضل تاسیس کردند. چند مسجد ساختند. البته مهمترین دغدغه
حاج آقا توجه به هم لباس های خودش بود. بیشتر زندگیش را وقف مداح ها کرد، دوست
داشت در عرصه های تعلیم و تربیت و کارهای رفاهی آنها نقشی داشته باشد. در این راه
چاپ کتاب، برگزاری کلاس های آموزش، تاسیس خانه مداحان و بیمه حمایتی مداحان را
انجام داد.
حجت الاسلام و سرتیپ نیروی انتظامی بود
اما
اینکه درباره حاج آقا می گویند مداح اهل بیت، پیرغلام و.... باید بگویم، در 1342
آیت الله میلانی، به ایشان عنوان حجت الاسلام و المسلمین را دادند. اما حاج آقا
دوست داشت مداح باشد. می گفت کسوت مداحی برای من ویژه است. نوکری امام حسین(ع) در
اولویت تمام کارهاست. ایشان در نیروی انتظامی مسئول اداره ایثارگران بودند و به
درجه سرتیپ تمام نائل شدند. جلسه ای در نیروی انتظامی گذاشتند که باید لباس نظامی
می پوشیدند وگرنه نمی توانستند در آن جلسه حضور پیدا کنند. وقتی این موضوع به گوش
ایشان رسید، گفتند: «من خاک لباس مداحی را با هیچ، پست و درجه ای عوض نمی کنم. همه
درجات در جای خودش ارزش دارد، ولی درجه نوکری اباعبدالله سرآمد تمام درجه های عالم
است.» این بود که ایشان اجازه نمی داد و نمی گذاشت کسی به او استاد یا هر چیز
دیگری بگوید. هر بار ما در نامه ای می نوشتم استاد آهی ایشان نامه را پاره می کرد
و می گفت: « بنویسید، علی آهی.» حتی کلمه حاجی را هم نمی گذاشت در پشت نامش بیاید.
یکبار به ایشان گفتم من در یک نامه می خواهم بنویسم حجت الاسلام، ایشان گفتند؛ حق
نداری، گفتم حضرت امام خمینی(ره) و آیت الله میلانی و دیگر علما برای شما نوشته
اند حجت الاسلام، من نمی توانم بنویسم؟ گفتند «پدرجان، اینها لقب های دنیایی است،
آخرت را بچسب.»
هیچ کس را ناراحت نمی کرد
یکی از عادت هایی که پدرم داشت این بود که وقتی وارد منزل می شد از مادرمان نمی پرسید، غذا چی داریم؟ وضو می گرفت نماز می خواند سفره را پهن می کرد نان را با نمک می خورد. مادرم می گفت: «حاج آقا صبر کن 2دقیقه دیگر غذا حاضر می شود.» پدرم پاسخ می داد: «پدرجان من که حرفی نزدم. شما کار خودتان را انجام بدهید.» نان و نمک را می خورد اگر غذا حاضر می شد که آن را می خوردند، وگرنه ممکن بود با همان نان و نمک سیر شوند. یک عادت هم داشت که به کوچک و بزرگ لفظ پدرجان را بکار می برد. همیشه بعد از نماز مغرب یک غذای ساده می خورد و آماده می شدند برای خواب. ایشان همیشه ساعت 2صبح بیدار بودند. این بیدار شدن هم کسی را اذیت نمی کرد، یک چراغ قوه بالای سرشان بود که روشن می کرد و برای تجدید وضو می رفت. هیچ وقت مزاحم کسی نبودند.
مخالف تجمل بود
حرمت
همسایه ها را نگاه می داشت. با کسی کاری نداشت و با هیچ کسی هم بحث نمی کرد. به جز
مواقعی که کسی سئوالی می کرد و بحث های علمی پیش می آمد. اگر ساعت ها پیش ایشان می
نشستی کلامی حرف نمی زد. همیشه حرمت همسایه ها را نگاه می داشت و سعی می کرد اگر
موردی باعث دلخوری می شود، به نفع همسایه، خودش را کنار بکشد. لباس ایشان همیشه
همان فورمی بود که از اول بچگی دیده بودم. همیشه دو رنگ لباس می پوشید یکی قهوه ای
و یکی سرمه ای. لباس ایشان همیشه بالای قوزک پایش بود، می گفتم: «پدرجان اینطوری زشت
است.» می گفت: «باقیش اصراف است. به دستور پیامبر(ص) لباس باید تا همین جا باشد.»
اگر خانه ما تشریف بیاورید، در آنجا همان لوازمی است که از اول زندگی داشتیم. به
جز یک یخچالی که دیگر فرسوده شده بود، عوض کردیم. چون پدرم حرفهایی مثل بد است و
مردم فلان چیز می گویند و... را نمی پذیرفت و داخل زندگیش نمی آورد. روی فرش می
نشست و دور خانه هم پشتی می گذاشت. این اواخر هم به دلیل ضعف جسمی شان یک دست مبل،
آن هم دسته دوم تهیه کردیم و درخانه گذاشتیم. همیشه با تجمل مخالفت بود و اینکه به
کسی تعارف بی خود کند. همیشه به من می گفتند قلبت را با زبانت یکی کن و کمتر حرف
بزن. دو ملک همیشه روی شانه هایت نشسته اند تا هر چیزی بگویی بنویسند و آن دنیا از
تو بازخواست کنند.»
ارتباط با خانواده و همسر
تمام مسائل اسلامی را در برابر مادر و فرزندانش رعایت می کرد. به هیج عنوان مادر را مجبور نمی کرد کاری که وظیفه ندارند انجام دهد. چهار روز پیش از فوتشان کاری کردند که خیلی تکان دهنده بود، صبح بود مادر داشت پدر را مرتب می کرد که ناگهان پدر دست مادر بوسید و گذاشت روی چشمانش. این را تا به حال ندیده بودیم. به مادرم خیلی توجه داشت و در وصیت نامه اش هم به وضوح اعلام کردند؛ تمام زندگی برای مادر است و هیچ کس حق اعتراض ندارد. با تمام جدیتی که پدر داشت همیشه سعی می کرد لبخند را بر روی لبان مادر و پسرها و دخترهایش بنشاند. یک شوخی هایی هم می کردند و محیط را شاد نگاه می داشتند. البته قبل از اینکه پدرشان به رحمت خدا برود. خیلی آدم شوخی بودند. ولی بعد از فوت پدرشان توی خودشان بودند و زیاد حرفی نمی زدند. حتی ما که الان هرکدام چندتا بچه داریم نمی توانستیم به خودمان اجازه بدهیم با پدر شوخی کنیم.
آخرین لحظات
حاج آقا در همین روزهایی که در بستر بودند آخرین سفارش هایشان در مورد مداحان را کردند. به طوری که آن وجهی که آقای خاموشی می دادند تا پدر بدهد به پیر غلام های در خانه مانده بود. به من اشاره کردند و گفتند آن پاکت را بیاور و گفتند: «طبق آن لیستی که دارم این وجه را بین مداح ها تقسیم کن.» به مداح هایی که در خانه افتاده اند و مریض هستند، مراجعه می کردند و به آنها کمک می کردند. سعی شان جمع کردن مداحان دور یکدیگر بود. برای همین هم خانه مداحان را تشکیل داد. شبی که حاج آقا فردایش حالش بد شد و به بیمارستان رفتیم. من و عمویم را صدا کرد و گفتند: «همه اینها تقدیر خداست. زمانی که باید برویم، می رویم. اگر من از دنیا رفتم، شما ناراحتی نشان ندهید. من هیچ گونه حساب کتابی در زندگی ندارم هرچه داشتم صرف خدا کردم، مسجد ساختم، حسینیه درست کردم، صندوق قرض الحسنه برپا کردم. برای من یک خرما هم ندادید، ندادید. من جلو جلو داده ام.» ما خیلی گریه کردیم. از آن شب دیگر حرفی نزدند آخرین صحبت هایشان همین بود. دیگر حرفی تا روز 16 فرودین نزدند، مگر اینکه یک لیوان آب می خواست و یا می خواستند واجبتاشان را به جا آورند. الان پس از فوتشان یک آرامش خاصی در خانه ما حکمفرماست. در حالی که فکرش را هم نمی توانسیم بکنیم که یک روز ایشان را از دست بدهیم. چون دوست داشت زمانی که می رود ما آرامش داشته باشیم، همین هم شد. آخرین حرفم این است: «از مال دنیا هیچ چیز باقی نگذاشت، آنقدر گذاشته بود که پول کفن و دفنش را به من داد و گفت این خرج مراسم است. والسلام.