خاطرات طلبگی/
دختركي پنج-شش ساله در حالي كه سوار بر دوچرخه اش به سمتم مي آمد دستش را مثل رئيس جمهورهايي كه در جمع مردم اظهار ارادت مي كنند بالا آورد و بلند گفت: «سلام آيت الله!» و بعد هم دستش را دراز كرد به سمت ناني كه در دست داشتم. واقعاً خنديدم و ...
کد خبر: ۹۷۸۲۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۳۱
خاطرات طلبگی؛
شام را که خوردیم مشغول مطالعه شدم. دیدم یک صندلی لاکی؛ اما خاکی آوردند تو. حاج مرید فوتش کرد و آورد گذاشت نزدیک من و پتویی روی آن انداخت و گفت: شیخ! پاشو برو منبر، روضه بخوان! دهنم باز مانده بود که چه بگویم به این پیرمرد؟ ...
کد خبر: ۹۵۹۹۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۲۳