یادم میآید شهید فتحالله وقتی توانست رضایت مرا بگیرد، رفت برای جبهه ثبتنام کرد، آنقدر خوشحال بود، که بشکن میزد، انگار میخواست برود عروسی؛ و شهید حسین پشت تکیه محل، خم شد پایم را بوسید تا رضایت مرا برای رفتن به جبهه جلب کند.
کد خبر: ۵۸۴۵۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۵/۰۵
«سهام» دانش آموز قهرمان هویزه
او پیراهنی با گل های زرد و نارنجی به تن و یک انگشتری در دست داشت. به دلیل از بین رفتن صورت و سر سهام، پیکرش قابل شناسایی نبود، ولی من چون در کنار او بودم، میشناختمش.
کد خبر: ۵۲۸۷۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۲/۱۹